هفتبرکه: بیست و سومین آیین چراغ در آخرین روزهای تابستانی که هوای پاییزی دارد، به پاسداشت مردی برگزار شد که میتوان او را شهردار و مدیر در سایهی گراش نامید. روز چهارشنبه ۲۸ شهریورماه، خانهی حاج عباس حسنزاده میزبان اعضای موسسه هفتبرکه و خانواده و اقوام و دوستان او برای بزرگداشت ۸۸سالگیاش و تجلیل از خدمات فراوانش به گراش بود.
حاج عباس حسنزاده، یا آنطور که مردم او میشناسند، عباسخان، معاون و دست راستِ اللهقلیخان مقتدری، اولین شهردار گراش، و مسئول امور مالی و اداری شهرداری در آن زمان بوده است. او برای راهاندازی و احداث بیمارستان و دانشکدهی علوم پزشکی گراش هم در مجموع ۱۸ سال از جان مایه گذاشته است. ۳۱ مرداد زادروز حاج عباس حسنزاده است، اما به دلیل قرار داشتن در ماه صفر، با چند هفته تاخیر، این آیین چراغ در شهریور برگزار شد.
آیین چراغی برای دست راستِ اللهقلیخان
در انتهای یک کوچهی بنبست و در خانهای قدیمی با دالانی بلند و حیاطی که آبپاشی شده است، خانهی آقای حسنزاده قرار دارد. خانهای باصفا و دلبهگیر که با جمع شلوغ خانواده و اقوام و دوستان عباسخان که برای جشن تولد او در اتاقی باریک و بلند جمع شدهاند، گرمتر هم میشود. فرزندان و نوهها و دوستان و اقوام دورتادور اتاق و آقای حسنزاده در کنار همسرش خانم سکینه رستمپور نشسته است. زنی آرام و کمحرف که در فراز و فرود زندگی همراه و پشتیبان همسرش بوده است.
محمد خواجهپور، مدیر رسانههای هفتبرکه، چراغ اول مراسم را روشن میکند و میگوید: «افراد بسیاری هستند که برای گراش زحمت کشیدهاند اما به دلیل تغییر نسل افراد کمتری آنها را میشناسند. برنامهی آیین چراغ سراغ این آدمها میرود تا به بهانهی تولدشان صحبتهایشان را بشنویم و به ویژه آنها را به نسل جدیدتر معرفی کنیم.»
خواجهپور در معرفی عباسخان هم گفت: «در سالهای گذشته کسی که خیلی برای گراش زحمت کشیده، آقای حسنزاده بوده است. ایشان چون خوشبختانه بخشی از خاطراتشان را نوشتهاند و در قالب دو کتاب منتشر کردهاند، احساس کردیم بخشی از حرفهایشان را گفتهاند. اما الان حتی از انتشار آن کتابها هم سالیان زیادی گذشته و خیلیها یادشان نیست. خروجی جلسهی آیین چراغ بیشتر عرض خسته نباشید و تبریک زادروز است.»
کتابهایی که خواجهپور به آنها اشاره کرد، «برگی از خاطرات» چاپ شده در سال ۱۳۷۹ و «تحفه» چاپ شده در نشر اناالحق در سال ۱۳۹۵ است.
در ادامه، داماد خانوادهی حسنزاده، سرافراز شهسواری، ضمن تشکر از رسانه هفتبرکه برای این مراسم گفت: «به آقای حسنزاده تبریک میگویم و سایهی ایشان بر سر همهی ما باشد و انشاالله همیشه بتوانیم از فیض حضور او بهرهمند شویم. طبیعتا در هر شهرستانی افرادی بوده و هستند که بیشتر از سهمشان تلاش میکنند و زحمت میکشند. ما اگر امروز شهرستان گراش را به عنوان یک شهرستان در حدود پیشرفت و در رقابت با شهرستانهای اطرافش در نظر بگیریم؛ این چیزی نیست جز ماحصل زحمات افرادی در گذشته از جمله افرادی چون اقای حسنزاده که زحمات ایشان باعث شده درختی که روزی تنها یک نشا بوده امروز تبدیل به یک درخت شود.»
