هفتبرکه – مریم مالدار: هفتم و هشتم مهرماه روز بزرگداشت دو خورشید فروزان آسمان عرفان ایران است: شمس تبریزی و مولانا جلالالدین محمد بلخی. به همین مناسبت، این هفته در بخش معرفی کتاب، به سراغ یکی از درخشانترین آثار ادبیات فارسی رفتهایم: دیوان شمس تبریزی یا همان دیوان کبیر.
مولانا، شاعر شور و شهود، آثار گوناگونی از خود به جا گذاشته که همگی به زبان پارسی و سرشار از معنا، موسیقی، و رمز و رازند؛ از جمله مثنوی معنوی، شاهکار بیبدیل عرفان با بیش از ۲۵ هزار بیت، آکنده از حکایتهای آموزنده و تأملبرانگیز؛ دیوان شمس تبریزی، بیش از سه هزار غزل عاشقانه، پرشور و آتشین، که نام شمس را چون خورشیدی در دل هر بیت میتاباند؛ رباعیات، شامل دو هزار رباعی کوتاه اما ژرف، که گاه در یک مصرع، عالمی را زیر و رو میکند؛ فیه ما فیه، مجموعهای از گفتارهای نثری مولانا، پر از نکتههای عرفانی و فلسفی؛ مکاتیب، نامههایی به یاران و شاگردان، که از دل و جان برآمدهاند؛ و مجالس سبعه، خطابههایی ایرادشده در محافل، با رنگ و بوی تعلیم و تربیت.
اگر خواندن آثار مولوی برایتان دشوار است، پیشنهاد میکنم ابتدا با دیوان شمس آغاز کنید. حتی اگر به عمق معناها نرسید، موسیقی واژگان و شور ابیات، جسم و جانتان را به زیبایی جلا میدهد.
برای شناخت بهتر شخصیت مولانا، به مقدمهی دیوان شمس به قلم استاد بدیعالزمان فروزانفر رجوع کنید. این مقدمه، چکیدهای از کتاب «رسالهای در تحقیق احوال و زندگانی مولانا» است و تصویری روشن از اندیشه و زندگی او به دست میدهد.
سپس میتوانید سریال سینمایی «رومی» را ببینید تا با چهرهای ملموستر از مولانا و شمس آشنا شوید. و اگر خواهان درک عمیقتر از مفاهیم مثنوی هستید، پادکست «اکنون» و سخنان دکتر ماحوزی (اینجا) میتواند راهنمایی مؤثر باشد. با همراهی ایشان، مثنوی را آرام و با طمانینه ورق بزنید و بگذارید واژهها شما را به سفری درونی ببرند.
در ادامه، چند غزل گلچینشده از دیوان شمس را با شما به اشتراک میگذاریم تا زیبایی و لطافتِ اشعار فارسی را با هم شریک شویم.
غزل ۱
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
ای عیان بیمن مدان و ای زبان بیمن مخوان
ای نظر بیمن مبین و ای روان بیمن مرو
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بیمن مرو
خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلسِتان بیمن مرو
در خم چوگانت میتازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بیمن مران بیمن مرو
چون حریف شاه باشی ای طرب بیمن منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بیمن مرو
وای آن کس کو در این ره بینشان تو رود
چو نشان من تویی ای بینشان بیمن مرو
وای آن کو اندر این ره میرود بیدانشی
دانش راهَم تویی ای راهدان بیمن مرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
غزل ۲
اِی یوسفِ خوشنام ما، خوش میروی بر بامِ ما
ای دَرشکسته جامِ ما، ای بردَریده دامِ ما
ای نورِ ما، ای سورِ ما، ای دولتِ منصورِ ما
جوشی بِنِه در شورِ ما؛ تا مِی شَوَد انگورِ ما
ای دلبر و مقصودِ ما، ای قبله و معبودِ ما
آتش زدی در عودِ ما؛ نَظّاره کُن در دودِ ما
ای یارِ ما، عَیَّارِ ما، دامِ دلِ خَمّارِ ما
پا وامَکش از کارِ ما؛ بِستان گِرو دَستارِ ما
در گِل بِمانده پایِ دل؛ جان میدهم چه جایِ دل
وَز آتشِ سودایِ دل، ای وایِ دل، ای وایِ ما
غزل ۳
دزدیده چون جان میروی اندر میانِ جانِ من
سروِ خرامانِ منی ای رونقِ بستانِ من
چون میروی بیمن مرو ای جانِ جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعلهیِ تابانِ من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جانِ سرگردانِ من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدنِ تو دینِ من وی رویِ تو ایمانِ من
بیپا و سر کردی مرا بیخوابوخور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسفِ کنعانِ من
