هفتبرکه – عزیز نوبهار: برایش یاسین میخوانم. در این سی و چند سال که از آن محله زیبا جدا شدهام، همواره هر بار که خبر فوت یکی از زنها یا مردهای آنجا را شنیدهام، یک بار این سوره را به نیت او خواندهام. آیه چهارم برای من نشانهای از اهالی آن محله است. «صراط المسقیم» چیست جز آدمهایی که حتی در سالهای قحطی بزرگ که با «اردسه» شکمشان را سیر میکردند، همواره خدای خودشان را شاکر بودند؟ با این انسانها اصلا وجود هر کوچه یک مسجد و هر چند خانه یک منبر عجیب نیست.
دیروز که به من خبر دادهاند زن حاج عبدل جواد هم ما را ترک کرده، دلم برای همه اهالی آن محله تنگ شد. بچه محله برا که باشی درک خواهی کرد که چطور آدمها با یکدیگر همسایگی میکردند. کوچهها باریک و خانهها در دل هم بودند. از پشت بام رفت و آمد میشد. گاهی از بام خانهای رد میشدیم و فقط سلام میکردیم و به خانه بعدی میرفتیم. خانههای ما خانه یکدیگر و همه هوای هم را داشتیم. هنوز طعم صبحانه بالاتوه و چای ذغالی توی ارسی خانهی همسایه را زیر زبانم دارم.
ما با زن حاج عبدل جواد ۵۰ سالی همسایه بودیم و در همه این سالها مانند یک مادر به ما محبت داشت. با خنده کوچکی بر لب که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.
در بچگی با پسرانش علی و عسکر همبازی بودیم و نوجوان که شدیم توی اتاق تکِ داولو کتابهای پلیسی مایک هامر را میخواندیم. شاید این زن هرگز نمیدانست که ما میان آن صفحات چه ماجراجوییهایی را تجربه میکردیم اما سینی چایش که وارد اتاق میشد، ناگهان از عمق داستانهای جنایی آمریکا به محله امن و دنج خودمان سُر میخوردیم.
گفتم که با علی همبازی بودیم، علی که بعدا با او در جبهههای غرب همرزم شدیم، از آن رزمندههای بیادعایی است که کمتر درباره سابقه جبههاش حرف میزند. یادم هست هر بار خبر حملهای پخش میشد، این مادر مانند مرغ بِسمل بیقراری میکرد تا خبری از سلامتی علی به او میرسید و چند صباحی آرام میگرفت. آن روزها فقط تلفن بود. یکی دو تا تلفن در محله بود و باید جور دهها جوان هممحلهای را که در جبههها بودند میکشیدند.
چند شب پیش که برای آخرین بار او را دیدم، با طمانینه خاص خودش و ملحفه سفید، من را یاد صحنهای از فیلم «مادر» علی حاتمی انداخت. همان لحظه به دلم برات شد که دیگر مهمان این دیار نیست. خبر را که میشنوم، همه آدمها، کوچهها و روزهای آن محله مانند یک فیلم روی دور تند از جلو چشمم عبور میکند.
سوره یاسین را ختم میکنم، قرآن را میبندم و یک قطره اشک میان من و آن همه تصویر فاصله میاندازد و دلم برای همه آن سالهای سخت اما شیرین تنگ میشود. حالا فقط چند نفر از اهالی آن محلهی زیبای کودکیام زنده هستند. برای سلامتی همان چند نفر دعا میکنم و روزگار سپری میشود.