نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

من، بی‌بی گَپِ و خواجه اباصلت

ارسالی خوانندگان – لغزیان: از خدا که پنهان نیست و بهتر است که از همشهریان نیز پنهان نباشد تا جای حرف‌وگفت و گله‌گذاری برای کسی باقی نماند. من که جناب لغزیان باشم و بیشتر وقت‌ها برای موضوع‌های مورد توجه خودم در سایت گریشنا کامنت‌نویسی می‌کنم، که خودتان شاهد و ناظر بوده‌اید، اکثریتی از خوانندگان گریشنا این کامنت‌نوشته‌ها را می‌خوانند و آنها را حق شهروندی یک گراشی می‌دانند و انگشت‌شماری هم از شرع‌وندان گراشی آنها را لغز و ناروا می‌دانند، ولی باز آنها را می‌خوانند و گاهی هم جوابی می‌نویسند ولی وقتی متوجه می‌شوند جناب لغزیان هر های را با هویِ رساتر جواب می‌دهد (اگر گریشنا سانسور نکند) کوتاه می‌آیند و می‌روند دنبال کارهای باقی‌مانده از وظایف شرع‌وندی خود در جا و مکان دیگری. تا اینجا کلام فقط برای یادآوری خوانندگان بود و معرفی چندباره‌ی جناب لغزیان.

اما موضوعی که می‌خواهم از همشهریانم پنهان نماند، موضوع بسیار بغرنج و دور از انتطاری است که تقریبا سه چهار هفته‌ای می‌باشد که مثل «بِش» (کهیر) به مغز و ذهنم در خواب و بیداری (غیر از زمان‌های کار و کسب معاش و پول در آوردن) هجوم آورده و ای بلبشو و دردسر ایجاد می‌کند و نمی‌گذارد دمی آرام و قراری داشته باشم تا بتوانم مثل سابق کامنت‌نویسی کنم. شاید هرگز برای کسی باورکردنی نباشد که آدمی وقت و بی‌وقت  و در خواب و بیداری مغز و ذهن و روحش میزبان و درگیر روح مادربزرگِ مادربزرگ خود شود.

بی‌بی‌گَپِ که همان مادربزرگ بی‌بی خودم باشد، وقتی من ده ساله بودم عمرش را به یک لشکر از بازماندگانش داد و رفت، البته بعد از یکصد و هفت سال و نه ماه و چند روز عمر. فقط استخوان بود و پوست، اما حواسش جمع و دیسک‌های حافظه‌اش خالی از هر نوع خراش و یا ساییدگی. بین یک لشگر از نبیره‌هایش که هم‌سن‌وسالم بودند مرا فوق العاده دوست داشت، نه برای این که مثلا استثنا بودم و یا صاحب امتیاز ویژه‌ای، نه! علتش فقط خاموشی و بی‌دست‌وپا بودنم در میان انبوهی از نتیجه‌ها و نبیره‌های بی‌بی‌گَپِ بود. اغلب زوری و یا با رضایت باید می‌نشستم کنارش که تنها نباشد و مشکلی برایش پیش نیاید. من هم از این اجبار چاره‌ای نداشتم و باید می‌نشستم و به خاطرات و داستان‌هایش گوش می‌کردم. بیش از یک صد سال داستان‌‌ها و رویدادهای گراش از خودی و غریب و مَثل و حکایت و هر آنچه بلد بود وایرلس با بلوتوث گفتار شیرینش به حافظه من منتقل می‌کرد. حتی از بر خواندن سوره‌های یس و الرحمن به سبک و سیاق خوانش خودش که از خانم‌باجی‌های مکتب‌های دخترانه یک صد سال پیش گراش یاد گرفته بود در این جلسات مرور می‌شد.

خلاصه من شده بودم مونس و مستمع بی‌بی‌گَپِ تا روزی که در کنارم خاموش شد. خیلی راحت و ساده گفت: «ننه، خدافظ، ماِ چِدَم رفت». که رفت. بردنش قبرستان فخی (فخرآباد) و به رسم قدیم‌تر گراش چون قبل از خودش بچه‌هایش جلوتر رفته بودند و سنش نزدیک یکصد و هشت سال رسیده بود، برایش پرسه هم نگرفتند.

