هفتبرکه: نام حاج عباس سپهر با نام سپاه و بسیج متناظر است. خودش میگوید: «من سند زنده انقلاب در گراشم. هرچند که از قافله شهدا عقب ماندم و توفیق نداشتم، ولی از بدو شروع انقلاب تا الان، خدا این توفیق را به من داده که در خیلی از مسایل که در سطح شهر اتفاق افتاده، گوشهای از کار را به عهده داشته باشم.»
حاج غلامعباس سپهر متولد مهرماه ۱۳۴۱ است. برای بزرگداشت چند دهه تلاشهای انقلابی او، بیست و چهارمین آیین چراغ، روز پنجشنبه ۱۹ مهرماه ۱۴۰۳ روشن شد.
مسعود غفوری، از مدیران موسسه هفتبرکه، با خوشآمدگویی به خانوادهی سپهر، معرفی کوتاهی از آیین چراغ ارائه کرد: این آیین برای عرض خسته نباشید به کسانی است که در هر شکلی برای گراش قدمی برداشتهاند و امیدواریم پایان خدمتشان نباشد و همچنان به گراش و منطقه خدمت کنند. این یک بازخوانی تاریخی است از نقش افراد تاثیرگذار در شهر. تاکنون در خدمت افراد از قشرهای مختلفی بودیم، از روحانیون تا ورزشکاران، اصناف و هنرمندان، و الان خیلی خوشحالیم که در خدمت شما هستیم.»
سپهر، مرد پای کار انقلاب
غلامعباس سپهر میگوید به سخن مقام رهبری که افراد باید خدمات و کارها را بازگو کنند، اقتدا میکند و گوشههایی از فعالیتهایش را در پیش و پس از انقلاب برایمان میگوید، از جمله پیگیریاش برای راهاندازی دبیرستان در گراش در زمان دانشآموزیاش، فعالیتهای انقلابیاش همزمان با انقلاب اسلامی، حضور در چند نوبت در جبههها، ورود به سپاه و فرماندهی سپاه اوز و گراش، نقشآفرینی در دورههای مختلف انتخابات، عضویت در چند هیات امنا از جمله هیات امنای مسجد امیرالمومنین و کمیته ارتقای شهرستان گراش، و همچنین فعالیتهای مذهبی و ورزشی. حاج عباس همه جا پای کار انقلاب بوده است و به همین خاطر میتواند بگوید: «از بدوی که خودم را شناختم تا اندازهای که توان داشتم در گراش و بیرون گراش تا اندازهای که خدا توفیق داده است قدمی جهت پیشبرد شهر برداشتم.
«نه به عنوان خودستایی، ولی مصاحبهای داشتم هفته گذشته در اجلاسیهی شهدا در شهر اوز، که فیلمش را هم دیروز صدا و سیما فارس پخش کرد. در آن برنامه گفتم من میتوانم ادعا کنم که سند زندهی انقلاب هستم. هر چند که از قافله شهدا عقب ماندم و توفیق ولی از بدو شروع انقلاب تا الان، خدا این توفیق را به من داده که در خیلی از مسایل که در سطح شهر اتفاق افتاده، گوشهای از کار را به عهده داشته باشم.»
او لزوم اینطور بازخوانیهای تاریخی را برای جوانان و مردم با یک خاطره یادآوری میکند: «دور دوم انتخابات ریاست جمهوری در فرمانداری ما نماز میخواندیم. یک بنده خدا آمد کنار من و گفت آقای سپهر شما جبهه هم بودید؟ من گفتم نه من جبهه نرفتم! وقتی طرف هشت تا ده سال از من کوچکتر است ولی این چنین سوالی از من کرد، من به فکر فرو رفتم. بر اساس صحبتهای مقام معظم رهبری، ما باید برویم در مراسمات و یاد و خاطرهی شهدا و جانبازان جبهه و جنگ را زنده نگه داریم. به خودم گفتم ما یک مقداری در این مسائل مقصر بودیم که تا الان نیامدیم. بعضا بیشتر به خاطر این که حجب و حیا و بحث مسائلی که قدیم یاد ما دادند که ریا نباشد، ولی اگر بگویم از بدو انقلاب ما چه کردیم و چه گذشت، شاید خیلیها تعجب کنند.»
دوران تحصیل در گراش
«ما بعد از این که وارد مقطع راهنمایی شدیم و وقتی میخواستیم وارد دبیرستان شویم، گراش دبیرستان نداشت. ما ۲۰۶ دانشآموز در مقطع راهنمایی بودیم، یعنی ۵ کلاس اول راهنمایی. ماحصل اینها، ۳۶ تا ۴۰ نفر ماندیم وقتی میخواستیم برویم مقطع دبیرستان. گراش دبیرستانی نداشت. آنهایی که توان مالی داشتند رفتند شیراز و ماندیم ۳۰ تا ۴۰ نفر که میگفتند یا بروید هنرستان لار یا ترک تحصیل.