مرضیه حسنزاده: پدری دارم مردمدار با قلبی رئوف
حاج عباس حسنزاده هفت فرزند دارد: سه پسر و چهار دختر. مرضیه حسنزاده فرزند سوم خانواده و فرهنگی بازنشسته است. او ۱۰ سال مدیر متوسطهی دوم در مدارس کوثر و امالبنین و سالهای زیادی نیز در سمت معاونت بوده است. او دربارهی پدرش میگوید: «در بعد مذهبی، پدر ارتباطش با خدا قوی است. چه واجبات و چه مستحبات، خواندن قرآن و ادعیهی مختلف را به موقع انجام میدهد. هر یک از اعضای خانواده اگر گرهی در کارشان بیفتد به پدرم میگوییم دعا کن چون دعای شما بیشتر کارساز است. در بعد اخلاقی، پدرم قلب رئوف و مهربانی دارد. همیشه خوبیها را برای دیگران میخواهد. خوشحالی دیگران خوشحالش میکند. خوشاخلاق و خوشبرخورد است. هیچ وقت با تندی و عصبانیت صحبت نمیکند و سعی میکند کارها را در حد توانش خودش انجام دهد و به کسی زحمت ندهد. به مطالعه علاقهی زیادی دارد و عقیده دارد با مطالعه میتواند معلوماتش را بالا ببرد. دغدغهی مردم را دارد و دوست دارد در هر زمینهای که میتواند به حل مشکلات آنها کمک کند. به تحصیل هم علاقه دارد و دوست دارد فرزندان و نوههایش تحصیلکرده باشند تا بتوانند برای جامعه افراد مفیدی باشند.»
مشغلهی زیاد و دوری از خانه برای خانوادهی آقای حسنزاده موضوع دیگر صحبتهای خانم حسنزاده است و میگوید: «ما درک میکردیم و اعتراضی نداشتیم. پدرم سختیهای محیط کار را به خانه نمیآورد و تندی نمیکرد. چون برای رفاه مردم کار میکرد ما هم راضی بودیم.»
خانم حسنزاده از اخلاق و رفتار پدرش در محیط کار در زمانی که هنوز شاغل بوده هم میگوید: «پدرم خیلی سختکوش و پرتلاش بود. حتی اگر برای انجام کارهایش در محیط کار وقت کم میآورد، آن را به منزل میآورد و انجام میداد. چون خودم به ریاضی علاقه داشتم، پدرم که کارهای حسابداریاش را به خانه میآورد، من هم کمکش میکردم. پشتکار قوی داشت و تا کاری را به سرانجام نمیرساند رها نمیکرد. خالصانه کار میکرد و دوست نداشت کار مردم معطل بماند.
«در کارهایش همیشه خدا را در نظر داشت. به همین دلیل همیشه گمنام بود و به آن صورت در شهر شناخته شده نبود. در قبال کارهایی که برای بقیه انجام میداد هم چشمداشتی نداشت و چیزی از دیگران قبول نمیکرد.»
مرضیه خاطرهای کوتاه هم در این مورد تعریف میکند و میگوید: «قبل از ازدواج و زمانی که هنوز خانهی پدری بودیم، یک روز شخصی آمد دم در منزل و پدر خانه نبود. هدیهای کوچک داد و ما هم تحویل گرفتیم و رفت. میدانستیم حتما پدرمان کاری برایش انجام داده است. وقتی پدرم آمد و هدیه را دید، فهمید آن شخص به خاطر کاری که پدرم برایش انجام داده بود هدیه را برای تشکر آورده اما خیلی ناراحت شد و گفت چرا هدیه را قبول کردید. تا نرفت و هدیه را پس نداد، دلش راضی نشد.»
خانم حسنزاده در پایان حرفهایش میگوید: « افتخار میکنم به داشتن چنین پدری و خدا را شکر میکنم که در چنین خانوادهای بزرگ شدهام.»
