نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

حاج عبدالکریم از رازهای سعادت می‌گوید

هفت‌برکه – راحله بهادر: مهمان سومین شماره از ستون «#درمیانه» یک حاجی و مردی از خاندان قدیمی سعادت در گراش است. حاج عبدالکریم سعادت که سال‌هاست ساکن لندن است، در نوجوانی برای تحصیل به آنجا می‌رود و حالا با دو فرزند و همسرش شهروند آنجا هستند. شهروند چند جا بودن یعنی عبور و سکون در چند فرهنگ و زبان و چندپارگی هویت که لزوما تعارضی با هم ندارند، که گوهر انسانیت یکی است.

دانشجویی که در لندن ماندگار شد

عبدالکریم سعادت فرزند حاج میرزا محمود سعادت و حاجیه خجسته سعادت است. او متولد گراش در سال ۱۳۳۹ است. همسرش مریم رادمرد است و آنها یک پسر و یک دختر دارند. والدینش عموزاده بوده‌اند و حالا هر دو از دنیا رفته‌اند. پدر حاج کریم مدت زیادی قبل از وفاتش ساکن و مواطن قطر و مادرش خانه‌دار بوده است.

او سال ۱۹۷۹ (یعنی ۱۳۵۷ شمسی) برای تحصیل همراه با پسرعمویش به انگلیس مهاجرت می‎‌کنند. اما پدرش دوست داشته پسر راه متفاوتی برود. حاج کریم می‌گوید: «پدرهایمان خودشان تاجر بودند و دوست نداشتند ما مسیر تجارت را برویم و به همین خاطر ما را به راهی فرستادند که برای جامعه هم مفید باشد و به مملکت هم خدمت کنیم.» اوایل دو سال در شهر برایتون زندگی می‌کند و سپس ساکن لندن می‌شود. او مدرک لیسانس مهندسی الکترونیک ارتباطات و فوق‌لیسانس رشته‌ی خاصیت مولکولی اجسام الکترونیکی از دانشگاه لندن را دارد.

اما در سال ۱۹۸۶ شروع به تجارت می‌کند. می‌گوید: «آن زمان بازار لباس زنانه خیلی داغ بود و ما عمده‌فروشی لباس به مدت ده سال داشتیم و بعد به صورت قوی‌تر از دهه ۱۹۹۰ کار املاک را شروع کردیم.»

او حالا ۴۵ سال است که ساکن لندن است. حاج کریم هم به گونه‌ای همان راه پدر را می‌رود و تاجر است، اما از مسیر علمی و تحصیلات عالی و در زمینه‌ای دیگر، یعنی ساخت‌وساز. او اکنون در کار اجاره، خرید و بازسازی خانه و آپارتمان و فروش آن در شرکت خودش در لندن است.

حاج کریم دو فرزند دارد. پسرش ۲۵ساله، وکالت خوانده و دخترش لیسانس روابط بین‌الملل و کار آزاد دارد و هر دو در لندن مشغول به کار هستند.

قطب‌نمای عالم بر انسانیت است

همسان شدن با فرهنگ میزبان و حفظ هویت، لبه‌ی نازکی است که هر مهاجری روی آن راه می‌رود. مثل هنر بندبازی، حفظ تعادل روی این بند کار آسانی نیست. آقای سعادت اما با فکری روشن، تفاوت مرزهای جغرافیایی و فرهنگی را درک کرده و با تجربه به ایستگاه انسانیت رسیده است. او می‌گوید: «فرهنگ اینجا غربی است و ما شرقی و اسلامی. خوبی‌هایی اینجا دارد و خوبی‌هایی آنجا. خوبی اینجا این است که کسی با کسی کار ندارد و اینجا هر عقیده‌ای داشته باشید، می‌توانید انجام دهید و این خیلی خوب است. اینجا مثلا بخواهید مسجد بسازید، به شما اجازه می‌دهند. الان هم در بهترین نقطه‌ی لندن بزرگ‌ترین مسجد اروپا قرار دارد در صورتی که شاید در کشور مسلمان اجازه ساخت کلیسا ندهند. اینجا مبنا بر عقیده و دین نیست، مبنا بر انسانیت است. می‌گویند هر چیزی که انسانی بود درست است.»

