هفتبرکه: سید میر عبدالله حسینی را خیلیها در گراش و اوز به نام میرصالح میشناسند. موسس رستوران صالح، نامش با بسیاری از رستورانها و کبابیها پیوند خورده است. در یک شب سرد در زمستانخانهی اقامتگاه نریمان اوز با او صحبت کردیم. خواهرزادهاش حاج عزیز نوبهار، مدیر فعلی رستوران صالح، هر جا که لازم باشد صحبتها را تکمیل میکند تا مروری بر آغاز رستورانداری و کبابی در گراش داشته باشیم.
میر عبدالله با زبانی شیرین، خاطراتش را از مهاجرتش در کودکی به دبی و کویت برای کار هم مرور میکند. خاطرات او مثل یک فیلم تلخ و شیرینِ سیاه و سفید است که برای بسیاری از گپتریا آشناست و برای نسل جدیدتر، لذتبخش و عبرتآموز. حیفمان آمد که خاطرات میرصالح را با خوانندگان به اشتراک نگذاریم. به همین دلیل است که این بار مطلب گپتریا بلندتر از حد معمول است. پایان خوش یک ساعت گفتگوی ما هم یک سینی از انواع کباب است.
از ۱۲سالگی به دبی رفتم
میر عبدالله متولد ۱۳۳۴ است و مثل خیلی از گراشیها در کودکی، زمانی که ۱۲ساله بوده، برای کار راهی دبی شده است. میگوید: «زمانی که دبی بودیم، همه آنجا غذای خانگی بلد بودند. هر کسی هر جایی شاگردی کرد، مثل مغازه حاجی میرزا یا حاجی حسینعلی جهانسوزی، برنج و ماهی و خورشها را یاد گرفتیم. من از ۱۲سالگی به دبی رفتم. از بندر مغویه با پدر خلیل مالدار (میرزا فرج) که ما را قاچاقی برد برای ۲۰ تا ۲۵ حساب میکرد. برای من به خاطر مادرم ۵ یا ۱۰ تومن حساب کرد. در سال ۱۳۴۶ از بندر مغویه ما را برد دبی.
«برادر بزرگم در یک مغازه، به حساب یک شطی لب دریا (در خیابان کورنیش) کار میکرد که مغازه جلوییاش مغازه کبابی خاص حاج احمدعلی صالحی بود. من مغازه حاج حسینعلی جهانسوزی کار میکردم. کبابی صالحی همهی کبابهایش را با گوشت کهره درست میکردند.
«دبی هم همهاش در شارجه کار میکردم؛ اول مغازه حاج حسینعلی جهانسوزی، بعد حاجی میرزا سروش که شغل بقالی بود.
برادر بزرگترم مغازه حاج حسینعلی بود. با عربی به همدیگر چیزهای میگفتند، که اینجا کارگر نمیخواهیم و کاشکی به خانهی علیآقا میفرستادیمش. چون من بچه بودم، ۱۱ یا ۱۲ سالم بود، برادرم به من گفت که خونهی فلانی کار میکنی؟ من هم گفتم، بله، میروم. و ما رفتیم خانهی علیآقا که لاری بود و مقیم آنجا بود. او یک بچهی ۴ یا ۵ساله داشت و یک بچهی تقریبا بغلی بود. بچه را بغل میکردم و بچهداری میکردم. ظرف هم میشستم و اینها.»
فرار از بچهداری همان و سیلی خوردن همان!
«تا ۲۰ یا ۲۵ روزی کارم همین بود. صبح به صبح لگن را برمیداشتم و میرفتم لب دریا و کهنه میشستم و به خانه میآمدم. تا اینکه عید فطر بود و فامیلهای خودشان که میآمدند، عیدی هم به من میدادند و تقریبا ۱۵ یا ۲۰ درهمی پول عیدی داشتم.
«یک صبح با لگن رفتم لب دریا. یک پسر گراشی هم آن موقع آمد کنارم و گفت: تو آمدی دبی که کهنه بشویی؟ بهم برخورد. لگن را روی آب گذاشتم و گفتم برو و رفت! خودم هم رفتم جایی که ایستگاه تاکسی بود و صدا میزدند دبی دبی. من هم سوار شدم. پول داشتم و سبخه هم اسمش را شنیده بودم. دبی که نرفته بودم.
