نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

امتداد رنگ قرمز در تاریخ هنر مدرن

هفت‌برکه: بزرگ‌ترین دست‌آورد جان لوگان در نمایشنامه‌ی «قرمز» دراماتیزه کردن اوج و فرود سبک‌های هنری مدرن است. فیلم این نمایش که در سال ۲۰۱۰ به کارگردانی مایکل گرندیج و بازیگری آلفرد مولینا، آلفرد ایناک در نیویورک به روی صحنه رفته بود، در بیست و چهارمین نشست تماشا پخش و نقد و بررسی شد.

جان لوگان با تمرکز بر مقطعی از زندگی مارک روتکو، یکی از مهم‌ترین نقاشان آمریکایی سبک اکسپرسیونیسم انتزاعی در میانه‌ی قرن بیستم، چالش‌های اساسی هنر مدرن را در مورد چیستیِ هنر و چگونگی ارتباط آن با مخاطب به روی صحنه می‌آورد، بدون این که صحنه‌ی نمایش را تبدیل به کلاس درس هنر یا جلسه‌ی موعظه کند. او دست به مخاطره‌ی بزرگی زده است: تنها دو شخصیت (روتکو و دستیارش) در یک لوکیشنِ ثابت (کارگاه نقاشی روتکو) به مدت ۹۰ دقیقه با همدیگر جر و بحث می‌کنند. چنین نمایشی می‌تواند به راحتی تماشاچی را خسته و دلزده کند. اما به لطف نویسندگی و کارگردانیِ عالی و بازی‌های اعجاب‌برانگیز آلفرد مولینا و آلفرد ایناک، این نمایش هر چند دقیقه یک غافلگیری دارد، هر دو شخصیت با هم رشد می‌کنند، و مخاطب را درگیر درونمایه می‌کند.

علی‌اکبر شاه‌محمدی، کارشناس روانشناسی، نویسنده و هنرمند، مهمان ویژه‌ی این جلسه بود تا با بحثی با عنوان «قرمزیِ جیغ»، این درونمایه و سیر داستان نمایش را بشکافد. شاه‌محمدی گفت: «داستان نمایش برای من خیلی جالب بود چون زندگی‌نامه کاملی از مارک روتکو را در خود داشت؛ از بچگی‌اش و نقل مکانش از لتونی به آمریکا تا داستان سفارش نقاشی از طرف رستوران چهار فصل (فور سیزنز) که داستانی واقعی است و فقط قسمت آخر آن را تغییر داده‌اند تا اشاره به مرگ خودخواسته‌ی روتکو. اما چیزی که در کنار این بیوگرافی برجسته شده بود، چالش‌هایی است که همواره در مورد سبک اکسپرسیونیسم وجود دارد. در این نمایش، بسیاری از این سوالات مطرح می‌شد و جواب‌هایی هم می‌شنیدیم؛ و ما به عنوان تماشاگر تصمیم می‌گیرم که این جواب‌ها قانع‌کننده است یا نه.»

مروری بر تاریخ هنر مدرنیستی اروپا

شاه‌محمدی برای توضیح این چالش‌ها در مورد اکسپرسیونیسم، مرور موجزی بر تاریخ هنر مدرنیستی در اروپا کرد، از رئالیسم به رمانتیسم، بعد به امپرسیونیسم («جایی که هنر را به دریافت هنرمند وامی‌گذارد ولی هنوز تصویر، تصویر بیرونی است. هنرمند چیزهایی را که می‌بیند و دریافت می‌کند، در معرض دید مخاطب می‌گذارد») و سپس به اکسپرسیونیسم («جایی که بحث اصلی، دریافتِ درونی هنرمند است و به بیرون و ابژه‌های بیرونی کاری نداریم. چیزی که درون هنرمند حس می‌شود به روی بوم نقاشی می‌آید. یعنی ما انگار داریم بیننده‌ی اثر را به درون خودمان می‌کشیم.»

او سپس برای جواب دادن به این سوال که چرا و چطور این اتفاق می‌افتد و مسیر دریافت‌ها وارونه می‌شود، گریزی به علم روانشناسی و تاریخ قرن بیستم زد: «بخشی از این اتفاق به خاطر اندیشه‌های فروید است. او که روانکاوی را در آن برهه از زمان در جامعه منتشر کرد، همه را تحت تاثیر قرار داد. فروید همه را به ناخودآگاه واقف کرد و این نکته، بسیاری از هنرمندان، نویسندگان و موزیسین‌ها را تحت تاثیر قرار داد و آنها را وادار کرد به اینکه چیزی را که درون خود دارند، با مابه‌ا‌زای بیرونی‌اش به مخاطب نشان دهند. این مساله، سبک اکسپرسیونیسم را شکل داد. بخش دیگری از این اتفاق سبکی هم به تاریخ جنگ برمی‌گردد. این سبک از آلمان بعد از جنگ جهانی اول شروع شد، یعنی وقتی که همه چیز خراب شده و احساس خشم و یاس عمومی شده بود.»

شامحمدی پس از این مرور کوتاه، به خود نمایش «قرمز» برگشت و گفت: «در این نمایش، این دو شخصیت نماینده‌ی دو رویکرد به سبک‌های هنری هستند. پیرمرد که مشخص است طرفدار اکسپرسیونیسم است، اما آن جوان نماینده کدام بخش است؟ این جوان لابه‌لای همه‌ی سبک‌های معاصر می‌چرخد و از همه اینها چیزی یاد می‌گیرد. او نماینده‌ی آن بخش معاصرتر است که چیزی سر آخر برای خودش داشته باشد.»