هم‌زیستی و گفتگو، راهی برای دوستی ملت‌ها

جامعه‌ی میزبان و فرد مهاجر هر دو یکدیگر را «دیگری» می‌بینند و مرزگذاری‌ها، کنشی طبیعی است. اما به مرور زمان، هر دو سو به شناخت بهتری از هم می‌رسند و هم‌زیستی سخت و تدریجی اتفاق می‌افتد. در این بین شاید موضوع برای یک مهاجرِ شرقیِ مسلمان با پیش‌زمینه‌ی فکری غبارآلودی که میراث جامعه‌ی خودش نسبت به غرب و همچنین پیشینه‌ی استعماری تاریخی غرب است، متفاوت‌تر باشد. آقای سعادت می‌گوید: «خیلی راحت با فرهنگ اینجا کنار آمدم. برای تحصیل آمده بودم و با هر نوع فرهنگی نشست و برخاست داشتم. چیزی که در ذهن داشتیم، نبود. یک پیش‌زمینه‌ی فکری منفی داشتم. اما ملت خوبی هستند. آدم خوب و بد همه جا هست. روز اول که آمده بودم همه را به چشم دشمن می‌دیدم. در صورتی که به چشم انسان نمی‌دیدم. فهمیدم اینها همه اشتباه است. آدم خوب دارد و آدم بد هم. می‌نشینیم با او صحبت می‌کنیم و چیزی را که حقیقت داشته باشد قبول می‌کنند.» تجربه‌های ارتباطی او با آدم‌ها به او بسیار کمک کرده است و می‌گوید: «تجربه‌های آدم بعد از درس و علم، نشست و برخاست‌های مختلف با اساتید مختلف که درس اخلاق می‌دهند، چه اساتید ایرانی و چه غیرایرانی، راه‌گشا است.»

 پدر و مادر، یادآور آب و خاک

احساس نوستالژی یا غم‌ هجران، اتصال مهاجر به ریشه‌های خودش و سرک کشیدن‌های گاه و بی‌گاه به اصلی که از آن دور مانده است، پیوند احساسی و فکری او با سرزمین مادری است. احساسی که یک عمر با مهاجر می‌ماند و شاید بر خلاف سن و پیری، همیشه جوان است؛ کشش قلبی برای بازگشت به خانه. برای آقای سعادت، دور ماندن از زادگاه و حسرت بازگشت به آن در چهره‌ی والدینش در گذر زمان ثبت شده است. تصویری که در حافظه‌ی او حک شده و می‌گوید: «متاسفانه اولین بار که با مرحوم پسر عمویم دکتر محمدحسین سعادت به انگلیس آمدیم، به هم قول دادیم که تا مهندسی‌مان را تمام نکرده‌ایم به ایران برنگردیم. آن زمان جوانی هجده نوزده ساله بودیم. همین کار را هم کردیم. دو سال پیش‌دانشگاهی بودیم و بعد از پنج یا شش سال به ایران رفتیم. در این شش سال، آن زمان فضای مجازی نبود و عکس و فیلمی هم از والدین‌مان ندیده بودیم. پدر و مادرمان که در فرودگاه شیراز به استقبال آمده بودند من شوکه شدم. بعد از شش سال چهره‌های دیگری دیدیم. تصویری که ما از آنها در تصورمان بود همان چهره‌ی آخرین دیدارمان بود شش سال قبل. اینها که آمدند من خیلی ناراحت و شوکه شدم اما چیزی نگفتم. پیر و شکسته شده بودند. بعد از آن به خودم قول دادم که هر سال بیایم و هر سال هم آمده‌ام.» و این تجربه آنقدر عمیق بوده است که او آن را از معدود خاطرات تلخش بیان می‌کند و می‌گوید: «تجربه‌ی تلخ من همان دیدار بعد از شش سال بود و بعد که آنها را از دست دادم متوجه شدم چه چیز گرانقدری در شش سال از دست داده بودم. اگر آمده بودم و آنها را از نزدیک دیده بودم و ارتباط داشتم، برایم خاطره‌ی خیلی بهتری داشت.»