«ما با توجه به وضعیت آن زمان جاده لار – گراش، طومار نوشتیم. آن زمان طومار نوشتن جرم بود. آقای مهرابی یک طومار نوشت و ما امضا کردیم و یا علی! آنقدر رفتیم لار تا وقتی که موافقت کردند که اگر ۴۰ دانشآموز باشد ما دبیرستان به شما میدهیم. این دبیرستان به هر طریقی بود چند نفر از دوستان که ترک تحصیل کرده بودند عاجزانه رفتیم منتشان را کشیدیم که بیایید بنشینید که وقتی بازرس لاری آمد، تایید کند. در مدرسه فاطمه الزهرا کنونی کنار مغازه حاجی نعمت. هیچ چیزی به عنوان مدرسه وجود نداشت. دو اتاق داشت و یک راهرو. دو اتاق دیگر ما خود دانشآموزان در درس حرفه و فن، فرغون میبردیم و شن و ماسه و بلوک و سیمان؛ چند نفر کارگر بودند و چند نفر کار برق میکردند…. خلاصه این اتاق را سر پا کردیم و اول نظری را استارت زدیم.
شروع دوران انقلاب
«بعد از این که این دبیرستان راهاندازی شد، سال اول انقلاب سال اول دبیرستان و سال دوم سال ۵۶ و ۵۷ بود. در مورد استارت انقلاب بعضا چیزهایی را میخوانم و خاطرات و تاریخ گراش که بعضی مینویسند. ولی انقلاب گراش استارتش از آن دبیرستان در گراش زده شد و اولین راهپیمایی به مدرسه علمیه مدرسه چهارده معصوم که آن اتفاقاتی که افتاد که شاید شنیده باشید که بعضیها یکی روزی در گراش اقدام به راهپیمایی «جاوید شاه» کردند.
«ما ۳۶ دانشآموز بودیم و خلاصه اولین راهپیمایی گراش ۳۶ نفره بود. این حرکت خودجوشی بود که البته تحت تاثیر بعضی از معلمها بود. مثلا ما در صدا و سیما میشنیدیم «کوکتل مولوتف» که ما نمیدانستیم یعنی چه؟ بلد نبودیم. بعد معلم حرفه و فن ما به نام آقای اقتداری که لاری بود و از خوانین لاغر و قد بلند ما را راهنمایی میکرد. ما حرکت کردیم به سمت مدرسه ابدی. آن زمان عکس امام دست گرفتن جرم بود و جرات نداشتید. کتاب که باز میکردید ردیف عکس شاه و فرح پهلوی چاپ شده بود. ما وارد دفتر آقای میراحمدی که شدیم، دیدیم دانشآموزان و معلمان آماده برای شعار دادن. من یک جایی خواندم که اولین عکس شاه را چه کسی پایین آورد در گراش؟ میخواهم بگویم اولین عکس شاه در گراش من شخصا با شوت زدم! نه این که پایین بیاورم، عکس بزرگی بود. من وارد دفتر مدرسه شدم توپ بستکبال بود و عکس شاه هم روبهرو بود و یک پنجره بزرگی هم بود. من با توپ بستکبال شوت زدم به عکس شاه. به صورت ناخودآگاه. عکس و پنجره کامل آمد پایین! دوستان گفتند چیکار کنیم؟ گفتم هیچی، حالا که این طور شد هر چی عکس است بروید در کلاس و بیاورید پایین. آقای حبیبالله مهرابی و جعفر خوشخو رفته بودند عکس را پایین آورده بودند.
«آقای غلامحسین راستی اولین کسی بود که کتاب شریعتی را داشت و عکس امام را اول ایشان آورد. برای چاپ عکس امام رفتیم لار و اولین عکس امام که در سطح گراش توزیع شد آن عکس بود.
«سال ۵۷ من دانشآموز دبیرستان بودم. تعدادی از معلمان ما، دو سه نفر خانمها بودند و البته خانم شیرازی بودند. خانم صیفی یادم است زمانی که ناصرخان آمد در گراش و مدرسه علمیه، ایشان با مانتو ایستاد و مقالهای خواند.
«بیشترین معلمهایی که مشوق بودند و فعالیت داشتند، زمانی آقای سید محمد علوی و بعد آقا جواد معصومی بود. قبل انقلاب ایشان جلسهای برگزار میکردند در مسجد علی ابن ابیطالب. یادم است اولین چیزی که اجرا کردیم یک نمایشنامه بود به نام «حجر بن عدی» که در مسجد اجرا کردیم. ما زمینه این کار را داشتیم چون بیشتر بحث مسائل مذهبی و دینی بود. حاج سید جواد هنوز معمم نشده بود. آقای علوی هم در مدرسه در ماه رمضان کلاس میگذاشت.