از لطفِ تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هستِ تو پنهانشده در هستیِ پنهانِ من
گل جامهدر از دست تو ای چشمِ نرگس مستِ تو
ای شاخها آبستِ تو ای باغِ بیپایانِ من
یک لحظه داغم میکشی یک دم به باغم میکشی
پیشِ چراغم میکشی تا وا شود چشمانِ من
ای جانِ پیش از جانها وی کانِ پیش از کانها
ای آنِ پیش از آنها ای آنِ من ای آنِ من
منزلگهِ ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشهام افلاک نی ای وصلِ تو کیوانِ من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آبِ حیوان مرگ کو ای بحرِ من عمانِ من
ای بویِ تو در آهِ من وی آهِ تو همراهِ من
بر بویِ شاهنشاهِ من شد رنگوبو حیرانِ من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بیتو چرا باشد چرا ای اصلِ چار ارکانِ من
ای شه صلاحالدینِ من رهدانِ من رهبینِ من
ای فارغ از تمکینِ من ای برتر از امکانِ من
غزل ۴
یا ربا این لطفها را از لبش پاینده دار
او همه لطفست جمله یا ربش پاینده دار
ای بسی حقها که دارد بر شب تاریک ماه
ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار
هست منزلهای خوش مر روح را از مذهبش
ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده دار
طفل جان در مکتبش استاد استادان شدست
ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده دار
لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست
ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار
غزل ۵
اِی رَستخیزِ ناگهان وی رحمتِ بیمُنتها
اِی آتشی اَفروخته، در بیشهٔ اَندیشهها
امروز خَندان آمدی، مِفتاحِ زندان آمدی
بر مُستمندان آمدی، چون بَخشش و فَضلِ خدا
خورشید را حاجِب تویی، اومید را واجِب تویی
مطلب تویی طالب تویی، هم مُنتها هم مُبتدا
در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته
هَم خویش حاجَت خواسته، هَم خویشتن کَرده رَوا
اِی روحبخشِ بیبَدَل، وِی لَذّتِ علم و عمل
باقی بهانهست و دَغَل، کاین علّت آمد وان دَوا
ما زان دَغَل کَژبین شده، با بیگُنه در کین شده
گَه مَستِ حورَالعین شده، گَه مستِ نان و شوربا
این سُکر بین هِل عَقل را، وین نُقل بین هِل نَقل را
کَز بهرِ نان و بَقل را، چندین نشاید ماجرا
تَدبیرِ صَد رَنگ اَفکنی، بَر روم و بَر زَنگ اَفکنی
وَ اندر میان جَنگ اَفکنی، «فی اِصطِناعٍ لا یُری»
میمال پنهان گوشِ جان، مینِه بَهانه بَر کَسان
جان «رَبِّ خَلِّصنی» زَنان، والله که لاغ است ای کیا
خامُش که بَس مُستَعجِلَم، رَفتم سویِ پایِ عَلَم
کاغذ بِنِه بِشکن قَلَم، ساقی دَرآمد الصَلا
غزل ۶
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگی است اینک ز خاموش نفیرید
غزل ۷
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا
گر سیلِ عالم پر شود، هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغِ هوا
ما رخ ز شُکر افروخته، با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بُوَد دریا و طوفان جانْفزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودایِ دیگر میپزد
سودایِ آن ساقی مرا، باقی همه آنِ شما
دیروز مستان را به ره، بِرْبود آن ساقی کُله
امروز مِی در میدهد تا برکَنَد از ما قبا
ای رشکِ ماه و مشتری، با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم میبری، آخر نگویی تا کجا
هر جا روی تو با منی، ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سویِ مستیم کش، خواهی ببر سویِ فنا
عالم چو کوهِ طور دان، ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلّی میرسد، برمیشکافد کوه را
یک پاره اخضر میشود، یک پاره عبهر میشود
یک پاره گوهر میشود، یک پاره لعل و کهربا
ای طالبِ دیدارِ او بنگر در این کهسارِ او
ای کُه، چه باد خوردهای؟ ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای
گر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما
غزل ۸
ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهای گسسته از تو کجا گریزم