نصیحت پدر، بی‌مرز و جاودانه

حاج کریم از نصیحت پدرش می‌گوید که قطب‌نمای او برای یافتن راه در پستی و بلندی‌های زندگی بوده است: «پدرم همیشه نصیحتی داشت و می‎گفت سرمایه‌ی آدم پول و ثروت آدم نیست، درستیِ آدم است. الان می‌فهمم چقدر این حرف درست است و اگر موفقیتی دارم به خاطر همین نصیحت است. با درستی و صداقت آدم به همه جا می‌رسد و البته آدم باید تلاش بکند و اینطور نیست که یک‌شبه به چیزی برسیم. اول تحمل، دوم صداقت، سوم سماجت و شانه خالی نکردن از کار. اینطوری هر جای دنیا که باشید موفق خواهید شد.»

آینده‌ی فرزندان، رشته‌ی ناگسستنی با گراش

تنها چالش پیش رو برای آقای سعادت، مثل همه‌ی والدین، مهاجر یا غیر مهاجر، سرانجام دادن دو فرزندش در خاک مادری و حفظ پیوندهای هویتی است. او می‌گوید: «چالش خاصی نداریم. فرق ما و یک انگلیسی که اینجا متولد شده زیاد نیست. شاید در باطن متفاوت باشد اما در ظاهر برخوردها یکسان است. مثلا من اگر برای کار درمانی مراجعه کنم برخورد آنها با ما یکی است. چالشی احساس نمی‌‌کنیم. حتی دانشگاه و محل کار همه را به یک چشم می‌بینند. اینجا بدی‌هایی هم دارد. مثلا برای ازدواج بچه‌ها آدم از خودش می‌پرسد چه طوری باید باشد؟ باید به گراش برویم؟ چون من خودم دوست ندارم بچه‌هایم اینجا ازدواج کنند. مملکت خودمان باشد، حالا هر جایی فرقی نمی‌کند. چالش‌های این شکلی وجود دارد.»

سعادت در گوشه و کنار جهان

از خاندان سعادت افراد زیادی در گوشه‌گوشه‌ی جهان پراکنده شده‌اند و شاید بتوان گفت اگر چند نام در گراش برندِ مهاجرت باشند، یکی از آنها سعادت است. حاج کریم نقطه‌ی آغاز آن را سال ۱۹۷۳ و مهاجرت یک سعادت به آمریکا می‌داند و می‌گوید: «این تفکر از اولین نفری از خاندان سعادت است که سال ۱۹۷۳ میلادی مهاجرت کرد؛ عمویم دکتر ابوطالب سعادت که اولین شخصی بود که به آمریکا مهاجرت کرد و سال‌های بعد هم بسیاری از اقوام و دوستان و بعد از چند سال هم خودم آمدم. در نسل‌های بعد از ما هم این روند قوی‌تر از قبل ادامه دارد. بچه‌های من اینجا متولد و بزرگ شده‌اند.»