«مرحوم پدرم در مسائل دینی و مذهبی خیلی مقید بود. برای نماز جماعت از برق روز میرفتیم مسجد جمعه برای نماز خواندن پشت سر آقا عباس. کلاسهای آقای علوی را شرکت میکردم و زمینه مسایل دینی را داشتم. یک سری حدیث یادمان میدادند و یک سری چیزها. بحث خودستایی نیست، بر اساس کلام امام جعفر صادق(ع) که میفرماید «علم در کوچکی مثل نقاشی است روی سنگ»؛ واقعا آن زمان پنجاه تا شصت حدیث عربی آن زمان چهل تا ۴۵ سال پیش حفظ کردم و هنوز هم از حفظ هستم. یادم است من و حاج خلیل مهیایی و مرحوم قاسم مهیایی و حاج ابراهیم رامیارپور در مسجد آیه الکرسی میخواندیم.»
دوره انقلاب و دفاع مقدس
«انقلاب که شد و جنگ که شروع شد، ما از طریق دبیرستان جزو اولین کسانی بودیم که عازم به جبهه جنگ شدیم. سال چهارم نظری بودم که اعلان شد جنگ است. البته ما چیزی از جنگ نمیدانستیم ولی به عنوان بسیجی بودیم.
«اولین مرحله بسیج گراش که شکل گرفت، کوچکترین فرد من بودم و ابراهیم مهرابی که این هم به واسطه من قبولش کردند که میگفتند باید سن و سال بالاتر باشد. چون بقیه بالای سن ۲۵ سال تا ۳۰ سال بودند. من به عنوان کوچکترین فرد در مرحله اول بسیج بودم و بعد یواش یواش انقلاب شد و بسیج تشکیل شد و در گراش پایگاهها تشکیل شد. یک پایگاه به نام سیدالشهدا، یک پایگاه به نام صاحبالزمان، و یک پایگاه به نام امام حسین. در پایگاه سیدالشهدا ما به عنوان شورای پایگاه بودیم.
«چند صباحی مسئول پایگاه بودیم که بعد عازم جبهه جنگ شدیم. آن زمان ما ۱۷ نفر عازم جبهه شدیم از سپاه گراش جزو اولین کسانی بودیم که رفتیم جبهه. از جبهه و جنگ چیزی نمیدانستیم و تفنگ ام۱ بود که در گراش به ما آموزش داده بودند. از ژ۳ فقط عکسش را دیده بودیم. وارد جبهه شدیم و به استان فارس و بوشهر و کهکیلویه و بویراحمد. از گراش ۱۷ نفر بودیم. گراش بعد از شیراز بالاترین اعزام نیرو را داشت. شیراز ۲۶ یا ۲۵ نفر بودند و ما ۱۷ نفر بودند و لار ۱۰ نفر بودند. از ۱۷ نفر گراش، به دو نفر، مرحوم شیخ حسن آذربادگان و مرحوم شهید علی باقری، به دلیل کوتاهی قد اجازه ندادند. شاید باید بگویم استارت باطری زیر پا گذاشتن را مرحوم شهید موسی برزگران و مرحوم شهید احمد مشتاقی زدند. تا آن دو نفر رفتند کنار، این دو یعنی شهید موسی و شهید احمد گفتند که نه، ما میخواهیم بیاییم. ۱۳ تا ۱۴ سال بیشتر نداشتند و اصرار داشتند به من. موسی برزگران لباس من را گرفته بود و احمد مشتاقی هم لباس شیرعلی حسنزاده را گرفته بود که ما باید بیاییم و برنمیگردیم. اولین نفری که باطری زیر پایش گذاشت اینها بودند.
«ما سال ۶۰ رفتیم جبهه و اکثر یاران ما که همراهمان بودند شهید شدند: شهید ناصر سعادت اولین نفری بود که از بین ما به درجه رفیع شهادت رسید. شهید حسین غلامی هم بود. حاج یعقوب صادقی بود در عملیاتی به نام عملیات تپه مدن مجروح شد.
«مرحله بعد دوباره نزدیک به چهار ماه رفتیم جبهه. آن زمان مثل الان نبود حقیقتا ایمان بهتری بود. یکی دو ماهی برگشتیم و رفتیم کلاس دبیرستان حاجیپور که آقای آشفته به عنوان مدیرمان بود. خلاصه دوباره اعلام کردند که اعزام به جبهه دارند و من به همراه چند نفر از بچهها که با هم رفته بودیم از جمله مرحوم شهید ناصر سعادت، مرحوم شهید حسین غلامی و مرحوم شهید اکبر رزمان و مرحوم حمید رایگان با هم تصمیم گرفتیم که برویم و قبول کردند. بار دوم که من رفتم دزدکی رفتیم.
خاطراتی از جبههها
«حقیقتا جنگ یک لفظ سادهای بود برای ما. وقتی وارد جبهه میشدیم تازه میفهمیدیم آن جا چه خبر است. بار دوم رفتیم جبهه غرب و سال ۶۰ بود و آن زمان سپاه و نیرو و تیپ و لشکری چیزی نبود. شهید ناصر سعادت یک عملیات بعد از عملیات بستان، عصری نشسته بودیم. بچهها گفتند رادیو یک چیزی میگوید و من هم سریع رادیو را از بچهها گرفتم که بستان آزاد شد. آن زمان امکانات مثل الان نبود. مثلا در منطقه غرب که ما بودیم، در سه ماه و ده روز بعد که عملیات شد، آنجا چیزی به نام آب وجود نداشت که ما برویم برای طهارت. سه ماه و ده روز ما آب نداشتیم. فقط میرفتیم ته دره و یک لیتر آب برمیداشتیم توی بطری میکردیم و میآوردیم بالا. تا هزار و هزار و صد متر ارتفاع میآمدیم بالا که یادم است شهید ناصر سعادت میگفت کمی میخوریم مابقی برای مسواک زدن.
