نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

تا ما را بیرون نکنند، در گراش می‌مانیم

هفت‌برکه – فرشته صدیقی: معمولا اوقاتِ دلگیر به زیارت شهدا می‌روم. امشب قرعه به نام شهیدِ گمنامِ دانشگاه علوم پزشکی افتاد. در جای همیشگی کنار آرامگاه نشستم. غرق در سکوت و افکارم بودم که حضور کسی را حس کردم. سر بلند کردم و خانمی را دیدم با مانتوی سبز رنگ. سلامی همراه لبخندی زیبا تحویلم داد و آن‌سوی شهید، دقیقاً مقابل من نشست. مدتی که گذشت، دوستش نیز رسید.

سر صحبت‌مان باز شد. از فارغ التحصیلی و دانشگاه و خاطرات تلخ و شیرین چند سال زندگی در شهرمان گفتند. پرسیدم نشریه‌ی هفت‌‌برکه را می‌شناسید؟ بدون مکث جواب مثبت دادند. پرسیدم می‌توانیم گفتگویی برای نشریه داشته باشیم؟ با روی خوش استقبال کردند. راستش را بخواهید، هیچ‌وقت اهل مصاحبه نبوده‌ام. صحبتمان بیشتر گپی دوستانه بود تا مصاحبه‌ای حرفه‌ای.

خوش‌شانس بودیم که به گراش آمدیم

نامشان را می‌پرسم و خودم را نیز معرفی می‌کنم. نسترن فارغ‌التحصیل پرستاری و ورودی ۹۸ است. زهرا فارغ‌التحصیل علوم آزمایشگاهی ورودی ۹۷. کمی بعدتر، خورشید هم به جمع‌مان اضافه می‌شود. او هم پرستاری خوانده، هم‌کلاس نسترن است و ورودی ۹۷.

چندی پیش جشن فارغ‌التحصیلی این گروه از دانشجویان در دانشکده علوم پزشکی برگزار و خبر و عکس‌هایش نیز در هفت‌برکه منتشر شد (اینجا).

هر سه در بدوِ ورود فاتحه می‌خوانند و همین نظرم را جلب می‌کند. به حضور مقدس همسایه‌شان احترام می‌گذارند. گردِ شهید نشسته‌ایم و گرم صحبت. نگاه‌شان می‌کنم. چقدر دلنشین‌اند. پر از انرژی و حس مثبت‌! انگار سرشارند از حرف و خاطرات چندساله که حالا فرصتی برای بیانشان دست داده.

نسترن می‌گوید: «یکی از خوش‌شانسی‌هایم در زندگی، همین قبولی در دانشگاه گراش بوده. پدرم بیش از همه خوشحال بود چون اعتقاد داشت شهری سالم و امن است و مردمی مقید، معتقد به اخلاقیات و مذهبی دارد و خیالش بابت حضورم در اینجا کاملا راحت بود.»

زهرا حرف دوستش را تأیید می‌کند و می‌گوید: «فاصله‌ی شهر من با اینجا فقط دو ساعت است. من از همان اول در اینجا حس غربت نداشتم. مردم گراش بسیار غریب‌نواز و خون‌گرمند. اما خب، طی این چند سال مشکلاتی هم داشته‌ایم.»

 

به انتخاب پوشش و سبک زندگی همدیگر احترام بگذاریم

می‌پرسم چه مشکلاتی؟

می‌گویند: «برای مثال، ما و اکثر دانشجویان به همین پوششی که داریم عادت کرده‌ایم. اینگونه بزرگ شده‌ایم. ‌اما برخی اوقات بابت پوشش‌مان با نگاه و برخورد نامناسبی روبه‌رو شده‌ایم. گاه ما را عامل ترویج بی‌حجابی و آزادی بدون مرز در شهر خطاب کرده‌اند! در صورتی که واقعا اینگونه نیست‌. ما برای تحصیل به این شهر آمده‌ایم و پوششمان دلیلی منطقی برای این قضاوت‌های بی‌جا نیست. شاید اگر پوشش ما شبیه اکثر خانم‌های گراشی بود، شاهد رفتاری به مراتب بهتر از این بودیم.

«پارسال دهه‌ی اول ماه محرم، گروهی از دوستانمان برای شرکت در عزاداری به تکیه‌ای در شهر رفتند اما با برخوردی تند و به دور از انصاف مواجه شدند که: امام حسین(ع) به عزادارانی مانند شما نیاز ندارد! با این طرز پوشش بهتر است شرکت نکنید! و به خاطر نداشتن چادر راهشان نداده بودند.