رفتم سبخه. دیدم یک مغازه بالایش نوشته «مطلب گراشی». سلام و علیک کردیم و گفتم کارگر نمیخواهید؟ پرسیدند کی هستی؟ من گفتم گراشیام. آن موقع با یک لاری شریک بودند و فامیل خانمش بود. سوالی نپرسیدند که از کجا میایی و اینها. مسقطی میزدند.
«یکی دو ساعت که کار کردیم، یادم هست که از من پرسیدند که از کجا میایی؟ من در جواب گفتم که حقیقتا من فرار کردم از شارجه، مغازه حاج حسینعلی. گفتند چی شده؟ توضیح دادم. به من گفتند که کسی این کار را نمیکند و الان حتما دارند دنبالت میگردند. ۱۲ یا ۱۳ سالم بود. آن موقع که تلفنی نبود. شب با یک وانت و با طالب میرزاده و با پسر آل میر که کمی از من بزرگتر است، عقب نشستیم و رفتیم شارجه. دیدیم که خیلی اوضاع درهم برهم است. پرسیدند کجا بودی؟ اینجا دارند دنبالت میگردند و با هلیکوپتر و قایق و اینها دنبالم گشته بودند. اول داییام یک سیلی به گوشم زد و داستان را تعریف کردم. خیلی دنبالم گشته بودند. صبح ساعت ۱۰ با قایق دریایی و تا هلیکوپتر هم گشت زده بود. من از روی نادانی چنین کاری انجام داده بودم. گفتم که من به آنجا (کهنه شستن) نمیروم. رفتم به مغازه بقالی حاجی میرزا محمدجعفر سروش. هم توی خانه موقع چاشت به همسرش کمک میکردم و هم در مغازهشان کار میکردم.»
بعد از سربازی رفتم کویت؛ بعد هم بندرعباس
«از ۱۲سالگی تا ۱۸سالگی دبی بودم و بعد از آن آمدم گراش که سربازی بروم. سال ۱۳۵۲ رفتم سربازی و سال ۱۳۵۵ سربازی را تمام کردم. بعد از آن رفتم کویت تا آن موقع که نیروهای عراقی کویت را گرفتند، من چند ماهی بود که به ایران برگشته بودم.
«بعد از سربازی، حاج عباس قائدی برای ویزای کویت برایم اقدام کرد و رفتم کویت. اولین بار بعد از آنکه به آنجا وارد شدم، مغازه صفدر قائدی کار کردم و بعد هم حاج قنبر سلطانی من را به شُویخ برد. من آنجا جایی بلد نبودم و کار سختی بود. ساعت ۳ صبح بیدار میشدیم و کار تجارت بود و کار ما حمالی بود. یادم است برنج ۹۰ کیلویی بلند میکردیم و روی دوش میگذاشتیم. پاهایمان شل میشد. حاج قنبر گفت که برنج به من ندهند که نمیتوانم. برنج را روی دو پا میتوانستم، اما یک پا که برمیداشتم نمیتوانستم و شل میشد!
«مدتی آنجا کار کردم. مَمَشا یک مغازهای میخواست بفروشد. ما مغازهاش را خریدیم. مغازه مال من و عبدالرحمن کرمستجی بود. موقع جنگ که شد من ایران بودم و به آنجا نرفتم.
«بعد رفتم بندرعباس و آنجا روی ماشین مسافرکشی و دربستی کار کردم.»
از سال ۱۳۷۱ به کار اغذیهفروشی مشغول شدم
«سال ۱۳۷۱ مرحوم سیفالله صالحی گفت که یک ساندویچی میخواهم بزنم. من گفتم که خب یک مغازه است. با قاسم نوروزی صحبت کردیم و آن مغازه را اجاره کردیم. اولش به اسم من اجاره کردند برای سیفالله، بعد سیفالله گفت که اینجا نمیشود و بَرِ بیابان است و اینها. تا اینکه رفتیم توی خیابان ساندویچی زد و بعد ما هم یک استخارهای زدیم که دیدیم خوب آمد و همان مغازه را نگه داشتیم. اسم مغازه صالح شد، چون من اسم کوچکم صالح است و تابلویی که برداشتیم به اسم کبابی صالح بود.
یک رستوران جام جم هم بود که موسس آن یوسف نوشادی بود و چند ماه کار کرد. دو دهن که الان سردخانه است و بعد آقای باقرپور خرید و بعد از یکی دو ماه از خرید مغازه غر میزد که کار نیست و این شغل نیست و اعلام نارضایتی میکرد. من هم آن مغازه را خریدم و تعمیرش کردم و خودش ۱.۷ نقدی خریده بود و من گفتم ۱.۷ یکساله میخرم.»