«یادم است غذا که میآوردند بار قاطر میکردند. چهار قوطی بود، دو تا برنج و دو تا خورشت. حالا در بین راه اگر این قوطی بیافتد یا تکان میخورد، چربیها میآمد بالا. حمید رایگان به تغذیه اهمیت میداد. آنجا من را کرده بودن مسئول تپه. میگذاشتند غذا را و میگفتم حالا تقسیم کنید. یک روز حمید رایگان گفته بود من گرسنهام و تا عباس بیاید که ما میمیریم. از گرسنگی دست کرده بود داخل غذا ولی به جای این که دست در قوطی برنج کند دستش برده بود در قوطی خورشت و دستش پر چربی شد!
ورود به سپاه
«اواخر سال ۶۰ بود که ما وارد سپاه شدیم. سپاه رفتیم و بعد دیپلم را گرفتیم و من باب اطلاع، اولین سری دیپلم گراش ما بودیم. دیپلم تجربی گرفتم.
گفتم که ماحصل ۲۰۶ دانشآموز راهنمایی در گراش، ما ۲۰ نفر ماندیم و از این ۲۰ نفر یک نفر شهید شد، شهید محسن محسنی؛ و یک نفر هنوز که هنوز است دیپلم نگرفته است! سه نفر دیپلم گرفتند و رفتند دنبال کار آزاد، آقای یوسف و جلال سعادت و حاج خلیل غلامی. از ۱۵ نفر باقیمانده، من رفتم در سپاه؛ آقای باقرزاده رفت در مخابرات؛ آقای مرتضی سعادت رفت در شهرداری؛ و ۱۲ نفر دیگر رفتند در آموزش و پرورش، مثل آقایان عالمی و فرجی و عابدینپور و درویشی و رسولینژاد و…
«خلاصه دیپلم گرفتیم و وارد سپاه شدیم. آن زمان تشکیلات سپاه قراردادی بود و گفتند هر کسی دیپلم دارد نیاز به دوره آموزشی ندارد. گفتند برای مصاحبه باید بروید جهرم. آن زمان تشکیلات سپاه زیر نظر جهرم بود و میگفتند ناحیه ۳ جهرم. آنجا رفتیم و مصاحبه دادیم و وارد تشکیلات سپاه شدیم.
«اواخر ۶۰ وارد سپاه شدم. من آمدم در سپاه گراش و به عنوان مسئول بسیج در حسینیه ابوالفضل(ع) بودم و سپاهی که الان روبهروی پارک لاله است ما بسیجیها آن را درست کردیم. یک کاروانسرایی بود و ما بچهها خرابش کردیم و مهندسش حاج محمود شمسی بود و کارگر (استاد) حاج محمد مهرابی بود و کارگرش ما بچههای بسیج بودیم.
«ما وارد تشکیلات سپاه که شدیم به عنوان قراردادی بودیم. دو هزار تومان آن موقع حقوق به ما میدادند. دو هزار تومان را در یک سبد میگذاشتند و کسی بالای دو هزار تومان حقوق نمیگرفت. اگر ازدواج میکردی هفتصد تومان اضافه میدادند و به ازای هر بچه ۲۵۰ تومان. یادم است بعد ازدواج به دو هزار و هفتصد به ما حقوق میدادند. بعد در یک سابقه، از کتابی به نام «حجاب» از شهید مطهری امتحان رفتند در حد سپاه و ما جزو بیست نفر کل سپاه بودم که نمره ۲۰ گرفتم و ۲۵۰ تومان ماهانه بابت آن به حقوق من زیاد کردند و یک لوح تقدیر هم مقام معظم رهبری به من دادند و آن لوح تقدیر از مقام معظم رهبری در قالیچهای برایم فرستادند.
ماموریت در خنج و باز هم حضور در جبههها
«بعد پنج، شش ماهی مسئول بسیج بودم که طرحی آمدم به عنوان طرح دو پنجم. این موارد شامل ما خیلی میشد. طرحی بود به نام طرح نوبهی برای جبهه.
