نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

آرزوی یک روز رفتن تا کنار حوض

با زحمت بسیار زیادی، یک پاکت از میز کوچک کنار تخت‏اش برداشت. صورتی، سفید، قرمز و باز هم سفید. قرص‏ها را توی دست‏اش می‏گذارم. این‌ها قرص‌هایی هستند که معصومه می‌خورد. آب از تنگ، سُر می‏خورد توی لیوان و می‏آورم تا کنار دهان‏اش. لیوان را خم می‏کند و قرص‏ها را یکی یکی پایین می‏دهد.

در آن گوشه‌ی اتاق یک چرخ خیاطی می‌بینم که روی‌اش را با پارچه پوشانده‌اند. جوان که بوده خیاط ماهری بوده است.

دست‌هایش را که به زحمت همراهی‌اش می‌کنند تا کنار موهایش ‌می‏آورد و مرتب‌شان می‌کند. می‌خندد و رو به من، از این که نمی‌تواند بنشیند و حرف‌ بزنیم، عذرخواهی می‌کند.

میهمان ناخوانده

بر‌می‌گردیم به تابستان شش سال قبل. آن روز، معصومه پس از چندین ماه درد‌های مداوم عضلات و کم شدن توان جسمی‌اش به پزشک مراجعه می‌کند. پزشک برایش چند نمونه آزمایش می‌نویسد. آزمایش‌ها می‌گویند، یک اتفاق جدید وارد زندگی معصومه شده است. این اتفاق ام‌اس است. معصومه تا آن روز حتی اسم بیماری را نشنیده بود. با خواهرش آمده بود و وقتی پزشک از جریان بیماری و روند درمان آن – که هنوز درمان قطعی ندارد- توضیح می‌دهد که باید همراه با صبر و امید باشد، به آغوش خواهرانه‌ایی پناه می‌برد و گریه می‌کند. از آن روز به بعد، زندگی معصومه ناگزیر می‏شود از تغییر.

کارهای خانه را همسرش انجام می‌دهد و از این بابت ناراحت است، چون خانه‌داری را زنانه می‌داند. معصومه پس از ازدواج اول، بعد از ده سال با محمد ازدواج می‌کند و در طول این ده سالی که از ازدواج دومش می‌گذرد، توانسته با کمک او این بیماری را بهتر بپذیرد. حالا ام‌اس شش ساله شده است. روزهای اول بیماری، هنوز زندگی روند عادی خودش را داشته است.

ام‌اس، علیرغم درمان‌های مداوم و مراجعات مکرر به پزشک، توان زندگی عادی را از او گرفته است. آن‌ها بچه‌دار نمی‌شوند و معصومه اگر چه می‌خواست غم‌ صدای‌اش را پنهان کند، اما لبخندی می‌زند و این را حکمت خدا می‌داند.

زندگی جریان دارد

معصومه شبانه روز را در اتاقش می‌گذراند. سرگرمی‌اش تلویزیون است. کمتر به جمع‏های شلوغ می‏رود. اگر کسی از اقوام فوت کند، خواهرش او را بی‏خبر می‏گذارد که نکند این خبر بد، بر روحیه‏اش تأثیر منفی بگذارد. اما خودش از این کار ناراحت است. از اینکه ده روز بعد از مرگ برادرش، خبردار می‏شود و نتوانسته دوباره او را ببیند، شاکی است.  یک تلفن کنار تخت‏اش است که گاهی صدای دوست و آشنایی را بشنود.

گاهی در خلوتش به بیماری فکر می‌کند که حالا آنقدر با زندگی‏اش عجین شده که حضورش را فراموش کرده است. فکر می‌کند شاید اگر درمان‌ها را جدی‏تر گرفته بود، حالا یک زندگی طبیعی داشت؛ مثل همسایه. همسایه‌هایی که همیشه به او سر می‌زنند تا بخشی از تنهایی او را پر کنند. گاهی همسایه‌ها کارهایش را انجام می‏دهند. خانواده‏ی معصومه و بیشتر از همه، خواهرش، کمک حال او هستند. معصومه دوست دارد یک روز صبح که از خواب بیدار شد، بتواند تا کنار حوض برود و خودش دست و صورت‏اش را بشوید و دیگر خبری از ام‌اس نباشد.

او از قیمت بسیار بالای دارو‏ها گله دارد. ظاهراً بهزیستی به این بیماران که جزو بیماران خاص هستند کمک می‏کند اما باز هم زور قیمت‏ها بیشتر است.

او گاهی همراه با خواهرش به انجمن بیماران ام‌اس لارستان سر می‌زنند و در جلساتشان شرکت می‌کند. معصومه‌هایی می‌بیند جوان‏تر یا مسن‏تر. همه یک آرزوی مشترک دارند؛ سلامتی.

معصومه همسرش را صدا می‏کند و از او می‏خواهد آلبوم عکس‌شان را بیاورد. آلبوم را کنارش می‏گذارد و من ورق می‏زنم. در همه‏ی این عکس‏ها، معصومه جوان و زیبا، ایستاده است و به دوربین خیره شده است. در هیچ کدام از آن‌ها عکسی از ام‌اس نیست. شاید دلش نمی‏خواهد، این بیماری را در آلبوم زندگی پنجاه و شش ساله‏اش ثبت کند.

امید و لبخند‌

معصومه به فرداهای نیامده فکر می‏کند. هنوز امیدوار است شاید بتواند با ادامه‏ی درمان، بیماری را شکست دهد و اندکی به عقب براند. او می‏گوید از مبارزه خسته شده‏ام اما نمی‏شود امید نداشت. چه کسی است که زندگی را دوست نداشته باشد و برای ادامه‏اش تلاش نکند.

او در اتاق کوچکی که از لای در نیمه بازش عبور فصل‌ها را یکی پس از دیگری نگاه می‌کند، رویای تندرستی می‌دوزد. لبخندی که ردش لحظه‌ایی از لب‌های معصومه دور نمی‌شود؛ مرا به فکر می‌برد.

معصومه دست‌هایش را به گرمی توی دست‏هایم جا می‏کند. چشم‌هایش خسته هستند اما امید در آن کورسو می‌زند. آرزو دارد بتواند توانایی‏اش را به دست بیاورد و برای زیارت برود مشهد. ام‌اس نتوانسته معصومه را تسلیم کند.

 

خروج از نسخه موبایل