«همه نه، اما خیلی از همشهری‌هایتان فرد را از ظاهرش قضاوت می‌کنند بدون اینکه شناختی از افکار و عقایدش داشته باشند و طبق همان برداشتِ بعضاً اشتباه، باعث رنجش امثال ما می‌شوند! هر کدامِ ما از شهر و فرهنگ و خانواده و تربیت مختلفی به این‌جا آمده‌ایم و طبیعی است با همدیگر و یا مردم شهر تفاوت‌هایی داشته باشیم. حالا چه در پوشش و چه در سبک زندگی. اما موظّفیم به اعتقادات و سلایق هم احترام بگذاریم.»

 

ازدواج دختران در سنین پایین عجیب است

خورشید می‌گوید: «چرا از سن پایین ازدواج نمی‌گویید؟ عجیب‌ترین چیز در گراش برایمان ازدواج دختران در سن پایین بود.»

نسترن با قیافه‌ای متعجب‌ می‌گوید: «من خانمی را دیدم که در ۲۰سالگی برای زایمان سومین فرزندش مراجعه کرده بود. اصلا باورم نمی‌شد! چرا؟ مگر دیر می‌شود؟ اگر بگذارند همین بچه‌ها جای ازدواج زودهنگام و درگیر شدن به زندگی مشترک و مشکلاتش، به تحصیل‌شان ادامه دهند، پیشرفت بزرگی کرده‌اند. گراشی‌ها استعداد و پتانسیل خوبی دارند. می‌توانند افرادی موفق و افتخارآفرین برای خود شهر باشند‌ که با ترک تحصیل مانع از آن می‌شوند. واقعا حیف و تأسف‌برانگیز است!»

 

تا ما را بیرون نکنند، در گراش هستیم

اما در آخر، حرف هر سه‌شان یک چیز بود: «ما بهترین خاطرات زندگی‌‌مان را از این چند سال تحصیل و حضورمان در گراش داشته و داریم. دانشگاه و مسئولینش از نظر امکانات و رسیدگی به خواسته‌ها و نظرات دانشجوها عالی بودند. ما دوستانی داریم که در شهرهای دیگر مشغول تحصیلند اما به مشکلاتی دچارند و زیاد از اوضاع راضی نیستند. استادان و مسئولین دانشگاه همیشه در ذهن و خاطرمان می‌مانند. خوبی و دلسوزی و همراهی‌شان در تمام امور دانشجویی بی‌نظیر بوده و بابتش خیلی راضی و خوشحالیم‌.»

از تفریحات و سرگرمی‌شان می‌پرسم. نسترن جواب می‌دهد: «متاسفانه گراش با آن پتانسیل بالایی که دارد، با کمبود مکان تفریحی مناسب مواجه است. در طول این چند سال، کارهای فرهنگی، اردوهای جهادی، برپایی نمایشگاه کتاب و اینگونه فعالیت‌های گروهی جانبی بیشتر به دلمان چسبید و مایه‌ی تفریح‌مان شد. اما گاهی رفتن به کافه و رستوران و گردش در شهر هم اوقاتمان را خوش می‌کرد.

«راستی، ما از طرفداران پروپاقرص کباب ماستی‌تان هستیم و معمولا شب‌هایی که غذای سلف را دوست نداشتیم، پاتوقمان کبابی‌های شهر بود!»

می‌پرسم فارغ‌التحصیل شده‌اید دیگر؟ داستان گراش همینجا تمام می‌شود؟ به شهرتان برمی‌گردید؟

زهرا می‌گوید: «من اینجا استخدام شده‌ام و ماندگارم.»

نسترن می‌گوید: «کجا برویم؟ تازه فردا اردوی جهادی داریم! گراش را دوست داریم، تا ما را بیرون نکنند همین‌جا هستیم!»

و هر سه می‌خندند.

شماره رد و بدل می‌کنیم برای ادامه‌ی آشنایی. می‌پرسم برای انتشار مطلب، نظرتان چیست یک عکس بگیریم؟ خورشید و نسترن با روی باز استقبال می‌کنند و با همان لبخند شیرین رو به دوربین می‌نشینند.

دیروقت است. آنها به خوابگاه می‌روند و من به سمت منزل.

خروج از نسخه موبایل