«یادم است یک اتفاق افتاد در خنج و یکی از افراد اهل سنت به رحمت خدا رفته بود. تیر خورد و کشته شد. یک ماموریت به ما دادند و خلاصه من و آقای شهید قاسم بهادری که جا دارد یادی ازشون کنیم و مرحوم حاج مهدی نیساری و مرتضی پورشمسی و محمد فرزانه، ما را فرستادند خنج. گفتند خنج درگیری شده و یک نفر از اهل سنت کشته شده و رفتیم در خنج مستقر شدیم و بیست روزی تا جو آرام شد. هر جا بحث مسائل فیزیکی بود ما چهار، پنج نفر را میفرستادند، به خصوص من و مرحوم شهید حاج مهدی نیساری. بگیر و ببند و ما رفتم آنجا و شرایط آرام شد و ما چهار نفر را خواستند که باید آنجا بنشینید. ما هم به عنوان مسئول بسیج و سپاه آنجا نشستیم. دوستان رفتند جبهه و ما از قافله عقب ماندیم.
«طرح دو پنجم یکی از دوستان گفت اسم یکی از بچهها بیرون آمده. من گفتم من به جای او میروم. بعد از دو، سه ماه که ما خنج ماندیم، درخواست کردیم که میخواهیم برویم جبهه. یکی از بچهها جایگزین شد و ما رفتیم جبهه. بنده و آقای مرتضی پورشمسی و حاج محمد فرزانه و علی رجبپور رفتیم و قرار بود یک تیپی تشکیل شود به نام تیپ احمد ابن موسی. ما وارد تیپ احمد موسی شدیم چهار نفرمان و رفتیم واحد اطلاعات عملیات که نزدیک هشت تا ۹ ماه آنجا مشغول انجام وظیفه بودم و بعد برگشتیم گراش.
عکاسی در جبهه
علی سپهر، برادر کوچکتر حاج عباس، میگوید: «جالب اینجاست که اکثر عکسهای اول جنگ بچههای گراش را برادرم گرفته است.»
و حاج عباس توضیح میدهد: «من اهل دوربین نبودم. یعنی وسع مالی ما نمیرسید. یک دوربین پسرعمهام داشت، حاج علیاکبر آزم، و ۲۴ فیلم میگذاشتی در دوربین و تبدیل به ۴۸ عکس میشد. یک دوربین من داشتم و یک دوربین شهید حسین غلامی و کسی دیگری دوربین نداشت. من آن دوربین را از جانم بیشتر دوست داشتم. اگر خمپاره میآمد اول فشار به دوربین میآوردم که آسیب نبیند و بعد خودم!»
فرماندهی سپاه اوز
«خلاصه رفتیم آنجا و برگشتیم گراش و ما را فرستادن سپاه اوز. سال ۶۳ بود. حدود ۳ ماه رفتیم سپاه اوز و دوباره برگشتیم جبهه و حدود ۱۴ تا ۱۵ ماه رفتیم جبهه و طرحی آمد به نام طرح نوبهی و باز رفتیم در اطلاعات عملیات لشکر ۱۹ فجر. چون من یک پیشینه کاری داشتم در اطلاعات عملیات رفتیم در لشکر ۱۹ فجر و حدود ۱۴، ۱۵ ماه آنجا ماندیم.
«وقتی برگشتیم اینجا مستقیم من را بردند سپاه اوز. طی دو دوره حدود ده سال و سه ماه مشغول خدمتگزاری در اوز بودم و بعد برگشتیم. در اواخر جنگ بود. یک مرحله رفتیم ۵ سال و خوردی. قطعنامه که پذیرفتند، زمانی که عراق دوباره حمله کرد به ایران، سریع کسانی که از اول آنجا بودند برگردند آنجا و ما دوباره رفتیم جبهه و هشت تا ۹ ماه دیگر ماندیم و برگشتیم اوز به عنوان مسئول سپاه اوز.
فرماندهی سپاه گراش
«مرحوم پدرم وصیت کرده بود که گراش نیا. گراش آمدن من یک سری مشکلاتی به همراه داشت و نمیخواستم بیایم و پدرم میگفت هر جا میخواهی بروی برو ولی گراش نیا. سر آخر بر اساس دستور نظامی، با این که یکی دو بار تمرد کردیم، و با اصرار بچههای بسیج، به سپاه گراش آمدم. ۲۳ ماه گراش بودم.
«بعد رفتم سپاه لار و مسئول آموزش نظامی شدم و چهار، پنج سالی مسئول نیروی انسانی بودم و بعد یازده سال مسئول نظارت سپاه بود.
«زمانی که گراش شهرستان شد یک سری از دوستان موافق بودم که من بیایم اینجا و یک سری از دوستان موش میدواندند و میگفتند نه. در یک کلام بگویم که میگفتند اگر عباس آمد اینجا حرف ما را گوش نمیدهد. دو سال آمد اینجا هر چه ما میگفتیم جواب میداد، نه. من رو به دوستان گفتم من نمیگویم چیزی بلدم ولی حساب و کتاب کردم، در دو سالی که اینجا بودم، در مقایسه با قبل، شما کارایی چندانی نداشتهاید. برای این و آن زدن، از امام جمعه تا بقیه، در مرام من نیست. ماموریت اصلی سپاه جذب و آموزش و سازماندهی بود ولی آنها میخواستند من بله قربانگو اشخاص باشم.