این بی‌بی‌گَپِ ما خودش به زیارت مشهد، قم و شاهچراغ نرفته بود ولی همان سال‌هایی که من مونسش بودم، هر وقت نوه‌هایش می‌آمدند سراغش که بی‌بی‌گپِ  بیا ببریمت مشهد زیارت امام هشتم، جوابش این بود: «نه ننه. به سلامتی و تندرستی بروید زیارت و برگردید. فقط یادتان باشد سلام من را به خدمت خواجه اباصلت برسانید.» تکرار این گفته و درخواستش به هر مسافر مشهد برای من سوالی شده بود که چرا بی‌بی به همه جواب نه می‌دهد و فقط می‌گوید سلام مرا به خواجه اباصلت برسانید و زیارتش کنید. به خوبی یادم مانده که یک روز که من تنها شنونده و مونسش بودم، پرسیدم «ماگَپِ» (بعضی از خاله و عمه‌زاده‌ها بی‌بی خودم او را «نَ‌گاتِ» نیز صدا می‌زدند) این خواجه اباصلت کی است که به همه سفارش می کنی در مشهد زیارتش کنند و سلام تو را به او برسانند؟ امامزاده است، پیر است و یا فک و فامیلت است؟ چکاره است آخر این خواجه اباصلت تو؟

گفت: «ننه، تو هنوز بچه‌ای و شاید درک و تشخیص بزرگی و معرفت و ادب را نداشته باشی. ولی بدان خواجه اباصلت خادم و عاشق حضرت رضا(ع) امام غریب بوده. معرفت و رفتارش در خادمی امام او را بزرگ کرده. همه عمری کوتاهی که در خدمت امام بوده همیشه با کمال ادب و معرفت دست‌به‌سینه در خدمت امام ایستاده بوده. هیچ وقت به خود اجازه نشستن در حضور امام را نمی‌داده، حتی با دو زانوی ادب و افتادگی. بزرگی این خادم امام تا آنجا است که شاهد ورود فرزند برومند امام غریب از مدینه باشد و در دقایق آخر عمر امام در سناباد توس تا وقتی که امام بزرگوار خودش به ملک‌الموت اجازه نزدیک شدن بدهد، جناب خواجه اولین ناظر انسانی بر جلوس امام نهم در جانشینی امام غریب بوده است. یعنی گواه برای شیعیان که سلسله امامت یداً بِالید به امام بعد رسیده است، و الا اگر خواجه نبود که روایت کند، شاید امروز ما هشت‌امامی بودیم.»

گفتم: «ننه گَپِ، تو که هیچ‌گاه مشهد نرفته‌ای. این حرف‌ها از کجا یاد گرفته‌ای و می‌زنی.»

برایم تعریف کرد و گفت: «ای «مغز بَدُمم» (بی‌بی اعتقاد داشت اولاد مثل بادام هستند ولی اولاد‌زاده مغز بادام است) در قدیم که من دست‌وپا داشتم، در گراش رسم نبود زن‌ها را به مشهد ببرن.د هر چند سالی چند تا از مردها با قافله به زیارت می‌رفتند ولی رسم نبود زن‌ها را با خودشان ببرند. زن‌های مکه‌واجب هم به ندرت به خانه خدا می‌رفتند و عوض رفتن خودشان به حج، اغلب نایب و وکیل می‌گرفتند. آن سال خوب به یادم مانده، سال اول پادشاهی احمدشاه بود. شوهرم با چند نفر بزرگتر از خودش که دو نفر از محارم من هم در بین آنها بود می‌رفتند برای زیارت مشهد. هر چه التماس و گریه کردم که مرا هم به پابوس امام ببرند فایده‌ای نداشت که نداشت و نبردند. عوضش «دو بَمبِی» هم زدند تو سرم. نه خود شوهرم بزند، بلکه مادرش که می‌گفت زِنِ جوون و این غلط‌ها! برو به بچه‌هات برس، زیارت رفتن چه به زنی مثل تو؟ مگر مرا که مادرش هستم و عاقله‌زن می‌برند؟ که تو زیادی می‌خوری! دلم خیلی شکست و زیاد گریه کردم، آنها که از گراش رفتند، من هم در عالم رویا و خیال خودم گاه‌وبیگاه حتی زمان آس کردن «گَنُم» با قافله شوهرم به پابوسی امام هشتم می‌رفتم.»