رستوران قبل از صالح در گراش؟
از آقای حسینی میپرسیم قبل از اینکه شما کار غذا و رستوران را شروع کنید، در گراش رستوران دیگری هم بود که مردم مراجعه کنند؟ او میگوید من هیچ جا نشنیدهام.
ولی عزیز نوبهار اطلاعات تکمیلی میدهد: «در سن ۱۰ یا ۱۲سالگی ما دو برادر به نام جلال و جمال بودند و جهرمی بودند و یک قهوهخانه داشتند و فقط هم چلو خورشت قیمه میفروختند. صبحها املت داشت و ظهرها هم فقط چلوخورشت قیمه میفروخت. و مشتریاش کی بود؟ آن موقع که گراشیها غذای بیرون را نمیخوردند. مشتریاش ماشینهایی بودند که بار میآوردند. حمالها یا کارگرها مثلا برای پدرم بار میآوردند و پدرم آنها را میفرستاد که یک دست چلوخورشت بخورند. بعد از اینکه آنها مغازهشان را جمع کردند، تا یک مدت گراش مغازه غذافروشی نداشت تا سال ۱۳۷۲ که میرعبدالله آن دو مغازهها را میخرد.»
استخاره کردم و خوب آمد و رستوران را خریدم
میر عبدالله داستان رستوراندار شدنش را ادامه میدهد: «همان استخارهای که کردم و خوب آمد، سیفالله که گفت من مغازه را نمیخواهم، من مغازه را خریدم. چون به ایران برگشته بودم و باید کاری انجام میدادم. استاد نصرالله خدا بیامرزدش، صدا کردیم که بیاید و مغازه را کاشیکاری بکند. پول هم نداشتم. سنگ از شیراز آورده بودم و پول کم داشتم. پول ودیعه بندر داشتم یک تومان ولی تا خانه را تخلیه نکنی، به شما پول را پس نمیدهند.
«مرحوم عبدالحسین نوبهار، خدا رحمتش کند، گفت چی شده؟ من گفتم که اینطور شده. توی خیابان رد میشدیم که یک ماشین داشت رد میشد. خال عبدل دست تکان داد و ماشین نگه داشت. نوبهار به طرف گفت: یک تومن به من بده. او هم دفترچکاش را بیرون آورد و گفت: نوبهار بیشتر میخواهی؟ گفت: نه. چک را به ما داد. حالا من نمیدانستم که اصلا طرف کی است! ولی آن شخص نوبهار را کامل میشناخت. یک تومن که به ما داد، ما رفتیم بانک و پول را ردیف کردیم و پول کاشیها و استاد بنا و اینها را دادیم.
«خلاصه که خدا را شکر، کارمان آنجا گرفت و مغازه را راه انداختیم و از آن طرف دیدیم که یوسف باقرپور از آن طرف گفت این مغازه را به من بده. از آن مغازه، درآمدش را خرج این مغازه میکردیم. شبی دو تا سه تا اتوبوس داشتیم. چلومرغ با نوشابه آن زمان ۱۵۰ تومان بود. کار نوشادی رستورانی جام جم بود ما هم رستورانی صالح داشتیم. یعنی ما هنوز افتتاح نکرده بودیم که من آن مغازه را آن خریدم. آمدیم به جام جم کار کردیم و درآمد آن را به خرج صالح کردیم. بعد که آمدیم به کبابی صالح، دیدیم دو تا را نمیتوانیم مدیریت کنیم. جام جم را تبدیل کردیم به انباری.»
اولین نان داغ کباب داغ را زدیم
«اولین تنور در گراش برای نان گرم را ما زدیم. برای نان گرم و کباب. اولین پروانه کسب من را آقای مهروری امضا کرده بود. نانواهایمان علی آژیده (حاج علی گلبان)، احمد فدایی و عباس که فامیلش یادم نیست بودند.
«یک آشپز اصلی داشتیم که از اطراف کازرون بود و پیش یوسف نوشادی کار میکرد. یوسف به او ماهی ۲۰ تومن میداد و به محض اینکه مغازه را باقرپور خرید، حقوقش را یکدفعه به ۲۵ تومن کرد. بعد که من مغازه را خریدم گفت ۲۵ تومن برای من نمیصرفد و ۳۰ تومن میخواهم، یعنی در عرض دو تا سه ماه، ۱۰ هزار تومن روی حقوقش رفت و بالا برد. این آشپز که جوان هم بود، خیلی شکست به ما داد و هر وقت دلش میخواست میرفت مرخصی.