بعد هم میخواستیم بازنشسته شویم که گفتند بازنشستگی قدغن. گفتیم برای چه؟ همدورهایهای من همه بازنشسته میشوند. گفتند شما و آقای عالمی و یکی دو نفر از بچهها از لار باید پنج سال دیگر بمانید. دیگر به دلیل مشکلی که برایم به وجود آمد، و عمل قلبم (که رگهای قلبم گرفته بود و رفتم تهران عمل کردم) توان جسمانی نداشتم و ندارم.
بعد خودم هم مایل نبودم تا یک سال و ۴، ۵ ماه بعد از بازنشستگی نشستم و بعد دیدم قلبم گرفت. جایی به عنوان نظارت و تایید صلاحیت همه کارها برمیگردد به آنجا. از اسمش مشخص است نظارت و تایید صلاحیت. یک نفر هم بیشتر نبودم و وضعیت جسمی من اقتضا نمیکرد. من الان که در خدمت شما هستم دو فنر در رگم گذاشتهام، چشمم دو بار سکته کرده، یک بار در سپاه و یک بار در منزل، و گوشم هم مشکل دارد و کلیه سمت راستم هم مشکل دارد!»
خاطراتی از جبههها
زمان جنگ قرار بود یک عملیاتی انجام دهند. یکی جزیره مجنون بود و یکی فاو. دو تا گروه کار اطلاعات عملیات را انجام میداد. ما را بردند فاو برای غواصی. ۹ نفر از زبدهها را انتخاب کردند و ما بردند آنجا در لباس ارتش. نزدیک یک ماه و نیم تا دو ماه آنجا شناسایی میکردیم. معمولا کسانی که برای شناسایی میروند باید چیزهایی که مشاهده کرده است روی کاغذ بیاورد و تحویل مسئول اطلاعات و عملیات لشکر بدهند. وقتی میرفتیم برای شناسایی یک ساعت تا دو ساعت آنجا بودیم. دو ماه کارمان این بود و بعد از دو ماه ما را برگرداند که همه چیز آماده است بروید برای آموزش. از این جمع هم من به عنوان مربی آنجا بودم و آموزش میدادم برای غواصی. آنجا مربی نظامی آموزش غواصی بودم هم گردان تخریب و هم گردان آموزش میدادم و آماده برای عملیات والفجر. بعد رفتیم سد دز که یکی از سدهای بزرگ ایران است و سد میناب برای آموزش. و بعد رفتیم برای عملیات والفجر ۸ که با کمترین تلفات صورت گرفت و بیشترین ضربات به دشمن زدیم و فاو فتح شد. از جمله کسانی که در آن عملیات شهید شدند شهید بابا حسن جعفری بود.
ما در لشکر ۱۹ فجر بودیم. نشسته بودیم و از خط آمده بودیم که زنگ بزنیم خانه. بعد دیدیم شهید نیساری زنگ زد که کجایی؟ گفتم میخواهم یک زنگ بزنم به گراش. گفت بیا که گراشیها آمدند و میخواهند هلیم درست کنند. ۲۸ صفر بود. سال ۶۴. هلیم که آوردیم خسته بودم و نشسته بودم. حاج محمد فرسوده یک خاور داشت. علاقه به نوحه لاری داشت. من هم دو سنگ برداشتم روی هم زدم. بچهها یواش یواش نگاه کردند. یادم نمیرود که سینهزنی پرشوری برپا شد. مرحوم زینل پورقائد در قید حیات بود، نوحه میخواند و شعر میگفت. یک شعری گفته بود در خصوص شهدای ده تن. در سنگر اطلاعات و عملیات که نشسته بودیم اکثر ده تن شهید همراهمان بودند با کل گراشیها. حاج مهدی گفت کاش اینجا یک چیزی میخواندی، حاج عباس. یک دفعه چون تلنگر میشود گفتم یک نوحه زینل پورقائد دارم. یکی از سینهزنیهای بهیادماندنی که من همیشه در ذهنم تداعیاش میکنم در همان سنگر بود. دو تاییمان که مثل روز عاشورا یا حسین یا حسین میخوانیم، دو نفرمان آن متن را خواندیم.»
فعالیتهای مذهبی حاج عباس
حاج علیاکبر فتحی، رییس شورای هیئات مذهبی، در آیین چراغ حضور دارد. او فعالیتهای مذهبی حاج عباس را اینطور خلاصه میکند: «در شورای هیئات مذهبی، حاج عباس الگوی ماست».
فتحی خاطرهای هم از دیدارشان در جبهه تعریف میکند: «ما همدوره نبودیم ولی یک سری ما اهواز بودیم که حاج عباس آخرین سری که تشریف آورد جبهه، در گردان زرهی همدیگر را زیارت کردیم و دوباره برگشته بود به جبهه.»
فتحی در ادامه میگوید: «حاج عباس یک چهرهی مردمی است و ارتباط قوی با مردم دارد. خیلیها او را ممکن است به عنوان یک چهرهی نظامی بشناسند و خیلیها چهرهی ورزشی، چهرهی سیاسی یا اجتماعی. ایشان با توجه به روابط عمومی قوی در همه جنبهها ورود کرده است و موفق هم شده است.