چانه بی‌بی‌گَپِ تازه گرم شده بود: «تا این که یک روزی دو تا مرد زنجیرزن سرحدی (غیر گراشی و فارسی‌زبان) با لباس کرباس سفید که در روی سینه و پشتشان جای برخورد زنجیر پاره و یا ندوخته بود، هر کدام با دو زنجیر در محله پیدایشان شد و با هم یا اباصلت‌گویان روضه و نوحه امام رضا(ع) می‌خواندند و زنجیر می‌زدند؛ با آوای اباصلت یا اباصلت به در خانه‌ها می‌رفتند و آخرش هم صاحبخانه به آنها طاسی (کاسه‌ای) گندم و یا مقداری خرما می‌داد. آن موقع هنوز سال آزاری و قحطی نیامده بود. در خمره‌ها هم گندم داشتیم و هم خرما. در خانه خودمان که آمدند و اباصلت‌گویان شروع به زنجیرزنی و روضه‌خوانی امام غریب کردند، از مسموم شدنش به دست مامون لعین و رنج و درد و بی‌کسی ایشان در غربت و منتظر رسیدن فرزند برومندش از مدینه و دیگر گفته‌های اباصلت در روضه، نمی‌دانم چرا یک‌باره حالم دگرگون و منقلب شد و به گریه افتادم و گفتم «یا اباصلت، مرا با خودشان به پاپوس امام نبردند. خودت کمکم کن.» ناگاه خود خواجه اباصلت در رویایی آنی به من ظاهر شد و فرمود: «امام به قلب و دل و نیت پاک و معرفت نگاه می‌کند. در هر جا که باشی بُعد راه و دوری برای امام نیست.» به من امر کرد: «دخترم، هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء رو به خراسان کن  و بگو السلام علیک یا غریبُ الغربا، السلام علیک یا سلطان، و الی آخر، سلام خدمت امام کن. حتما دخترم پاسخ امام را خواهی شنید.» به حال خود که برگشتم، زنجیرزنی و روضه‌شان تمام شده بود و منتظر طاس بودند. از خوشحالی دیدن خواجه اباصلت یک طاس گندم و اضافه بر آن هم یک طاس خرما به آنها دادم. ولی همان حال آنی که در رویا اباصلت را دیده بودم برایم ماندگار شد و از همان روز ننه، همیشه بعد از نماز مغرب و عشا زیارت که می‌خوانم در دلم رضایتمندی امام را احساس می‌کنم و برای خواجه اباصلت هم فاتحه می‌خوانم. این زیارت و دیدن آنی خواجه مرا از ناراحتی و غصه‌ی نبردنم به پابوسی امام نجات داد و تا امروز ننه احساس آن رضایتمندی و شعف زیارت با من است و نیازی به رفتن مشهد نمی‌کنم و آن حال هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء برایم تکرار می‌شود.»

بی‌بی‌گَپِ را بردند فخی و بعدِش هم که مزارش را سنگ و گچی کردند، بود و نبودش از خاطر همه بازماندگان و خود من رفت. او را از یاد برده بودم، یعنی هر سال از سال قبلش کمتر بی‌بی به یادم می‌آمد تا که کاملاً از خاطره‌ام رفته بود.