سرای سعادت، یادمان وصیت مادر

سرای سعادت در محله‌ی بازار در زیر آن سابات دل‌انگیز، یکی از خانه‌های بزرگ و قدیمی گراش است که حاج کریم مشغول بازسازی آن است. داستان «خانه‌ی رهسپاری» از زبان او اینگونه است: «زمانی که مرحوم مادرم به رحمت خدا رفت، سرای سعادت را یا آن طور که به آن «خونه رهسپاری» می‌گفتند، از پدرم خریداری کردم که پنجاه درصد آن متعلق به پدرم و پنجاه درصد آن مال دو تا از عموهای عزیزم یعنی حاج میراحمد و حاج میرابوالحسن بود. سهم آنها را هم خریدم. آن زمان می‌خواستم کار خیری برای مرحوم مادرم انجام دهم. فکر می‌کنم در دو سه ماه آینده ترمیم و تعمیر این خانه به پایان می‌رسد. خرده‌کاری‌هایی داشت و برای کار تاسیسات و برقکاری از طرف تعمیرکارها مدت زیادی تاخیر داشت. برای تجهیز هم همه‌ی وسایل آن را خریداری کرده‌ایم و فکر می‌کنم اگر مرتب کار کنند ظرف همین دو سه ماه تمام شود. هر قدر درآمد داشته باشد طبق وصیت مادرم که گفته‌اند نمی‌خواهد مدرسه و مسجدی برایش بسازند و برای ایتام کاری انجام دهیم، ما هم درآمدهای حاصل از این خانه را برای ایتام صرف می‌کنیم.»

درباره سرای سعادت در این گزارش بیشتر بخوانید.

 

زبان، تنفس در هوای زادگاه

جومپا لاهیری در کتاب «به دیگر سخن[۱]» چالش سخت یک مهاجر با زبان را به تصویر می‌کشد و می‌نویسد: «وقتی زبانی که فرد با آن همذات‌پنداری می کند دور باشد، آدم هر کاری که ممکن است انجام می‌دهد تا آن را زنده نگه دارد. زیرا کلمات همه چیز را برمی‌گرداند: مکان، مردم، زندگی، خیابان‌ها، زندگی، آسمان، گل‌ها، صداها. وقتی بدون زبان خود زندگی می‌کنید، احساس بی‌وزنی و در عین حال سنگینی می‌کنید. در ارتفاعی متفاوت، هوای دیگری را تنفس می‌کنید. شما همیشه از تفاوت آگاه هستید. (ص ۱۵۶)».

حفظ زبان مادری و تمرین روزمره‌ی آن راهی برای حفظ هویت و نگسستن رشته‌های پیوند با سرزمین مادری است. زبان خانواده‌ی سعادت هم در خانه فارسی است. او می‌گوید: «در منزل فارسی صحبت می‌کنیم و بچه‌ها چون راحت‌تر هستند گاهی انگلیسی صحبت می‌کنند. اما از آنها می‌خواهیم برای حفظ زبان مادری بیشتر فارسی صحبت کنند و ارتباط ما اینجا بیشتر با خانواده‌های ایرانی است.»

آنجا که دل آرام گرفت

عطار در تذکره‌الاولیا می‌نویسد «آن جا که دل آرام گرفت، مقصد است» و مقصد یک مهاجر برای قرار همان مبدا است. بازگشت به نقطه‌ای که از آن دل کنده است. آدمیزاد خانه را دوست دارد چون جای آرام و قرار است، گوشه‌ی امن ثبات. آقای سعادت می‌گوید: «سن آدم که بالا می‌رود به زادگاهش بیشتر عشق می‌ورزد و دلش هوای آنجا را می‌کند. من الان گراش را با هیچ کجای دنیا عوض نمی‌کنم و الان هم اگر اینجا دارم زندگی می‌کنم به عشق گراش است. همیشه به همسرم می‌گویم اگر به خاطر بچه‌ها نبود می‌رفتم ایران و همین کار را در ایران انجام می‌دادم. اگر به خاطر بچه‌ها نبود دوست دارم بعد از ۴۵ سال به ایران برگردم.»

آقای سعادت برای بازنشستگی دوست دارد به ایران برگردد و انتخاب خودش سرزمین مادری، گراش است. اما به دلیل حضور و کار پسرش در لندن، مجبور به تردد به لندن خواهند بود. اما خاک و خاطره، آدم‌ها را به روزگار وصل خویش برمی‌گرداند.

 

پانویس:

[۱] Lahiri. J (2016). In Other Words. New York: Alfred A. Knopf.

خروج از نسخه موبایل