به اعتقاد او، نمایش به چنین چالش‌هایی می‌پرداخت: «ما وقتی چیزی را نقاشی می‌کنیم، دقیقا برای کی می‌کشیم؟ برای خودمان یا کسی؟ اگر برای خودمان است که برای چه بکشیم؟ اگر برای دیگران است، چرا آنها را معذور می‌کنیم از آن چیزی که دوست دارند؟

«سوال دیگر این است: این خط و پیچ‌ها که در کار کسانی مثل مارک روتکو می‌بینیم چه تفاوتی با کار بچه‌ها دارد؟ لوگان اینجا می‌گوید که آن وجهِ نزدیکیِ این دو تا به خاطر انسانِ خالص بودن است. بچه‌ای که‌ هنوز تحت تاثیر رسانه و مدرسه و … نیست، انسان دست‌نخورده و خام است. این همان چیزی است که اکسپرسیونیست‌ها می‌خواهند: که انسان‌های واقعی و خالص این را درک کنند. اما آیا در دنیای پست‌مدرنیستیِ دهه‌های ۵۰ و ۶۰ هم این ممکن بود؟ وقتی نمایش در نقطه‌ی اوجش به اینجا رسید، روتکو عقب‌نشینی کرد و متوجه شد که عمر این سبک تمام شده است.»

تضاد هنر مدرن و سرمایه‌داری

سعید سرخی، کارشناس ارشد گرافیک، نیز چند نکته به گفته‌های شاه‌محمدی افزود: «چیزی که برای من جالب بود، این بود که در این نمایش، زندگی‌نامه‌ی روتکو را از شروع تا مرگش می‌بینیم. او هم از نمادگرایی شروع می‌کند و بعد در دهه ۱۹۳۰ تحت تاثیر فاشیسم و جنگ جهانی دوم، به سمت آبستره و لکه‌های رنگی می‌رود و بعد کم‌کم معروف می‌شود. این نمایش، داستانی زمانی است که روتکو به شهرتش رسیده است. تغییر مسیر روتکو همان لحظه‌ی ۱۹۳۰ است که تحت تاثیر رنج‌ها انسانی، دیدش عوض می‌شود. جایی که او در مورد جکسون پولاک صحبت می‌کند، همان چیزی است که سر خودش می‌آید. او در نهایت خودکشی می‌کند. در ده تا بیست سال آخر زندگی‌اش، رنگ‌هایش به سمت تیرگی می‌رود.»

به عقیده‌ی سرخی، «ارتباط سرمایه‌داری و هنر چیزی است که نمایش در مقابل هم می‌گذارد. روتکو مدام نگاه به گذشته دارد. او اسطوره‌های قدیمی را متعالی می‌سازد که هر کسی لیاقتش را ندارد که ببیند و بفهمد. چیزی که اذیتش می‌کند این است که تابلویش جایی باشد که فهمیده نشود. او آن جایی عقب می‌نشیند که می‌بیند سرمایه‌داری دارد برنده می‌شود.» تقابل دیگری که سرخی به آن اشاره کرد، تضاد نگاه روتکو و دستیارش به هنر معاصر بود، از جمله به موسیقی جاز و جریان‌های پاپ‌آرت.

دراماتیزه کردن تکامل هنر و هنرمند

شاه‌محمدی اعتقاد داشت نمایش به خوبی توانسته است طرح داستانی‌اش را بر روی سیر تکامل هنر و مرگ و زایش دوباره‌ی سبک‌های هنری سوار کند.

محمد خواجه‌پور اما عقیده داشت این تکامل را می‌شد در خود شخصیت‌ها هم دید: «هر دو شخصیت روتکو و دستیارش در طول این نمایش رشد می‌کردند. پسر در اول نمایش یک آدم خام است ولی وقتی خارج می‌شود یک هنرمند آتیه‌دار. اتفاقی که برای روتکو می‌افتد هم این است که دوست دارد تقابل به وجود بیاید. این یک فرآیند سنتزی است که آخر سر، هر دو طرف تغییر می‌کنند و به سطح بالاتری از آگاهی نسبت به کارشان و خودشان می‌رسند. این در بازی‌ها هم خیلی خوب انعکاس پیدا کرده بود.»

مسعود غفوری نیز به این نظر افزود: «هنر بزرگ نمایشنامه‌نویس آنجا خودش را نشان می‌دهد که دستیاری که وارد دنیای روتکو می‌شود، آرام‌آرام این دنیای به‌ظاهر ساکن را تغییر می‌دهد. او از یک شخصیت تیپ به یک پروتاگونیست کامل تبدیل می‌شود.»

فاطمه یوسفی هم اعتقاد داشت: «تقابل بین دو شخصیت از این نظر جالب بود که شکست و پیروزی در آن وجود نداشت و هر دو برنده بودند. هر کدام از آننها نماینده‌ی یک سبک بودند، ولی به ریتم هماهنگی در لحظه‌ رنگ کردن بوم نقاشی رسیدند.»

مینا غفوری هم در مورد سبک‌های هنری گفت: «آیا درست است که بگوییم یک مکتب هنری خاتمه پیدا می‌کند و یکی جدید می‌آید؟ من باور دارم که این یک طیف است و هر کدام از دیگری تاثیر می‌پذیرد.»

عبدالحسین محمدی نمایش را بسیار جذاب توصیف کرد و به ریتم تند داستان و اطلاعات مضاعفی که از بیننده طلب می‌کرد اشاره کرد: «داستان می‌گفت که باید این اسم‌ها و آدم‌ها و کتاب‌ها و سبک‌ها را بشناسید تا نمایش را بفهمید.»

 

گزارش جلسات دیگر تماشا را در این صفحه بخوانید.

خروج از نسخه موبایل