هفتبرکه: «زندگی در کشور دیگر هیچ وقت آرامش ندارد. همان که میگویند، بسوز و بساز. تصمیم گرفتم هر جور شده روند مهاجرت را تمام کنم و الان شش سال میشود که به ایران و گراش نیامدهام. اما زندگی، هر جایی، وابستگی میآورد. برای همین هم ارتباطم با گراش قطع نشد. دلم میخواهد به ایران و گراش سر بزنم، اما نه به قصد ماندن.»
خودش را که کارگر افغانی معرفی میکند، طرحوارهی ذهنیام به کار میافتد و او را در کلیشهایترین قالب ممکن تجسم میکنم. اما او قرار است تصویر تازهتری را برای ما بسازد.
«شهر پر شده است از افغانی، به خیابان که میروی انگار وارد افغانستان شدهای. همه جا هستند، در صف نانواییها، فروشگاه و سوپرمارکتها، ناامنی پارکها و کوچهها و گرانی اجاره خانهها هم تقصیر این مهاجرهای افغانی است.» این را خیلیها میگویند و خیلیهای دیگر تکرار میکنند.
سعید رد و بدل شدن این پیامها را در گروه خبرخوان گراش در تلگرام (+) میبیند. هرچند حالا در افغانستان در یک فروشگاه لباس کار میکند، اما هنوز گراش را دوست دارد و نمیخواهد از آن بیخبر بماند. برای همین در گروه خبری گراشیها مانده است تا دورادور ارتباطش را با گراش حفظ کند.
پشت گراش و مردمش هستم
«من ۱۰ سال در گراش بودم، از من بپرسید میگویم مردم گراش خیلی مهربان و بافرهنگ هستند. هر چند در ایران زندگی نمیکنم و حالا که ۳۵ساله هستم در افغانستان کارم خوب پیش میرود. اما پشت گراش و مردمش هستم و دلم تنگ شده است.این حرف را اما باید بگویم که بعضیها فکر نکنند که افغانیها با دل خوش میآیند، بلکه مجبورند. یک نگاه به دولت افغانستان بیندازید، اقتصاد افغانستان شده صفر. کار نیست، درآمد نیست. از پول ایران هم نمیشود به جایی رسید. یک گونی آرد اینجا ۳۰ دلار است و یک کارگر در ایران روزی ۴ دلار کار میکند. من و شما همسایه هستیم. همین که تا حالا با ما ساختید، ممنونتان هستیم.»
سعید اهل ولایت تاریخی پروان است که در ۸۰ کیلومتری کابل قرار دارد. میگوید: «در یکی از دهات استان پروان متولد شدم. پدر و مادرم بیسواد هستند و من بچهی اول خانواده هستم. پنج برادر و سه خواهر دارم. قدیم اینجا همه مردم از کشاورزی امرار معاش میکردند. چون آن وقت پول ایران خیلی باارزش بود، پدرم به ایران سفر کرد. پدر میگفت روزی ۱۲۰۰ ریال کار میکرد، که آن زمان پول زیادی بود. اما بعد مدتی، پدرم از ایران برگشت به افغانستان و همان زمان، جنگ داخلی افغانستان شروع شد.»
فرار از جنگ و فقر
جنگ داخلی و فقر، راهی جز فرار از کشوری پر از حادثه و بیثبات برای مردمش نمیگذارد. آوارگی و پناهندگی افغانیها شروع شد. اما دلیلی که سعید را به ایران کشاند، جنگ نبود، فقر بود.
«جنگ که شروع شد ما ناچار طی سه روز تا کابل پیاده رفتیم. آن هم در زمستان. هشتاد کیلومتر طی کردیم تا به کابل رسیدیم. آن موقع من هشت سالم بود. در کابل در یک خیمه که سازمان ملل متحد به ما داده بود، ۴۰ روز ماندیم. بعد یک خانه اجاره کردیم. چون هوا سرد بود در خیمه نمیشد زندگی کرد. اما طالبان کابل را هم تصرف کردند و رئیس جمهور داکتر نجیبالله را اعدام کردند. طالبان قدرت را به دست گرفت. برای چند سالی امنیت خوب شده بود که در سال ۲۰۰۱ بعد از حمله اسامه بنلادن به آمریکا و فرارش به افغانستان، آمریکا تصمیم گرفت که به افغانستان حمله کند و ما دوباره از ترس جنگ، راهی دیار خود، استان پروان شدیم. بعد از این که کرزی رییس اداره موقت شد دوباره به کابل رفتیم. در یک مدرسه درس شروع کردم و تا کلاس شش خواندم. اما چون اقتصاد خوبی نداشتیم و با درس خواندن به جایی نمیرسیدم، آن را رها کردم و همراه با یک همشهریام از راه قاچاق وارد ایران شدم.»