بیست سالی شده بود که دیگر یاد و خاطره بی‌بی سراغم نیامده بود که روزی یکی از پیرمردها که نسبت «کادامویی» (پسرخالگی) با مادربزرگم داشت، آمد سراغم که ما همه پیر و بی‌دست‌وپا شده‌ایم. تو ماشاللا (ماشاءالله) جوانی و دست‌وپادار. می‌گویند فخی را خراب کرده‌اند و شده پارک محله‌ای و تمام سنگ‌مزارها را هم کنده‌اند روی هم ریخته‌اند. برو سنگ ننه‌گَپِ را پیدا کن و ببر مسجد حاج فتح‌الله و در شبستان آنجا روی دیوار نصب کن. چون کسی از بازماندگانش حاضر به انجام این کار نبود اجبارا مثل دوران خردسالی‌ام که مونسش می‌شدم، این بار به دلیل بادست‌وپا بودنم کار به عهده من افتاد و انجام شد. باز دوباره بی‌بی از یادم رفت که رفت.

درست روزش یادم نیست ولی همین سه یا چهار هفته پیش بود که دردسرم شروع شد و «بِشِ» و یا بهتر بگم روح  بی‌بی‌گپِ آمد سراغم. آن هم ناگهانی و وسط سر شلوغی کارم. «ننه تِ کربو اَچم»، «ننه تِ دور اگردم»، «ننه مَ غور وارس»، «التماس تَ وا کنم» و ادامه داد با هر آن چه عادت داشت و بلد بود مواقع احتیاج و نیازش در زمان زنده بودنش نثار من یا دیگر نبیره‌هایش می‌کرد. خدایا، این دیگر چه وضعی شده توی این سرشلوغی کار و کسب و داشتن مشتری و ارباب رجوع! سر و کله این دیگر از کجا پیدا شده! دست بردار التماس‌هایش هم نبود. می‌دانستم سال‌هاست که مرده و مزارش را هم خراب کرده‌اند و شده پارک و حتی یادم آمد خودم سنگ مزارش را از فخی برده‌ام  شبستان مسجد و نصب دیواره کرده‌ام.

دست‌بردار نبود. گفتم: «ماگپِ» تو الان برو و هیچ‌وقت سر کار و وقت کاسبی کردن من نیا پیشم. بعدش هر وقت آمدی مونستم و حرف گوش‌کن‌تم. با کمی دلخوری رفت. بعد از سر خلوتی کار داشتم فکر می کردم چه شد وسط کار سر و کله «ماگپِ» پیدا شد و پرید وسط کار و بارم. شب جمعه که نیست که مثلاً آمده باشد برای یادآوری خیرات درگذشتگان. هنوز منزل نرسیده بودم که باز سر و کله‌اش پیدا شد. ناراحت و بر افروخته گفت: «ننه گوش کن چه می‌گویم. جناب خواجه اباصلت از گراش و از معدودی از گراشی‌ها ناراحت شده و دلخور و غمگین است و به من می‌گوید این انتظار را از گراش و گراشی‌ها نداشتم که این رفتار ناشایست و ناروا را با خادمان واقعی، متین، حقیقی و مخلص و بامعرفت امام غریب داشته باشند.» خدایا این بی‌بی‌گپِ تو اون دنیا هم دست از اباصلت بر نداشته.

گفتم: «ماگپ»، مگر توی اون دنیا رفتی پیش خواجه اباصلت؟ گفت ننه‌جان، ما اینجا همه ول‌معطلیم و در انتظاریم که حضرت اسرافیل «کَرَنایش» را بزند و محشر بشود تا دیدار خواجه نصیبم شود و در خدمتش مرا ببرد پاپوسی امام. ننه، تا روز محشر اینجا خبری نیست. فقط مثل زمان جوانی‌ام که توی دنیای شما بودم، دوباره خواجه بر من ظاهر شده و گِله‌گذاری و اظهار ناراحتی از دست عده‌ای در گراش که حرمت و جایگاهش یعنی احترام خادمی امام را نگه نداشتند. ننه، برای خودش ناراحت نبود، برای خادمان گراشی اهل معرفت و شناخت امام ناراحتند.