فرهاد حسنزاده: هدف پدرم خدمت به خلق خدا است
فرهاد حسنزاده، فرزند پنجم حاج عباس، در تعمیرگاه تلفن مشغول به کار است و مدرک دیپلم دارد. میگوید تازه بعد از بازنشستگی پدر حضورش را بیشتر درک کردیم و ادامه میدهد: «از وقتی کودک بودیم درگیر کارهای شهرداری و استانداری بود و یا سفر کاری. بعد از بازنشستگیاش بیشتر او را درک کردیم. در دانشکدهی علوم پزشکی همکار بودیم و من در امور مالی بودم. در همهی کارها برای من و خانواده مرجع است. من از سال ۱۳۶۸ در حسینیه سنگآوی مراسمهای مذهبی میگیرم. هر مراسمی که تمام شود به خانه برمیگردم و با پدرم مشورت و همفکری میکنم و در مورد مراسم صحبت میکنیم و ایرادی اگر باشد راهنمایی میکند. مخصوصا مراسم روز عاشورا که خودم مسئولش هستم.»
فرهاد هم دغدغهی مردم داشتن را مهمترین ویژگی اجتماعی پدرش میداند و میگوید: «هدفش خدمت به خلق خدا است. هر کسی مشکلی دارد پیش او میآید و سعی میکند کمکش کند. هر صبح به همهی بچهها زنگ میزند حتی گاهی نوههایش. اگر نوهای مثلا مسافرات باشد ما شاید بیخبر باشیم اما او خبر دارد و تماس میگیرد. با آدم جوان جوان است و با آدم مسن همانطور. با یک کودک هم همانطور رفتار میکند برای همین همه دوست دارند با او در ارتباط باشند. مخصوصا وقتی از قدیم و خاطراتش تعریف میکند. کوهنوردی میرفت و خداشناسی عمیقی دارد. در وجود یک مورچه هم تامل میکند و برای بقیه توضیح میدهد و میگوید خداشناسی یعنی همین.»
فرهاد میگوید آبادی و برکت مغازهی او به حضور پدرش است، هر چند کوتاه باشد. او میگوید: «هر روز صبح سری میزند چون خیلیها سراغش را میگیرند. در مغازه مینشیند و به سوالات مردم جواب میدهد. به خصوص از ایام قدیم چون آخرین بازماندهی خانهای گراش است. در مورد نوشتن هم از زمان بازنشستگی شروع کرد. از سال ۱۳۸۱ گفت کار دیگر کافی است و خسته شدهام. برای شورای تازه تاسیس خیلی اصرار کردند که برود اما گفت برای من دیگر بس است و اجازه بدهیم جوانها وارد کار شوند.»
عباسخان برای رزق و روزی هم مثل همهی پدرهای نسل قدیم سختگیر است و فرهاد میگوید: «پدرم همیشه میگوید روزی شما که مغازه دارید از خداست. ما کارمندها چشممان به دولت است. اما شما در مغازه را که باز میکنید میگویید خدایا به امید تو!»
فرهاد خاطرهای هم از پاکدستی و سختگیری پدرش نسبت به حساسیت کارش در اجتماع دارد و میگوید: «یک وقتی طرف روباد هنوز زمین بود و ما گفتیم ما فقط تا سه تا پسر هستیم. از راه درستش برای ما زمین بگیر. میگفت نه، خدا به شما روزی میدهد و خودتان میخرید. وقتی زمین خریدیم گفت اگر من برایتان زمین گرفته بودم مردم میگفتند در شهرداری بود و برای بچههایش زمین گرفت اما الان دلم راحت است و شما هم حرف و حدیثی پشت سرتان نیست.»
عباسخان، مردی که برای گراش از پا ننشست
داستان اول: تاسیس شهرداری گراش با پیشنهاد او
در مراسم آیین چراغ، وقتی نوبت به آقای حاج عباس حسنزاده رسید، او خاطراتی را پراکنده از اینجا و آنجا گلچین و برای ما تعریف کرد. حتما خلاصه کردن سالهایی که او خستگیناپذیر همپای اولین شهردار گراش دویده تا زادگاهش گراش را جای بهتری برای زندگی کند، آسان نیست.
