هفتبرکه – سمیه کشوری: دربارهی کتاب «بوف کور» از جنبههای متفاوتی میتوان صحبت کرد و باز هم آن وسطها حرفی ناگفته میماند؛ ولی دو مسئله وجود دارد که از بوف کور یک اثر شاخص ساخته است: یک) شعرگونه بودن اثر، و دو) بیمرزی در رویا و کابوس و واقعیت یا به نوعی سوررئالیسمِ محض.
شعرگونه بودن اثر
رضا براهنی در تعریف شعر میگوید: «شعر زاییدهی بروز حالت ذهنی است؛ یا یک واقعهی ناگهانی است که از سکوت بیرون میآید و به سکوت برمیگردد». این دقیقاً همان اتفاقی است که در «بوف کور» میافتد. به عبارت دیگر «بوف کور» نه تنها در ظاهر یعنی همان متن، بلکه در درون هم یک شعر است. از این منظر «بوف کور» یک اثرِ شعرگونه است، اثری پر از تشبیهات و توصیفات. گویا شعری است که در تاریکی سروده شده، یا شعری است که شاعرش مدام در تاریکیِ خیالش زندگی میکند. گویی شعرِ «بوف کور» در انزوا و تنهایی و تاریکی و وحشت زاییده شده و مدام دارد به درونش چنگ میاندازد تا راهی به بیرون پیدا کند؛ و این رهایی جز با مرگ اتفاق نمیافتد. شعری که حتی تشبیهاتش هم به مرگ تنه میزند: «در نیمه باز بود مانندِ دهنِ یک مرده». گویا راوی در قالب نویسنده بارها با تجربهی مرگ مواجه شده و قرار است تا آخرِ عمرش هم با آن درگیر باشد.
شعر بیشتر از هر گونهی ادبیِ دیگر در درون انسان کاوش میکند و روح را میخراشد. البته قلمِ درونگرای صادق هدایت فقط در «بوف کور» متجلی نشده است، ولی اوج آن در همین کتابِ اتفاق میافتد، شاید عمدهترین دلیلش این باشد که «بوف کور» یکی از دو داستانِ بلند صادق هدایت است؛ و در داستان بلند، نویسنده مجال بیشتری دارد تا درونیات خودش را بیرون بریزد.
بیمرزی در رویا و کابوس و واقعیت یا به نوعی سوررئالیسمِ محض
کتاب «بوف کور» واقعیتِ عشق و زندگی را از دریچهی یک رویایِ کابوسوار میبیند. این همان سوراخ رف پستوی خانهاش است، جایی که منظرهای را که همواره نقاشی میکرده میبیند و مفتون نگاهِ زنِ اثیری میشود و آنجاست که زندگیاش دگرگون میگردد. کتاب در ادامه تصاویری را به ما نشان میدهد که بین رویا و واقعیت در گردش است و حتی شخصیتها را هم در مرز رویا و واقعیت طراحی میکند.
ویژگی اصلی سوررئالیسم، تلفیق دو چیز است؛ امر واقعی و امر غیرواقعی. وقتی این دو به قدری با هم آمیخته شوند که نتوانیم آنها را تشخیص بدهیم، با یک امر سوررئال روبهرو هستیم. از نظر سوررئالها، رویا مهمتر از واقعیت است و میتواند چیزی را نشان بدهد که در واقعیت نمیتوان دید. سوررئالیستها برای گریز از جهان واقعی به واقعیتی دیگر پناه میبرند که در ورای واقعیتهای ظاهری وجود دارد.
«بوف کور» درخشانترین اثر سوررئالیستی به زبان فارسی است که هیچ مشابهی هم ندارد، حتی گفته میشود مکتب سوررئالیست در ایران اساساً با صادق هدایت معرفی شده است.
یکی دیگر از مولفههای مهم سوررئالیسم، نگارش غیر ارادی است، روشی از بیان حرکت غیرارادی که عمل ثبت و نگارش خودکار و سانسورنشدهی افکار و تصاویری که در ذهن یک هنرمند خلق میشوند را در برمیگیرد. آثار سوررئالیستی با تمرکز بر دستیابی به فرآیندهای فکری غیرارادی و تفسیر رؤیاها بنا میشوند؛ به عبارت دیگر یعنی جملات همانگونه که به ذهنِ نویسنده میآیند، روی کاغذ جاری میشوند. در واقع هستهی اصلی سوررئالیسم بر به تصویر کشیدن عمیقترین افکاری که بهطور خودکار پدیدار میشوند تمرکز دارد. بِرِتون، نظریهپرداز و پایهگذار سوررئالیسم میگوید جملات باید همانگونه بینظم روی کاغذ بیایند؛ به این ترتیب در جهت نگارش خودبهخودی، متن ناگهان متولد میشود نه این که نوشته شود.