یک هفته‌ای این کش و درگیری بین من و او روزی چند بار تکرار می شد که باز گفتنِ همه‌ی ماجرا و نوشتنش خسته‌کننده و وقت‌گیر و غیر لازم است. لُب التماس‌هایش این بود برای کسانی که در گراش دل اباصلت را به درد آورده و او را ناراحت کرده‌اند سخنی بگویم، کامنتی بنویسم و یا پند و اندرزی داشته باشم و اشتباه‌شان را به هر گونه که صلاح می‌دانم و بلدم به گوش‌شان برسانم که متنبّه و پشیمان شوند و به اشتباه خود پی ببرند و اگر امام را دوست داشته باشند، از این خادم واقعی امام در گراش پوزش بخواهند. منی که سرگرم کار و کسب و زندگی خودم هستم اصلا متوجه نمی‌شدم داستان و قضیه چیست و بی‌بی چه می‌گوید و روحش از من چه می‌خواهد. هر آنچه او اسامی می‌گفت و توضیح می‌داد، فایده‌ای نداشت، چون من از ماجرای مورد سخنش بی‌اطلاع بودم و آدم‌های درگیر ماجرا را نمی‌شناختم.

مثل دوران کودکی‌ام و ناچاری، از «ماگپ» فرصت خواستم و گفتم تو دیگر سراغ من نیا تا به کار و بارم برسم و فرصت کنم بروم سر و گوشی آب بدهم و از دوستانم بپرسم که چه جربانی در گراش اتفاق افتاده که ماگپِ از آن دنیا به التماس افتاده و برای خشنودی دل خواجه ابا‌صلت از نبیره‌اش درخواست مُجد دارد که کاری انجام دهد.

پس از پیگیری و جستجو و خَش‌گَپی با بعضی از دوستان تمام وقت ساکن گراش، اصل ماجرا و شلوغ‌کاری بی‌بی گَپِ برمی‌گشت به ماجرای جشنواره نمایش کل در گراش، که یک رویداد هنری و فرهنگی در گراش است و سابقه‌ی چندین ساله دارد و به نوعی جایگاه و منزلت هنری و فرهنگی گراش را بالا برده، چه کل فیلم و سینما و چه کل نمایش. گردهم‌آیی و جمع شدن عده‌ای علاقه‌مند به کارهای هنری و فرهنگی از چندین شهرستان همجوار و شهرستان‌های جنوب کشور برای چند روزی دور هم بودن و تبادل افکار و همکاری کردن. این نوع جشنوارها برای دوستی و همدلی و بالا بردن اسم و رسم گراش بین شهرستان‌های جنوب ارزشمند و همواره قابل تقدیر و ستایش بوده است. نه وارد بحث مذهبی و یا سیاسی می‌شده و نه ابدا به خط قرمزهای نامحدود و بی‌مرز حکومت و متولیان فرهنگی دین نزدیک می‌شده، بلکه بر عکس، برگزارکنندگان افرادی کاملا شناخته‌شده و به دور از هر انگی و خلافی هستند. افراد باایمان و شناخته‌شده‌ای امثال آقای شامحمدی، رییس انجمن نمایش و دبیر جشنواره نمایش، و کارهای اجرایی این جشنواره هم به عهده محمد رستم‌پور بوده است. جالب توجه این که این دو نفر در چندین ماه گذشته و سال‌های گذشته برای امام غریب در گراش سنگ تمام گذاشته‌اند و هر آنچه از دست‌شان برمی‌آمده برای تبلیغ و تکریم  امام هشتم و به قولی روئیت هشتمین آفتاب رضوی در گراش و جنوب کشور انجام داده‌اند و چه کارهای عالی و در خور تقدیر در حسینیه حضرت ابوالفضل(ع) گراش با همت این دو نفر انجام شده است. تبلیغ اهل البیت(ع) در حد اعلی و معرفی کردن گراش به آستان‌های رضوی و علوی و گشایش ارتباط و هماهنگی فرهنگی با مسئولین این بارگاه‌ها با گراش کمترین کارهایی‌ است که این دو نفر انجام داده‌اند. اصولا خادمان بارگاه‌های رضوی و علوی با پرچم‌ها و نشانه‌های آن بارگاه‌ها که به گراش آمده‌اند، این دو نفر را خادمان حقیقی دانسته و گراش را مرکز تبلیغ رضوی می‌دانند. من این دو نفر را از نزدیک نمی‌شناسم. آقای رستم‌پور را هرگز ندیده‌ام و آقای شامحمدی را دو بار در حد یک دقیقه در یک عروسی و یک محلی دیگری که یادم نیست بیشتر ندیده‌ام و شناختی از آنها ندارم. فقط عکس‌های آنها را که در کمال ادب و متانت و معرفت دست‌به‌سینه در کنار حرمت علم و بیرق خادمان آستان‌های مقدس امامان در گراش دیده‌ام و این همه افتادگی و خدمتگزاری به امام را مشاهده کرده‌ام. و تمامی گراشی‌ها گواه و شاهد این خدمتگزاری این دو نفر به آستان رضوی هستند و جای بحث و شبهه نیست.