حاجعباس حسنزاده میگوید: «متولد ۱۳۱۵ هستم اما در شناسنامه ۱۳۱۶ ثبت شده. اواخر ۱۳۱۵ هستم. تا کلاس ششم در مدرسهی اسدی گراش که الان مدرسه چهارده معصوم است درس خواندم. معلمم آقای اسکندر بدر بود. پس از آن سه سال لار دبیرستان درس خواندم و سیکل گرفتم و بعد آمدم گراش و بعد دو سال رفتم دبی. یک سال هم قطر و دوباره به گراش برگشتم. تجارتخانه داشتیم.
«آقای اللهقلیخان مقتدری آن موقع دهدار اینجا بود. خوشبختانه آن موقع یک استاندار به نام محمدباقر پیرنیا سرِ کار در شیراز بود. اللهقلیخان خیلی با ایشان آشنا بود. یک روز آقایی به من گفت استاندار سفارش کرده که هفت دستگاه پست باید بسازد، یکی صحرای باغ، یکی لار یکی اوز و یکی ارد و … من پیشنهاد کردم که پیش استاندار برویم و پیشنهاد بدهیم به ما شهرداری بدهند. دو تایی رفتیم پیش استاندار. او فرمود شهرداری شرایطی دارد. اول جمعیت شهری پنج هزار نفری. بعد وضع مالی مردم که آیا میتوانند عوارض بدهند یا خیر.
«آمدیم اینجا و با بزرگان صحبت کردیم. همکاری کردند و صورتجلسه کردند و رفتیم سراغ استاندار. عشایر هم جزو خودمان حساب کردیم و بالاخره جمعیت پنج هزار نفر تکمیل شد. سال ۱۳۳۸ بود. استاندار هم موافق بود اینجا شهرداری برقرار شود. گفت برگردید گراش با حضور معتمدین جلسه بگذارید و صورتجلسهای تنظیم کنید تا ابلاغ کنم. استاندار گفت من خودم چند روز بعد میبرم تهران. بعد از یک هفته از تهران برگشت و گفت با تاسیس شهرداری در گراش موافقت شده و حالا شما اول باید تشکیلات اداری با هزینهی خودتان برقرار کنید.
«سه شب جلسه گذاشتیم و هر شب پنجاه نفر دعوت کردیم. تا ۳۰ هزار تومان در آن سه شب جمع شد. رفتم شیراز و با آن پول تمام لوازم اداری را خریدم. استاندار هم وقت افتتاح را معین کرد و آمد. اواخر سال ۱۳۴۳ موافقت شد و اوایل ۱۳۴۴ هم شهرداری افتتاح شد.»
داستان دوم: پرسنل کم شهرداری و بازدهی زیاد
آن زمان شهرداری کارکنان زیادی نداشته اما شاید بازدهی و تلاش آنها هر کدام به اندازهی چند نفر بوده است. حاج عباس میگوید: «پرسنل اداری هم داشتیم. سه تا دیپلم و بقیه هم سواد در حد خواندن و نوشتن. باسوادهای آن زمان خسرو داماد الله قلیخان، محمدحسن شکوهزاده پسر فتحااللهخان که هر دو دیپلم داشتند و دیگری شیبانی که مدرک هشتم داشت. بالاخره شش نفر پرسنل اداری معرفی کردیم. گفتند رفتگر هم لازم است که آن موقع بلوچها اینجا زیاد بودند. ده نفر را معرفی کردیم. ادارات کمکم ایجاد شد.
«شهرداری اینطوری راه افتاد و اللهقلیخان مدرک کلاس ششم داشت و شهردار شد. آن موقع ارزش تجربه بیش از سواد بود. مدیریت اللهقلیخان بسیار عالی و بالا بود. ده سال شهردار بود. حقوق دیپلمهها در حد ۱۵۰ تومان بود و رفتگر نفری ۷۰ تومان در ماه و من که رئیس امور مالی و اداری بودم ۴۵۰ تومان. از اول خودم موسس شهرداری بودم. اللهقلیخان گفت من زارع هستم و چیزی بلد نیستم و من گفتم نگران نباش من اداری هستم و بلدم.