قصه در «بوف کور» اینقدر روان و سهل جلو میرود که گویی نویسنده قلم را برداشته، هر چه در ذهن داشته یکسره و بیتوقف نوشته و نقطهی پایان قصه را که گذاشته، قلم را هم کنار گذاشته است. ما هم با خواندن «بوف کور» به دنیایِ دیگری میرویم. این دنیا همان ضمیرِ ناخودآگاه است که سوررئالیستها به آن دنیای شگفتانگیز میگویند. نمونهی بارزش جایی است که راوی «بوف کور» میگوید: «نمیدانم اختیارم دست خودم بود یا نه»؛ این دقیقاً همان نگارش خودبهخودی است.
ناگفته نماند که بیشترین تجلی سوررئالیسم در هنر مربوط به شعر است. سورئالیستها شعر را رکن اساسی زندگی میدانستند؛ زیرا به عقیدهی آنها تنها در شعر میشود مجال بیشتری برای تخیل به دست آورد. این نکته، مطلبی را که در ابتدایِ یادداشت ذکر شده، یعنی موضوعِ شعرگونه بودن بوف کور، تا حد زیادی تایید میکند.
بوف کور برای بوف کور
«بوف کور» را میتوان به دو بخش تقسیم کرد؛ بخش اول سراسر در کابوس اتفاق میافتد، تصاویر مهآلود است و رنگ شب و خواب دارد، گویی اکسپرسیونیسمِ محض است، گویی تلفیقی از روانشناسی و شعر است. این بخش را میتوان بخش تخیل و فرا اسطوره نامید. بخش دوم رمان، گویی در روشنایی روز پیش میرود، گویی از سوررئال به سمتِ واقعگرایی میرود، اما فقط به واقعگرایی تنهای میزند و باز به خواب و خیال و وهم برمیگردد.
نکتهی قابلِ تاملی که دربارهی حضور زن در این دو بخش وجود دارد این است که راوی در بخش اول، از زنی جادویی و غیر مادی یا همان زنِ اثیری صحبت میکند و آن را دستنیافتنی نشان میدهد. همین زن در بخش دوم که از آن به عنوان زنِ لکاته یاد میکند، با اینکه مادی و ایندنیایی شده ولی باز هم برای راوی همچنان دستنیافتنی است. گویی راوی گمکردهای دارد که تماماً متعلق به دنیایِ ذهنیِ خودش است.
بنابراین «بوف کور»، مونولوگی طولانی است از مرگ و نیستی، عشق و نفرت، باورها و خرافهها، واقعیت و تخیل، تاریکی و روشنایی، اثیری و لکاته. و در آخر میتوان گفت «بوف کور»، تکگوییای است دربارهی دوگانهها و تضادهای درونی.
از منظر دیگر، داستان «بوف کور» دو داستان است با شخصیتهایی یکسان؛ شخصیتهای که مدام دارند در دلِ هم حلول میکنند. داستانِ راوی با زن اثیری و داستانِ راوی با زن لکاته و شخصیتهایی مثل پیرمردِ کالسکهچی، پیرمردِ قوزی، پیرمردِ خنزرپنزری، پدرِ لکاته، دایه، مردِ قصاب، بوگامداسی و عمهی راوی. راوی در جایی میگوید: «همهی این قیافهها در من و مال من بودند. صورتکهای ترسناک و جنایتکار و خندهآور که به یک اشارهی سرانگشت عوض میشدند: شکل پیرمرد قاری، شکل قصاب، شکل زنم، همهی اینها را در خودم میدیدم»؛ و در جای دیگر میگوید: «گویی پیرمرد خنزرپنزری، مرد قصاب، ننجون و زن لکاتهام همه سایههای من بودند. سایههائی که میان آنها محبوس شدهام». در واقع از جایی که واردِ فضای هذیانهایِ راوی میشویم و احساس میکنیم در حال پیشروی هستیم، همان موقع متوجه میشویم در حال دور زدن در همان فضا و با همان شخصیتها هستیم.
برایِ فهم بهترِ «بوف کور» باید سهگانهی صادق هدایت را با هم خواند؛ سهگانهی «زنده به گور»، «سه قطره خون» و «بوف کور». گویی هر کدام کمالیافتهی قبلی است، و در نهایت در «بوف کور» است که به سویِ ویرانیِ محض گام برمیدارد.
ستون کمد را از این صفحه دنبال کنید.