سفر پررنج با قاچاقبران
هماهنگی با قاچاقبران انسان، آغازِ راه دشوار سعید است. هر چند بین ایران و افغانستان فاصلهی زیادی نیست، وارد شدن به ایران از راه قاچاق هم کار سادهای نیست. تحمل گرسنگی و تشنگی، استرس گیر افتادن به دست مرزبانان و پلیس و محتمل دانستن هر حادثهای در طول مسیر، راهی برای آدم نمیگذارد، جز این که جانش را کف دستش گرفته باشد. آن هم برای آیندهی بهتری که زیاد هم قابل پیشبینی نیست.
سعید از افغانستان به قصد گراش، جانش را به دست قاچاقبرها سپرد: «مقصد من از همان اول گراش بود. من که ایران بلد نبودم. قاچاقبر که سر مرز هستند به تمام ایران مسافر میفرستند. با آن کسی که با گراش ارتباط داشت و فامیلهایم را میشناخت و آشنا بود، رفتم. هزینه سفر در سال ۸۷ از افغانستان تا گراش ۳۰۰ هزار تومان میشد که بعد رسیدن به مقصد یعنی گراش پول برایش پرداخت میکردیم. قاچاقبرها گراش را میشناختند چون من چند بار در گراش میدیدم.»
سعید که از مرز سیستان و بلوچستان به ایران وارد میشود، از سختیهای این سفر پر رنج تا رسیدن به گراش، حرف میزند: «از کابل حرکت کردیم به استان زرنج که حدود ۱۳۵۰ کیلومتر راه است. زرنج هم مرز سیستان و بلوچستان ایران است. آنجا با یک قاچاقبر تا گراش هماهنگ کردیم. ما را تحویل بلوچهای ایران کردند. آمدن ما تا زاهدان دو روز طول کشید. تا اینجای کار با ماشین نیسان آمدیم که هر ماشین نیسان ۲۸ نفر را جاساز میکرد. از آنجا به بعد، با ماشین پژو آمدیم. ۱۲ نفر در یک ماشین ما را آوردند به بم و از آنجا به بندرعباس.
«نزدیک بندرعباس پاسگاه بود ما را پیاده کردند و از پشت کوه از پاسگاه رد کردند. چهار ساعت پیاده رفتیم. دیگر توان راه رفتن نداشتیم از بس که تشنه آب شده بودیم. نزدیک بود از گرما بمیریم. هیچ کس توان حرکت نداشت. تا آب آوردند ما نفس راحت کشیدیم. دوباره راه افتادیم تا رسیدیم به ماشین داخل شهر بندر و از آنجا به گراش.»
گراش از نگاه یک تازهوارد
سعید به گراش رسید. وقتی که داشت برای اولین بار شهر را میدید، دیدن درختان نخل، برکهها و رانندگی خانمها برایش عجیب و تازه به نظر میرسید.
میگوید: «سال ۸۷، زمان ریاست جمهوری احمدینژاد بود که به ایران آمدم و آن زمان ۲۰ساله بودم. زمانی که به گراش رسیدم، بعد از دو روز استراحت، کار را شروع کردم. غروب، بعد از کار، در ماشین بودم که چشمم به شهر افتاد. مردم، مغازهها و ماشینها از جلو چشمم میگذشتند که دیدم خانمها دارند رانندگی میکنند. برایم جالب بود. گفتم اینجا خانمها هم رانندگی میکنند؟ بعد توجهم را درختهای خرما جلب کرد. درختان پرخرما را دیدم. چون درخت خرما در افغانستان نیست. از نزدیک ندیده بودم. در یک جای هم برکه دیدم. با خودم فکر کردم که این چی باشد؟ در همین فکر بودم که رسیدم در خانه. شب از رفیقام سوال کردم و مشخصات برکه را گفتم. گفت: «آن زیارت است، دعا نکردی؟» براش گفتم: من که نمیدانم چیست! بعد خنده کرد و گفت: «آن برکه است.» گفتم برکه چیست؟ گفت: «ذخیره آب.» آن گراشی که برای من تعریف کرده بودند با چیزی که من دیدم فرق میکرد. البته کل ایران برایم متفاوت بود چون ما در جنگ بزرگ شدیم. وقتی شهر گراش را با روستای خودم در افغانستان مقایسه میکردم، ایران واقعا جای دلنشینی است.»