«چهار سال شهردار بود که گفتند شهردار حداقل باید مدرک دیپلم داشته باشد. تقریبا هفتاد درصد شهرداران ایران مدرک تحصیلیشان زیر ششم بود یا ششم. وزارت کشور جلسه گرفت و تصمیم گرفت کلاس سه چهارماهه برگزار کند برای شهردارها و مدرک معادل دیپلم به اینها بدهند. رفتند تهران و درس خواندند و مدرک گرفتند تا بتوانند ادامه کار را دهند. تا تشکیل شوراها قبل از انقلاب.
«شوراها که تشکیل شد، معمولا شهردارها قانونا باید کنار بروند. شهرداری را اللهقلیخان کنار گذاشت و خودم تا دو سال دردسر زیادی داشتم. تا سال ۱۳۴۴ که رسما شروع شد ۶ نفر کادر اداری بودیم و ۱۲ رفتگر و چند نفری هم معتمدین با ما همکاری مالی و فکری داشتند.»
داستان سوم: احداث خیابان اصلی و اعتراض و شکایت مردم
داستان احداث خیابان اصلی برای گراش و شکایت و مخالفت مردم را خیلی از بزرگترها هنوز هم نقل میکنند. همهی جاهای دنیا نوآوری و تغییر در ابتدا با مخالفت و موضعگیری بوده است اما راه نو را باید رفت. اللهقلیخان دستگاه آب را هم خودش میخرد. حاج عباس میگوید: « دستگاه آب را اللهقلیخان خریداری کرد و زیر نظر خودش بود. اول چاه زد و بعد شرکتی تشکیل داد و سرمایه معین شد و دو سه تا چاه اضافه شد و شرکت آب رسمی ثبت شد. بعد مجلس تصویب کرد دستگاه آمد زیر نظر شهرداری.»
حاج عباس داستان احداث خیابان را هم اینطور تعریف میکند: «برای احداث خیابان اصلی سال ۱۳۴۶ اللهقلیخان گفت میخواهیم خیابانکشی کنیم. آن موقع خیابانها سهمتری بود و کامیون و باری که میآمد، نمیتوانست راحت رد شود. اللهقلیخان گفت چقدر در نظر بگیریم؟ گفتم لار دوازده متر است. ما بیست متر در نظر میگیریم! گفت بیست متر زیاد است برای خانهها. پیشنهاد دادیم و استاندار تصویب کرد. شش ماه طول کشید تا طرح تفضیلی تصویب شد و گفتند بیست متر زیاد است و مردم در وضع مالی خوبی نیستند.
«بالاخره خودمان چند نفر مامور مسلح برداشتیم و دو تا مامور و دو تا نقشهبردار هم از استانداری آمدند و رنگ زدند و گفتند دستور اعلیحضرت است. البته قبلا آگهی داده بودیم که قرار است برش انجام شود. آن موقع شش ماه یک بار ماموران شاهنشاهی میآمدند و به شکایت مردم رسیدگی میکردند و سیل شکایت از ما به فرمانداری لار رفته بود. کار ما قانونی بود، اما پول کافی برای پیشرفتش نداشتیم. اما استاندار ما را تشویق میکرد. بهترین خانه آن زمان ۱۰۰ هزار تومان بود که با نظر خودمان و کارشناس استانداری قیمتگذاری میکردیم. یواشیواش استانداری کمک کرد برای جدولکشی و تا شش ماه طول کشید. شورا که تشکیل شد شهردارها کنار رفتند و من دو سال سرپرست بودم و بعد هم که انقلاب پیروز شد.»