این دو نفر با این پیشینه‌ی روشن به عنوان برگزار‌کنندگان جشنواره نمایش کل مهمانانی و گروه‌های هنری شهرستان‌های جنوب را به گراش دعوت نموده‌اند و آن هم رسما و با مجوز اداره ارشاد و فرهنگ اسلامی. بعدش هم دادستان بیاید با توصیه و پیشنهاد عده‌ای که خود هنری ندارند و تنها هنرشان مانع و سد کردن کارهای هنری و فرهنگی دیگران در گراش است، این جشنواره را درش را تخته کنند و آبروی دو خادم بی‌مزد و منت رضوی را در گراش ببرند! بسیار ناپسند و تآسف‌برانگیز است که حرمت خادمان فعال رضوی را نگه ندارند، حال به هر دلیل. مگر لچک و روسری خانمی و یا دختری بالا و پایین شده باشد، تقصیر این دو فعال فرهنگی شناخته شده است که شما کل زحمت برگزارکنندگان این جشنواره را نادیده بگیرید و درش را تخته کنید؟ این همه مشتاق و علاقه‌مند را نادیده گرفته، صاف رفته‌اید که «بُشک» زنی پیدا شده است، و یا کسی تصور کرده در نمایشی لیوان‌های روی میز نمایش تبلیغ نجسی کرده‌اند؟

به هر حال، این کار یعنی تخته کردن جشنواره انجام شده و قبل از آن که به این زحمتکشان فرهنگی لطمه‌ای بخورد، به جایگاه و منزلت فرهنگی گراش در جنوب کشور لطمه و زیان وارد کرده‌اند. به‌خصوص رعایت و حرمت خادمی این دو نفر به آستان بارگاه رضوی را پاس نداشته‌اند. کاش می‌توانستند به خاطر کارها و خدمات فرهنگی رضوی اینان می‌گذاشتند جشنوار نمایش که گردانندگان اصلی‌اش این دو خادم بوده‌اند، کار خود را می‌کرد و مهمانان گراش راضی به شهر خود برمی‌گشتند بعد به آنها تذکر می‌دادند که مثلا کجا اشتباه کرده‌اند و در آینده بیشتر دقت کنند.

هنوز هفته تمام نشده بود که سروکله‌ی بی‌بی گپِ پیدا شد و بلافاصله رفت سراغ اصل موضوع مورد نظرش. گفتم «ماگپِ»، راست می‌گویی. من هم اگر جای خواجه اباصلت بودم بیشتر دلخور و ناراحت می‌شدم که انگشت‌شماری از حقوق‌بگیران دولت در گراش به خودشان اجازه دهند که حرمت خادمی و جایگاه اباصلت‌های این بارگاه رضوی را پاس ندارند. بی‌بی، این دوره و زمانه همین است، عده‌ای به نام کارشناس اسلامی و یا شورای امر به معروف و نهی از منکر که پشتشان به حکومت گرم است، برای گراش تعیین تکلیف می‌کنند که چه کسی مسلمان است و چه کسی نیست. اگر حرف بزنی، اگر شلاقت نزنند، حتما مانع کسب و کارت خواهند شد. بی‌بی، شانس آورده‌ای که به آن دنیا رفته‌ای و دست این حضرات به شمایان نمی‌رسد، و الا به تو و دخترانت همگی شلاق می‌زدند چون «چوگون بُشکتان» همه‌وقت از کنار چارقدتان بیرون بود و از غریب و خودی پنهان نمی‌کردید. تازه «کُمبًل» کوتاه هم می‌پوشیدید و «کَچَک» و دل پاهایتان هم بعضی وقت‌ها از چادر بیرون بود! همه‌ی اینها بی‌بی در این این دوره و زمانه در گراش جرم است و نامسلمانی به حساب می‌آید!