سعید در گراش بود که کارگری در ساختمان را یاد گرفت. هر چند اوایل برایش کار سختی به نظر میرسید، اما آدمیزاد به هر شرایطی عادت میکند.
محلههای گراش را از محلههای افغانستان بیشتر بلد بودم
میگوید :«عمویم از سال ۵۷ و داییام از سال ۵۸ گراش بودند و مشکل پیدا کردن کار نداشتیم چون همه میگفتند همراه من کار کن. چون عمویم با بقیه افغانها، شناخت زیاد داشت، اما من مانده بودم با کارهای سخت ساختمانی. چون کار ساختمانی نکرده بودم، بلد نبودم. چند روز اول دستهایم آبله کرد. تمام جانم درد داشت. افغانستان و جایی که من زندگی میکردم هوای سردی داشت و به همین خاطر بناکاری و آجرکاری آن هم در مردادماه در گراش که هوا خیلی گرم بود کار سختی برایم بود. از گرما ضعف میکردم. تا این که به شرایط عادت کردم. با خیلی از مهندسها و پیمانکاران کار کردم. بخواهم نامشان را بگیرم، خیلی است. شماره تلفن همراهشان را هنوز دارم و با هم حس رفاقت داریم. بعد شغل کاشیکاری را یاد گرفتم. خیلی از خانهها من کار کردم.»
شرایط کار و زندگی سعید در گراش تا آنجایی پیش میرود که محلههای گراش را از محلههای افغانستان هم بیشتر میشناسد.
«شش یا هفت نفری یک خانه را اجاره میکردیم. به واسطه این که محلههای گراش را حتی از محلههای افغانستان بیشتر بلد بودم خانه پیدا کردن برای ما راحت بود. آن وقت گراش شهرستان نبود و به همین خاطر افغانیبگیر ۳ یا ۶ ماه یک بار اتفاق میافتاد.»
سعید هنوز هم در گراش آشنایان زیادی دارد: «از منطقه و محله ما که حدودا ۵۰۰ خانواده هستند. نزدیک به ۳۰۰ نفرشان توی خود گراش هستند. از سال ۵۷ به بعد تا حالا از همین محله ما که در استان پروان افغانستان است رفت و آمد دارند. مقصدشان هم گراش است. یعنی الان که من حساب میکنم نسل سوم ما الان توی گراش است.»
اما وجود تفاوتها در کنار نگاه ایدیولوژیک، در هر صورتی تقابلها را ایجاد میکند؛ و به جای زیر سوال بردن سیاستهای عامل ایجاد این وضعیت، آدمها را رودرروی هم قرار میدهد. سعید هم در گراش، عدم پذیرش را تجربه و احساس کرده است.
همه خوب نیستند؛ همه هم بد نیستند
میگوید: «همه مردم خوب نیستند. همه هم بد نیستند. ما با هر جور مردم سر کار داشتیم. بعضیها ما را میخواستند و بعضیها با چشم بد ما را میدیدند و تحقیر میکردند و یا مزد کار نمیدادند. تا حرفی میزدیم به پاسگاه خبر میدادند و دیپورت میکردند. زندگی در کشور دیگر هیچ وقت آرامش ندارد. همان که میگویند بسوز و بساز. هر چند مردم گراش با افغانها سازگار بودند و تعداد کم بیحرمتی میکردند. اما کسانی هم بودند که با ما سر لج داشتند. ما با کسی دعوا نمیکردیم. اگر هم اتفاق میافتاد حتی اگر حق همراه ما بود باز هم نتیجهاش به نفع گراشی بود چون ما بدون مدارک بودیم و باید کوتاه میآمدیم. مثلا اگر زمانی کار به مشاجره و کلانتری کشیده میشد آنجا به ما میگفتند؛ روی یک ایرانی دست بلند میکنی؟ حالا دیپورتات میکنیم که دیگر رنگ ایران را نبینی.»