داستان چهارم: اختلاف شهرداری و شورا، از دیرباز تاکنون
حاج عباس اختلاف نظر بین شورا و اللهقلیخان را هم تعریف میکند و میگوید: «بین اللهقلیخان و آقای رادمرد در شورای آن زمان یک اختلاف نظری بود. مثلا عوارضی بود بر ارزش منازل. ما مجوز داشتیم اما رادمرد میگفت خلاف قانون است و شکایت میکرد. هر خانهای ماهی ۲۰ تا ۳۵ تومان برای تقویت مالی گرفته میشد. زمانی که سرپرست بودم سه نفر بازرس برایم از تهران آورد. آنها مجوز را بررسی و تایید کردند. شورایشان را میخواستند منحل کنند اما بار سوم تصویب کرد و از شکایتش صرف نظر کرد.»
داستان پنجم: پاکدستی عباسخان به قدمت هشتادسالگیاش
آقای حسنزاده هم از پرونده و بازرسی در امان نبوده اما به قول قدیمیها «آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است».
حاج عباس میگوید: «در زمان پیروزی انقلاب شهرداریها را ۴۰ روز بستند. آن زمان برخی شهرداریها را متهم کردند که رفقای خودشان را سر کار گذاشتهاند و پروندهها رفت شورای تامین. پروندهی من جزو بهترینها بود. اما من برنگشتم شهرداری. آن زمان فرمانده سپاه لار و چند نفر از لار و آقای معصومی آمدند در خانه و خواستند برگردم شهرداری. گفتم من دیگر برنمیگردم. چند بار آمدند و رفتند و بار آخر برگشتم. در پست خودم بودم. بخشدار لار حاجی محمد موغلی بود. گفت من وقت ندارم و تحویل شما میدهم. سه ماه حکم را تحویل گرفتم و دردسر زیادی داشت. بعد شهرداری روی روال افتاد. بعد هم آقای شاکری و بعد آقای وقارفرد آمد. بعدها شهرداری آمد به نام منتظری که از عشایر استان فارس و یک سالی اینجا بود.»
داستان ششم: بازنشستگی اجباری برای بیمارستان گراش
خدمات و زحمات آقای حسنزاده محدود به شهرداری نیست. او در پیشرفت بیمارستان و احداث و راهاندازی دانشکدهی علوم پزشکی گراش هم نقش داشته و از هیچ تلاشی برای توسعهی گراش کوتاهی نکرده است.
او میگوید: «تا سال ۱۳۷۷ در شهرداری بودم و خدمت میکردم. شیخ احمد میگفت باید بازنشسته بشوی و به بیمارستان بیایی. پروندهام را برداشت و خودش رفت استانداری و با بازنشستگیام موافقت شد.
«هشت سال مدیر بیمارستان بودم. خیلی زحمت داشت. دکتر جراحی بود به نام دکتر موسوی که شد نمایندهی لامرد. رفت پیش شیخ احمد و گفته بود این آقای حسنزاده خیلی زحمت میکشد و شبانهروز نمیتواند به خانه برود. تا جایی که ناراحتی قلبی گرفتم. شیخ احمد گفت ساختمان دانشگاه را قبول کن برای ساخت دانشگاه. دفتری برایم آماده کردند و ده سال هم رفتم دانشگاه.
«شیخ احمد میگفت آنقدر زمین باید باشد که این سرش به لار و آن سرش به اوز برسد! زمین شهری اجازه نمیدادند برای احداث بگیریم. اینجا هم بیست بار از ما شکایت کردند. ۱۳۸۱ بازنشسته بیمارستان شدم. آقای نخبه خیلی همکاری میکرد برای گرفتن زمین شهری برای دانشگاه و خوابگاه. اینجا ۸۲ هکتار زمین گرفتیم برای دانشگاه.»
داستان هفتم: نویسندگی سه کتاب
حاصل ذوق نویسندگی و شاعری آقای حسنزاده تا به حال برای او و گراش انتشار دو کتاب بوده است و کتاب سوم هم در راه است. او میگوید: «دو کتاب «برگی از خاطرات» و کتاب شعر (تحفه) را که دارم. کتاب جدیدم هم در دست چاپ است و «عقل سلیم» نام دارد که متفرقه و کاملتر از این دو تا است و انتشارات اناالحق آن را منتشر میکند.»