«خیلی زحمات او را در شهر دیدیم و پسر عمه من است. در سپاه که بوده هر جا ورود پیدا کرده است موفق بوده است. وقتی اوز سراغ میگیری، میگویند بله، حاج عباس خیلی کار کرده است. خیلی وقت گراش نبود ولی آن میزان که گراش بود، تحولی در سپاه گراش به وجود آمد. با توجه به این که من آن موقع مسئول پایگاه مقاومت بودم، بهتر میدانستم که چه اتفاقی افتاده است. از خود ساختمان سپاه زیر و رو شده بود و به همان اندازه برای پایگاهها موثر بود. با توجه به این که ارتباط دارد با خیرین، هر جا رو میزد کسی نه نمیگوید چون میدانند کار کرده و کار میخواهد بکند و چیزی برای خودش نمیخواهد.
«در مسائل مذهبی، هیات امیرالمومنین به واسطه ایشان و چند دوستان دیگر میگردد و یکی از هیاتهای موفق شهر ماست.
«در ورزش هم از قدیم ورزشی بوده و ورزشکار و هنوز پای کار است و صبحهای جمعه در پارک نارنج مشوق دیگران است. ضمن این که در همه موارد الگوی ما است. در اقوام ما حاج عباس را به عنوان الگو میدانیم و احترام قائل هستیم برای او و با او مشورت میکنیم.»
حاج عباس نیز در تکمیل صحبت فتحی میگوید: «از لحاظ کاری من هر جا توان داشتم رفتم. به خاطر حضور در سپاه، حضور در خیلی از مسائل ممنوع است و با شخص برخورد میکنند. به همین خاطر در فرمانداری در مسائل متفرقه نمیتوانستم دخالت کنم ولی جزو کمیته مالی و ارتقا بودم و چند میلیارد جمع کردیم. شورای نگهبان جزو هیات اجرایی بودم. هر جا توان ندارم هم میگویم نمیتوانم.»
فعالیتهای ورزشی حاج عباس
«در مدرسه نشسته بودیم. کلاس سوم دبیرستان بودم. آقای آشفته آمد و گفت عباس تو بیا و محمد قائدی تو بیا و میرزا سعادت تو بیا. ما رفتیم و آقای آشفته و آقای ایزدیان. گفتند این زمینی که دارید میبینید استادیوم ورزشی است. مال اوقاف است و ما گرفتیم. ما زمین را گرفتیم و بر اساس این که علاقه به فوتبال داشتم، شروع کردیم برای انجام کارها. کل زمین و کار اداری و ساخت و ساز و فنس دورش و چمن داخل و دکلها و همه چی ما خودمان انجام دادیم. آن زمان پاسدار بودم و مسئول سپاه اوز بودم.
«من اول در تیم فخرآباد بودم، بعد رفتم در پیروزی، و یک سال هم شاهین و بعد کلا در ستارهآبی. مرخصی از سپاه میگرفتم و همراه با اسد هنر، موتور جوش میبردیم و کار میکردیم. من جوشکاری از آنجا یاد گرفتم. من و آقای مهروری و خلیل مهیایی. ما شبها از ساعت ۸ میرفتیم جوشکاری برای شهرداری در ماه رمضان. شبی ۹۰ تا یک تومانی به سه نفرمان میدادند.
«فوتبال هم دیوار دورش را ما درست کردیم. برای دکلها هم عصری بود، کنار پاساژ نجاتی نشسته بودیم و حاج عباس افشار گفت چرا استادیوم نور نیست؟ که حاج عباس افشار هزینه یک دکل کامل داد. ناصر خدمتی بالاترین مبلغ را داد، یعنی ۵۰۰ تومان. یک دکل هم آقای دیانت داد و یکی هم از اموال شهید نامآور. موتورش را فروختیم به دویست و سی هزار تومان و …
«در کار ورزشی قبل و بعد انقلاب جزو هیات فوتبال بودم و ده سال مسئول هیات سوارکاری بودم و پینگپنگ هم بازی کردم. کارم ورزشی است و کشتی هم میرفتم و قهرمانی هم آوردم. آن زمان آقا عباس امام جمعه بود و یک مفاتیح بهم دادند. اول شدم در وزن ۵۴ کیلو. تیم منتخب لارستان هم انتخابم کردند برای فوتبال چون رشته اصلی من فوتبال بود. خدا پدر و مادر همسرم را بیامرزد که من را تحمل کرد در این مدت. من این قدر که در بحث فوتبال و ورزش بودم در خانه نبودم!»
حاج عباس از زبان خانوادهاش
برادر حاج عباس، علی، میگوید: «یکی از انتقادهایی که از برادرم دارم این است که وقتی پیشنهادهای سیاسی بهت میدهند، چرا قبول نمیکنی؟ با توجه به این که در سطح استان رفاقتهایی دارد، و با توجه به نحوه مدیریتش، پیشنهادهایی دارد. میپرسم چرا قبول نمیکنی؟ جواب میدهد در پستهای سیاسی باید بله قربانگو باشی و من در زندگی بله قربانگو غیر حق نبودم و نتوانستم.»