پای این مسائل به درگیری برای استفاده از خدمات اجتماعی و شهری نیز کشیده میشود. میگوید: «خانوادههای افغانی که در گراش هستند مشکلات زیادی دارند. مثلا در صف نانوایی همیشه گراشیها اعتراض میکنند که نوبت ما گرفته میشود و یا نان به تعداد مورد نیاز و لازم به آنها نمیدهند. در مدرسه، بچههای ایرانی با بچههای افغانی روی یک صندلی نمینشینند. از ما میپرسند تا کی اینجا میمانید؟ چرا نمیروید کشورتان را بسازید؟ تا همراهشان کار میکنیم با ما خوش هستند اما کار که خلاص شد روز بعد که در خیابان ما را میبینند با این پرسش که تو هنوز زندهای؟ تحقیرمان میکنند. گاهی هم لب به فحش باز میکنند. میگویند افغانی کثافت، افغانی عوضی. اگر حرف حسابی هم زدیم میگویند، پرروها را ببین.»
او از عدم آزادی اجتماعی و فرهنگی مهاجرین در ایران هم گلهمند است: «مهاجرین که در ایران هستند از آزادی اجتماعی و فرهنگی دور هستند چون اگر لباس شیک میپوشیدند و در شهر میچرخیدند، میگفتند افغانی به زن و بچه مردم نگاه میکنند. اگر با لباس کارگری رد میشدند، میگفتند افغانی آشغال. صدها بار این کلمه را شنیدم. یک روز از روبهروی حسینه اعظم رد میشدم که کسی مچم را گرفت و گفت کجا میری با این استایل؟ گفتم جای نمیروم. میروم خانه. جایی با دوستان مهمان بودم. میگفت: نه، تو به زن گراشی نگاه میکنی. تو را میبرم کلانتری. این جرم من بود که چرا لباس خوب پوشیدی! البته که بعد نبرد و با مداخله یک نفر که پهلویش بود، ولم کرد. بعد که سراغ نفر گرفتم، گفتند یک وقت ریس پاسگاه گراش بود که الان بازنشسته شده است. من که از گراش میرفتم در اصل یک کار ساختمانی هم گرفته بودم چون اینجا افغانستان یک مشکلی برام پیش اومد که باید میرفتم. تازه کارها هم نیمه کاره ماند در گراش. همان طور که گفتم پسر عموو دو تا داداش من و فامیلهای دور و نزدیکمان آنجا هستند و باهاشان در ارتباط هستم. دفعه آخر که میآمدم به طوری اضطراری بود.»
«محیط کار نیز برای افغانیها خالی از تنش و مشاجره نبوده است: «افرادی بودند که به افغانها حسادت میکردند. مثلا سر فلکه برای کار میرفتیم، الکی میآمدند، میگفتند، افغان برو از اینجا. واینسا. شما آمدید ما بیکار شدیم. اما صاحبکار گراشی میگفت کارگران گراشی کار نمیکنند و باز هم کارگر افغان انتخاب میکرد. واقعیت گراشیهایی که ما میشناسیم تن به این کارهای ساختمانی نمیدهند. در کل گراش، ۲۰۰ کارگر گراشی نیست. همه از دیگر شهرستانها آمدند، مثلا کردها، ترکها، بلوچها. از همه شهرها در گراش هستند و دارند کار میکنند. گاهی اوقات صاحبکار هم ما را تحقیر میکرد. در مدتی که گراش بودم با چند صاحب کار و پیمانکار کار کردم. اما زمانی که وقت پول میرسید که حق ما میشد، بهانه میکرد و میگفت مصالح را خراب کردی یا میگفت این چرا لکه دارد یا میگفت تو اندازه که باید کار میکردی، نکردی و بهانههای مختلف دیگر. جواب زنگ هم نمیداد. اما گراشیهایی بودند که واقعا جا دارد از آنها تعریف کرد. واقعا که حقوق خوب و بهموقع میدادند. تا نمیگفت راضی هستی ولمان نمیکرد.»