«یک شب که ایام سیزده بدر بود، اتوبوس ایستاد و مسافرها که آمدند به آنها فیش دادیم، دیدم یک نفر خیلی نگاه میکند. دیدم همآسایشگاه بودیم در خدمت سربازی و مال ایرانشهر بود. سال ۷۲ کجا، سال ۵۳ کجا! یعنی از ۲۰ سال پیش من را شناخت. به او گفتم که اینجا چکار میکنی؟ گفت من آشپز دانشگاه شیراز هستم و برای ۱۵ روز تعطیلم. به او گفتم که اینجا بمان. اتوبوس که رفت، آشپز اصلی کازرونی با اتوبوس رفت، ولی رفیقم ماند.
«با رفیق سربازی رفتیم خانه و صبح زود آمدیم رستوران و رفتیم زیرزمین. به من گفت که بیا همه چیز را یادت بدهم. همه چیز را کامل یادم داد، مخصوصا کوبیده را. کوبیده و برگ و شیشلیک را در ۱۵ روز یاد گرفتم و پخته شدم.»
مشتریهایمان کارگرهای ساختمانی بودند و عروسیها
از میر صالح میپرسیم آن وقتها که رستوران خیلی جا نیفتاده بود، معمولا مشتریهای شما از چه کسانی بودند؟ جواب میدهد: «بیشتر مشتریهای ما از طرف مهندس احمد عبدالهی و بیشتر بتنریزها و کامیونها و ماشینهای سنگین بودند. گراشیها خیلی کم استقبال میکردند و بیشتر استقبالشان از کباب عروسی بود نه غذای رستوران. از ۵۰ تا ۱۰۰ کیلو کباب برای عروسی سفارش میدادند تا ۴۰۰ کیلو.
«برای کمکی، ده بیست تا از بچهها را جمع میکردیم. روزهایی که شلوغ بود ۵ تا منقل میگذاشتیم که الحمدالله جا افتادیم.
«اولین کبابی که برای عروسیها میدادیم، کباب ماستی کیلویی ۴ هزار تومان و تقریبا ۸ یا ۷ تا سیخ میشد. گوشت آن موقع سه هزار تومن بود.
«تقریبا تا سال ۸۵ در رستوران صالح بودم. نفر اول و دست راستم، فقط برادرم بود که همیشه در کنارم بود. الان رانندهی تاکسی است و از روی حساب رستوران بازنشسته شده و حقوق بازنشستگی را از تامین اجتماعی میگیرد.»
مهاجرت به ستاره و پاتریس اوز
«بعد از اینکه مغازه را به عزیز نوبهار و خدا بیامرز سیفالله صالحی واگذار کردم، یک مدتی دلم میخواست گلفروشی بزنم که موفق نشدم. آمدم به ستاره اوز و آنجا را تحویل گرفتم. ۴ سال آنجا بودم. آنجا را خودم راه انداختم و خودم را هم از کار انداخت!
«مالک آنجا فردی بود به نام آقای ملکی که صاحب پمپ بنزین هم بود. وقتی من رفتم آنجا را اجاره کنم به من گفت ماهی یک میلیون. یکی به نام حمید پیشداد، هم رفیق او بود و هم طرف من بود. زنگ زدیم و گفتیم ماهی یک میلیون تومان چه خبر است و انگار میخواهد چه بکند و اینها. من گفتم کرایه نه و فقط شریکی. فردای آن روز جلسه گرفتیم و گفتیم باشد، پنجاه پنجاه. دخل و خرج پنجاه من و پنجاه آقای ملکی و یک آشپزخانهی کوچک با ظرفیت ۱۵ دیگ هم با خرج خودش درست کند.
«سال اول که کار کردیم، ۳۶ تومن شد. ۱۸ تا به اون دادم و ۱۸ تا به خودم رسید. خودش راضی بود و یک نفری در پمپ بنزین بود، گفت تو اولین کسی هستی که پول به این میدهی. سال دوم ۲۲ تا ۲۳ تا گیر من آمد و ۲۲ و ۲۳ تا گیر اون. سال سوم ۳۰ و خردی. سال چهارم دیدیم که قرارداد را امضا نمیکنند.