داستان هشتم: تشویقنامه برای آبادانی گراش
آقای حسنزاده بارها به خاطر تلاش برای آبادانی گراش، با وجود مضیقهی مالی، از سوی دولت وقت تشویق شده است. او میگوید: «آن روزها که بازرسهای شاهنشاهی میآمدند سرلشکری بود به نام علویمقدم که سرپرست بخش لارستان بود و با زادانخان آشنا بود. یک روز به اتاق من آمد برای بازرسی دفاتر. ۱۵ هزار تومان از دولت در حساب ما بود و ما نمیدانستیم کجا بریزیم و آن را خرج لودر و اینها کرده بودیم. شخصی ایراد میگرفت که چرا پول دولت را برداشتهاید. سرلشکر آمد به اتاق و به او توپید که مگر چه اتفاقی افتاده؟ دولت که نمرده با ۱۵ هزار تومان! اتفاقا باید اینها را تشویق کرد که اینطور مدیریتی دارند و با ۱۵ هزار تومان خیابان ۱۰۰ هزار تومانی کشیدهاند و تشویقنامهای برایم نوشت.»
داستان نهم: خان شدن فتحعلی، جد عباسخان
محمد خواجهپور از آقای حسنزاده میپرسد: «خیلیها به شما میگویند «عباسخان» اما نمیدانند چرا خان هستید. کمی دربارهی ریشهی خانوادگیتان توضیح دهید»
عباسخان در پاسخ میگوید: «ما از نسل دهباشی هستیم و نسل فتحعلیخان. او در ابتدا خان نبوده است. حکومت لارستان بوده و از لنگه زیر نظرش بوده تا اول قیر و کارزین تا این سمت لامرد و بندرعباس. مدیریت او عالی بوده. آن زمان قوام استاندار فارس بوده. یک پروژهای هم میخواسته اجرا کند و انتظار کمک داشته است. به فتحعلیخان نامه میزند و فتحعلیخان جواب میدهد فعلا مردم در لارستان در وضع مالی خوبی نیستند اما به محض اینکه گشایشی در کارشان پیدا شد پول جمع میکنیم و تقدیم میکنیم. قوام عصبانی میشود و فتحعلیخان را احضار میکنند. خیالات بدی برای او داشته است. فتحعلی یک دایی داشته به نام حاج فتحالله که پولدار هم بوده. آن زمان سکه بود و اسکناس نبود. فتحعلیخان میرود پیش او و داییاش ده کیسه سکه به او میدهد. فتحعلیخان میرود آنجا شیراز. جلسه بوده و همه چیز صورتجلسه میشده. تا میرسند به فتحعلیخان. او میگوید معادل همه پای من بنویسید. برای قوام خبر میبرند و آن وقت قوام میفهمد او آدم بدی نیست و نیتش برای تنبیه او بر میگردد. دستور میدهد او را به حمام ببرند و رسیدگی کنند و خلعت بپوشانند و لقب رسمی خان به او بدهند. او برمیگردد گراش. ما از نسل حاج اسدالله هستیم که کارهای خیری مثل آب انبار و مدرسه اینجا درست کرده است.»
روایت کشتار خوانین و مردم محلی گراش از زبان عباسخان شنیدنی است. داستان خیانت در اعتماد میهمان از یاد گراشیها پاک نخواهد شد. او میگوید: «حاج اسدالله دهباشی اعتبارش آن زمان در حد روحانیت بود و دو سال نجف درس طلبگی میخواند. شخصی به نام شیخ علی رشتی برای تدریس به مدرسه علمیه میآورد و بعد از شش سال یک اختلاف بین لار و گراش پیش میآید و جمعی از مردم گراش و معتمدین کشته میشوند.»
آیین چراغ بیست و سوم به پاسداشت زحمات بیمنت حاج عباس حسنزاده به زادگاهش گراش، با فوت کردن شمع کیک تولد هشتاد و هشت سالگیاش و گرفتن عکس یادگاری با خانواده و دوستان و اقوام در حیاط منزلش تمام میشود.