مهاجرت آدم را خسته میکند
فقر. درست همان دلیلی که باعث شد سعید از افغانستان مهاجرت کند و در ایران ساکن شود، باعث شد که او ایران را ترک کند. «فقط ۱۰ سال در گراش بودم و در بین این سالها سه بار افغانستان رفت و آمد داشتم. بالاخره تصمیم گرفتم که هر جور شده این روند مهاجرت را تمام کنم. الان شش سالی میشود که ایران نرفتم. دلیل برگشتم این بود که تحریمهای بیرحم آمریکا پول ایران را خراب کرد و ارزشش خیلی کم شده و دلیل دیگر این که مهاجرت آدم را خسته میکند. همان جا که بودم گفتم یک مغازه در افغانستان درست میکنم و همینطور هم کردم و به مهاجرت پایان دادم. اما در هر صورت به خاطر وضعیتی که در افغانستان داریم در مدتی که در گراش بودم راضی بودم. حداقل جنگ نمیدیدیم.»
سال ۹۶ سعید برای آخرین بار گراش را ترک کرد: «اینجا قانون ازدواج بر عکس ایران است. همه مصارف از الف تا یا را باید پسر پرداخت کند.در سفر آخر من تازه ازدواج کرده بودم هزینه ازدواج زیاد است و من بدهکار شدم. چاره جز رفتن به ایران دیگر نداشتم و دوباره راهی گراش شدم. حدوداً دو سال آنجا کار کردم. بدهیها را تمام کردم. از یک سو دلتنگی داشتم که باید بروم، از یک سو جیب خالی با بیپولی که نمیشد آدم برود خانه. اما یک مشکل شخصی در افغانستان برایم پیدا شد که باید میرفتم. باور کنید با یک میلون تومان برگشتم به افغانستان که بعدأ با پول قرض این و آن یک مغازه کوچک لباس زدم که شکر خدا روزگارمان میگذرد.»
گراش را خانه دوم خودم میدانم
هر جای این دنیا که خاطره داشته باشی، بخشی از وجود آدم در آن مکان جا میماند. سعید از دلتنگیهایش میگوید: «در کانال گراش ماندم و خبرهای گراش را دنبال میکنم. گراش هیچوقت یادم نمیرود. این یک حقیقت است. هر چی گراش پیشرفت کند، باور کنید من خوش میشوم. گراش را خانه دوم خود گفته بودم و میگویم. گراش زیباییهای زیادی دارد. یادم است بلوار فلکه شهرداری تا آهنفروشی جاده قشنگی داشت. حسینه اعظم با سنگ مرمرش زیبا است. پارک شهر پشت کلانتری که خیلی زیبا درست شده با دریاچهای که زیبایی آن را بیشتر کرده و به پارک رنگ داده است. برکه کل، نون مهوه، صحرا که از جاده لار سمت راست میروی با درختان پر میوههای لیموترش و لیمو شیرین و پرتقال به آدم حس تازه میداد. آن هم اول صبح. اینها را هیچ وقت فراموش نمیکنم.»
وقتی دست ما به سیاست و راهکارهایی که برای مواجه با پدیدهی مهاجرت وجود دارد، نمیرسد همزیستی و مدارا، چهرهی زیباتر و سالمتری از جامعه به ما نشان میدهد.
سعید میگوید: «افغانستان با ایران همفرهنگ هستند. افغانستان با ایران حدود هزار و خردهای کیلومتر هممرز هستند، از مشهد تا سیستان و بلوچستان. بدون شک فرهنگ ایران با افغانستان خیلی شباهت دارد، از نوع لباس، خوراک، جشن، مذهب و … نظر من این است که گراش همراه اتباع بسازند. دیر وقت است که اتباع در گراش هستند و با زبانشان تسلط دارند. امیدوارم که یک روز گراشیها بیایند افغانستان تا مهمان نوازیشان را جبران کنیم. گراشیها درک کردند و همچنان قبول دارند که افغانیها به دردشان میخورند. تمام کار ساختمانی و کشاورزی را برایشان انجام میدهند و بهتر است که همراه آنها مدارا کنند و در زمینه حقوق اجتماعی برای آنها احترام قائل شوند.»