«به بچهها گفتم برویم بگردیم. آشپزم و یک نفر جهرمی که بود. عباس رشیدی هم آن موقعها برای پخت به ما کمک میداد. با یک نفر دیگر ۵ نفر بودیم. یک نفر به من زنگ زد. دیدم مسئول پاتریس است. آقای مولوی. بعد از احوالپرسی و اینها گفت به محض اینکه برگشتی من کارت دارم. مولوی هم قوم و خویش ملکی بود. به ما گفت که هر چه میخواهی خرجش کن و فقط هم پیتزا داشت و طبقهی بالا هم قلیون داشت. رستورانش را ما راه انداختیم. من و آقای پیشداد. دو سال پاتریس بودم.
مراجعت به گراش و سالن سعادت
«بعد برگشتیم گراش و سالن سعادت را تحویل گرفتیم. سالن سعادت هم سال به سال گران میکرد. سالی ۶۰ میلیون، یعنی ماهی ۵ میلیون میخواست. از ۴۵ به ۶۰ رساند. به ۶۰ که رسید، من گفتم که نمیخواهم. سه سال هم آنجا بودم.
«دلیل تعطیلی سالن این بود که کسی نبود که تحویل بگیرد. یک مدتی خالی بود چون خیلی کار سختی است و الکی نیست. برای من سختترین جا برای کار، تالار پذیرایی بود در حالی که درآمد آنجا هم بیشتر بود ولی خیلی سخت بود.»
کوچ به شهرک گلستان شیراز
«بعد از سالن سعادت رفتم شیراز، شهرک گلستان، یک کبابی بود برای آقای مسلمانی. آن را خریدم. کبابی خاص گراش. ۴ – ۵ سال با پسرها آنجا بودیم، مهدی و محسن و مرتضی.»
برگشت به گراش و بعد اوز، خانه نریمان
میر عبدالله میگوید سرانجام کارش دوباره به گراش و اوز ختم میشود: «از آنجا هم بیرونبر حسینیه حضرت ابوالفضل که دو سال بودم. شروعش با آقای اسدی یا اسدیلاری بود، که بسته بودند و ما هم رفتیم آنجا را راه انداختیم درآمدش بد نبود.»
اما چطور از هتل نریمان سر در آورده است؟ عزیز نوبهار این بخش را تعریف میکند: «یک گروه واتساپی به نام انجمن ایکوموس داریم که ما در آن گروه تبلیغ برای رستوران صالح میکردیم. خانم نریمان تا فهمید که ما رستوران داریم، یک روزی گفت که ما کار داریم. گفتم که بیا گراش. من هم تا آن موقع ندیده بودمشان. آمد گراش و گفت دنبال آدم میگردم. داییام میر عبدالله همزمان آنجا را تعطیل کرده بود، بعد از مشکلی که برای حاجی محمدعلی پیش آمده بود. ما ایشان را معرفی کردیم و دایی میخواست برگردد رستوران صالح و مدیر بشود. اما وقتی به خانم نریمان معرفی کردیم، شروع کردند به کار کردن در اینجا. الآن تقریبا ۶ سال است که اینجاست.»
میر عبدالله در مورد کارش در هتل نریمان اوز میگوید: «غذایمان مثل گراش است. هیچ فرقی نمیکند. اوز هم غذاهای روی آتش را بیشتر میپسندند. خورشت قیمهی گراشی را هم خیلی میپسندند. از کباب ماستی گراشی هم اینجا مشتریها استقبال میکنند، ولی برای عروسی نه. غذای اصلی ما شبها بیشتر کباب است. بیشتر از سینی کباب استقبال میشود که دو سه نفری است و کباب کوبیده و کنجه به صورت میکس توی یک سینی است.»
آقای حسینی از اخلاق و منش مردم اوز هم حسابی تعریف میکند: «اوزیها خیلی زیاد احترام میگذارند. از شرایط کار در اوز راضیام.»
عزیز نوبهار هم در انتها از چند خصوصیت اخلاقی داییاش میر عبدالله میگوید: :دایی همیشه صداقت دارد. هیچوقت قلیون و سیگار نمیکشد. مثلا پدرم که تا ۸۵ سالگی قلیون میکشید، اگر در میزدند و میگفتند میر عبدل است، قلیون را کنار میگذاشت. آنقدر احترام دایی داشت. من همیشه به شریکان و همکارانم در رستوران صالح میگویم که ما هرقدر درآمد از غذا داشته باشیم، از انرژی است که مرحوم نوشادی و بعد باقرپور و دایی گذاشتهاند و برکتش به ما هم میرسد و خیلی برایشان دعا میکنیم.»