ننه، دنیا فرق کرده. آن ایمان و اعتقادی که شما داشتید عوض شده. حالا کسی به دل صاف و محبت قلبی به امام و پیغمبر کاری ندارد. باید خودت را گرفتار این کارشناسان اسلامی و نهی از منکران امروزی نکنی. آهسته برو آهسته بیا و الا حتی امروز اگر خواجه حافظ شیرازی هم زنده بود، به کارشناسی این ارشادی‌ها و منکراتی‌ها تمام شعرهایش که از می، ساقی و معشوق و دیگر چیزها سروده، یکجا آتش می‌زدند. خواجه حافظ شانس آورده هفتصد و پنجاه سال قبل شعرهایش را گفت و رفت.

بی‌بی، اینها را می‌گویم که به خواجه اباصلت بگویی من نیستم و حاضر نیستم در این موضوع کلامی بنویسم و یا بگویم. اصلاً نمی‌خواهم خودم را اذیت کنم. نه آن‌هایی که برای امام خدمت می‌کنند آشنا و دوستم هستند، و نه آنهایی که به کارها و فعالیت‌های آنها حسودی می‌کنند و جشنواره‌شان را تعطیل. بیکار نیستم که خودم را درگیر کارهای دیگران بکنم. به خواجه اباصلت بگو نبیره‌ی من این‌کاره نیست و کامنتی و حرفی در این موضوع نه می‌نویسد و نه می‌زند. به خواجه بگو اینها مثل نگهبانان حسن ولی، گلّه‌دار قدیم گراش، هستند که هم خودی می‌گیرند و هم غریب. نباید به این‌ها نزدیک شد. از بی‌بی التماس و از من انکار، تا به گریه افتاد، درست مثل زمان زنده بودنش و کودکی‌ام که هر وقت حرفش را گوش نمی‌کردم به گریه متوسل می‌شد. آخر گفتم بی‌بی، دیگر تمام شد، من نیستم و چیزی برای خواجه اباصلت نمی‌نویسم و از دیده و روح و مغزم برو و برنگرد به این دنیا. بیچاره بی‌بی با چشم گریان رفت که رفت.