علی سپهر که خود از هنرمندان شاعر گراش است، میگوید: «ما سه برادر هستیم. حاج محمود جعفرزاده برادر بزرگتر است. یکی از چیزهای خوبی که در زمینه شعر و نوشته از ایشان به یاد دارم این است که از آبادان که آمده بودند، تعدادی کتاب داستان برای کودکان و نوجوانان آورده بودند. از مطالعه کتابهایی که برادرم از آبادان آورده بود من افتادم روی خط خواندن و مطالعه کردن. یکی از دلایلی که به سمت خواندن گرایش پیدا کردم برادرم بود.»
او از بازی کردنش برادرش هم خاطرهها دارد: «همیشه وقتی بازی میکرد، پشت دروازه مینشستم. یک نوع خاصی دریبل میزد، یک پا دو پا دریبل میزد و شوت میکرد و من مینشستم که کی این کار را انجام میدهد و بلا استثنا گل میشد.»
حاج عباس هم میگوید: «من چپ پا هستم. به من میگفتند عباس چله. چپدست هم هستم و نوشتن و غذا خوردن با دست چپ راحتترم.»
مهدی سپهر، پسر بزرگتر حاج عباس، نیز در معرفی خانوادهاش میگوید: «حاج عباس دو دختر و دو پسر دارد. من پسر بزرگترم. موسی اصفهان است. ریحانه خانم پرستار است و یک خواهر بزرگتر هم دارم.»
مهدی در مورد پدرش میگوید: «بابا هر جا میرود پشتکار و آبادانی به همراه دارد. سپاه اوز که بودند من کوچک بودم و گاهی همراهش میرفتم. اوز دو اتاق خراب داشت. سپاهی که الان بزرگ است بابا خودش با رو زدن به خیر ساخته است. تا سپاه بزرگی که کنار دانشگاه پیام نور است ساخته شد. گراش هم که آمد ناحیه بسیج که الان است آن زمان بابا احداث کرد. مسجد امیرالمومنین روزی اولی که تحویل گرفت چند ستون بیشتر نبود. بابا و حاج احمد خوشرو و حاج امرالله مهروری دست به یکی کردند و رو به خیر زدند تا توانستند مسجد را بسازند.
«خصوصیات دیگری که بابا دارند این است که افراد زیادی بودند که از اول انقلاب تا الان کار زیادی برای انقلاب نکردند، ولی تا توانستند زمین گرفتند و بچههایشان را وارد کار اداری کردند، ولی بابا هیچ موقع برای ما دو پسرهایش برای خدمت سربازی یا دانشگاه رفتن هیچ گاه از امتیازی استفاده نکرد. دنبال این چیزها نبود. نمیخواست. هیچ گاه سو استفاده از پست و مقامش نکرد.
«یک زمانی بابا سپاه گراش که بود، نزدیک سپاه یک مغازه داشتم. یک روز صبحانه رفتم نان و پنیری خوردم. روز بعد پدر و مادرم هشدار دادند که تو حق نداری بروی آنجا در سپاه و از غذای سپاه بخوری. بعد از آن نرفتم.»
ریحانه، دختر کوچکتر حاج عباس که در رشته پرستاری تحصیل میکند، هم میگوید: «من بچهی آخر بودم و بیشتر در دوران بازنشستگی یا اواخر خدمت پدرم بودم. با وجود این که بازنشسته بودند، هیچ وقت ندیدم بابا بیکار بنشیند توی خانه و قدمی نگذارد در زمینه شهدا و یادواره جبهه و جنگ و یا در زمینه کمک به شهر. مثلا زمان انتخابات هر اتفاقی بیفتد بابا در صحنه حضور دارد.
«بابا را مثل یک تکیهگاه میبینم و سعی میکنم در زندگی شبیه ایشان باشم و ایشان همیشه الگوی من بوده در زندگی. همیشه در زندگی تلاش کرده است و هیچ وقت از تلاش کردن دست برنداشته است. زمان کنکور به بابا میگفتم شما اینقدر سهمیه دارید، کاری کن که من این قدر نخوانم! جواب میداد: ما برای رضای خدا رفتیم و من همه شرایط را برایت فراهم میکنم. یادم است شش صبح من را میرساند لار، کلاس کنکور. یک روز هم یک حرفی زد که من تا آخر عمرم فراموش نمیکنم این حمایتش را. گفت من لباس تنم را میفروشم ولی کمکت میکنم که درس بخوانی. ولی خودت برو جلو و من از سهمیه استفاده نمیکنم. این را الگوی خودم در زندگی قرار دادم.
ریحانه، در آخر میگوید: «بابا یک عمر در لباس سپاه و بسیج و جنگ بوده است، اما هیچ عکسی با این لباسها نگرفته است. مثلا روز پاسدار به بابا میگوییم یک بار لباست را بپوش که یک عکس با لباس داشته باشیم، ولی قبول نمیکند.»