همه‌چیز به خوبی و خوشی با گریه و رفتن بی‌بی گَپِ تمام شده بود و راحت شده بودم. تا این که همین چند روز قبل، نرسیده به منزل، شخصی بلندبالا و تنومند به شکل و شمایل سران طالبان امارت اسلامی افغانستان با همان لباس سفید و بلند و شلوار گشاد با «دُوم» (بند تنبان) آویخته و با دستار دو رنگ طالبانی بر سر، که تحت‌الحنکش تا زیر نافش آویزان بود، جلویم سبز شد و یا بهتر بگویم سخت و سفت جلویم را گرفت و گفت تو فلانی هستی؟ گفتم بله، فرمایش؟ برادرِ افغانی، فکر می‌کنم شما مرا اشتباه گرفته‌ای. اگر از مهمانان وزارت خارجه امارت اسلامی افغانستان هستید که برای بررسی اوضاع و احوال افغان‌ها به استان فارس تشریف آورده‌ای، کاملاً مرا اشتباه گرفته‌اید. من با هیچ افغانی سروکار ندارم و در کسب‌وکارم نیز هیچ افغانی برایم کار نمی‌کند و جزو مشتری‌ها و ارباب رجوع من نیز نیستند. بهتر است بروید سراغ ویلادارها و یا مزرعه‌دارها که از افغانی‌ها استفاده می‌کنند. با قدرت تمام نهیبی زد و فریادی کشید که: «جوان، چرا چرت و پرت سخن می‌رانی؟ طالبان و وزارت خارجه طالبان چیست که داری دری‌وری گپ می‌زنی؟ من خواجه اباصلت هستم. مگر سفارشم را از روح مادربزرگ مادربزرگت نگرفته‌ای؟ پسر، بگو ببینم چرا آن عزیز را به گریه انداختی و دستورش را اطاعت نکرده‌ای؟» و خیلی چیزهای دیگری که مسلسل‌وار شلیک می‌کرد. چون من از ترس  و دردسر بازگشت بی‌بی گَپِ هراسان و منگ شده بودم، متوجه نمی‌شدم که چه می‌گوید. با کمی مکث، متوجه اشتباه خودم شدم و دانستم ماجرا چیست. از در التماس در آمدم که چنین خواجه و بزرگواری را به جا نیاورده‌ام. گفتم اشتباه از من است و چون خبر ورود مهمانان وزارت خارجه امارت اسلامی افغانستان را شنیده بودم و شما هم لباس طالبانی پوشیده‌اید، اشتباه کردم و شما را به جا نیاوردم. ولی توی دلم گفتم تنها چیزی که هرگز و اصلا در مخیله‌ام نمی‌آمد، اباصلت بود. 

دوباره نهیب و فریادش رساتر شد که: «ای بی‌سوادِ بی‌شناخت! لباس طالبانی چیست؟ این لباس آبا و اجدادی و ملت من است. مگر بی‌بی‌ات اسم و رسم کامل مرا نگفته و مرا خوب معرفی نکرده که چنین گیچ و خرفت گفتار می‌کنی؟» دلم نیامد جواب دهم که بی‌بی فقط خواجه اباصلت می‌گفت و هرگز اسم شما و آبا و اجداد را نمی‌دانست. ادامه داد: «نام من عبدالسلام بن صالح هِرَوی است و اهل هرات هستم و این لباس مردمان هرات است؛ لباس خراسانی. شهرت و معروفیتم به اباصلت است. این اسم لقب و کنیه من است. خادم و خدمتگزار امام علی ابن موسی الرضا(ع) هستم.» به دست و پایش افتادم و گفتم: خواجه، اشتباه کردم و در خدمتگزاری حاضرم امر بفرمایید. بدون تعارف امر کرد: «تو باید اقدام کنی و مطلبی در دفاع از این خادمان رضوی گراشی بنویسی و به گوش آنهایی که این عزیزان را ناراحت کرده‌اند برسانی که اول خادم امام علی بن موسی رضا(ع) از کار آنها راضی نیست. شما هر ایرادی که به جشنواره نمایش گراش داشتید، بایستی حرمت و جایگاه خادمی این دو نفر را رعایت می‌کردید و در شرایط دیگری قدرت خود را نشان مردم بی‌تفاوت گراش می‌دادید.»

گفتم: جناب خواجه، اینها خودشان را دانا و اسلام‌شناس می‌دادند. هرگز به حرف کاسبی مثل من توجه نمی‌کنند و حتی شاید با کمک دادستان که نماینده قاضی‌القضات دولت اسلامی است، برای من دردسر ایجاد کنند. این کار را از من نخواه. باز با فریاد دیگر امر کرد: «تو بنویس و بقیه کارها با من.»

خدایا، این چه دردسری است که برایم پیش آمده! هیچ آدم عاقلی از کار دادستان اسلامی ایراد می‌گیرد و از کارشناس اسلام و ناهیان از منکر سخنی می‌گوید که من این کار را برای رضایت بی‌بی و خواجه اباصلت انجام بدهم؟ امر امر خواجه بود و اطاعت از او و بی‌بی لازم بود. با زبانی الکن به خواجه گفتم: چشم. من انجام می‌دهم. ولی از کجا معلوم که دیگران آن را در سایت و رسانه‌شان منتشر کنند؟

خروج از نسخه موبایل