فاطمه ابراهیمی: هر چند ساعت یکبار، از روی یک کاغذ، پشت میکروفون مسجد با صدای رسا و بلندی میخواندم: «هم اکنون صندوق آری یا نه جمهوری اسلامی، در مسجد علی ابن ابی طالب مستقر میباشد. کسانی که تاکنون موفق به رای دادن نشدهاند مراجعه فرمایند.»
نگاهش به من است اما میدانم خودش را جای دیگری گم کرده است. جایی لابلای خاطراتی با قد و قواره چهل ساله. جایی دورتر از امروز. خیلی دور. راه راه پیشانی و خطوط دور چشمانش حکایت از گذران سالها زندگی دارد اما حمید حسن زاده با حرفهایی که شنیدنش مست و سرحالم میکند مرا میبرد به بیست سالگیاش.
دو ماه بعد از آمدن امام خمینی به ایران، با وجود شعارهایی که داده میشد، انقلابی، اسلامی بود، امام خمینی رهبر ایران گفت: مردم شاید استقلال نمیخواهند، جمهوری نمیخواهند. اما چون این مملکت باید دموکراسی کامل باشد، رفراندوم برگزار کنید. آری یا نه به جمهوری اسلامی. ما واقعا تعجب کرده بودیم. آن همه شهید داده بودیم. آوارگی مردم از شهر و دیار خودشان و زندانی شدنشان. اینها همه نشانههای آری به جمهوریت بود. اما امام حرفی که میزد باید عملی میشد.
امام گفت: رای من آری هست به جمهوری اسلامی.
آن زمان نه تبلیغاتی بود نه تشکیلاتی. فقط صحبتهای حضرت آقا بود که به ما دلگرمی میداد.
شیخ رحمانی آغازگر رفراندوم
هشت صبح دوازدهم فروردین سال پنجاه و هشت من و خیلی از جوانان فعال انقلابی، فارغ از جنسیت، دور یک میز به صورت دایرهای نشستیم تا رفراندوم را برگزار کنیم. اولین شخصی که برگه سبز رنگش را توی صندوق انداخت، معتمد شهر، شیخ علی اصغر رحمانی بود. شیخ رحمانی با گفتن جمله «بسم الله الرحمن الرحیم، اولین رای من به جمهوری اسلامی، آری میدهم» عملا آغازگر رفراندوم گراش بود.
ما پشت یک میز بودیم. اما خانمها برای خانمها و آقایان مسئول نام نویسی آقایان بودند تا بتوانند رای بدهند.
جمعیت آنقدر زیاد بود که مدام مجبور بودیم در مسجد را ببندیم تا به جمعیت داخل مسجد فشار وارد نشود. رایشان را که میدادند خارج میشدند و در را برای گروه بعدی باز میکردیم.
حمید میگوید یکی از اتفاقات آن روز برایم شد خاطرهای شد که هیچ وقت فراموش نمیکنم و همه جا تعریف کردهام: «پیرزنی هشتاد ساله با کمری خمیده، برگ سبز آری، توی دستش بود و داشت از مسجد خارج میشد. دنبالش رفتم و با زبان گراشی خودمان گفتم «نه نه جان بر چه ته جمهوری اسلامی نه اتدا؟ مه خاطر مملکتت اتناوه؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت خجالت بکش، ما مسلمونم. نماز اخنم. ریزه اگرم. برچه باید نه آتم. وقتی گفتم برگه سبزی که توی دستت هست آری است و آن یکی که توی صندوق انداختی نه بوده گفت نه نه جان شو ما گت هر تا که دگه اتناوه تک سطل آشغال ابی. ما هم برگ سرخه متک سطل بس.» حمید قهقه میزند و میگوید: «بنده خدا صندوق رای را با سطل آشغال اشتباه گرفته بود و آن برگ سبز را برای تبرک میبرد خانه. نمیدانست که باید سبز را بندازد توی صندوق.»
ما بچههای انقلاب بودیم
فرخنده باختر و معصومه خواجی هم کنار من نشستهاند هنوز انگار که خاطرات برای آنها تازگی دارد با آن شور و حال و مستی خاطراتشان را برایم ورق میزنند.
فرخنده میگوید: حال و هوایی که آن روز داشت، مشارکتی که آن روز داشت بیسابقه بود. ما از روزهای قبلش نه خواب داشتیم نه خوراک. مشتاق برگزاری رفراندوم بودیم. ما بچههای انقلاب بودیم.
معصومه خواجی دختر حاجی فرخنده بعد از حرفهای مادرش میگوید: من هشت سالم بود. مادرم، خواهرم سراج و فاطمه بیبی و داییام حاج احمد باختر همه پای صندوقهای رای بودند و پشت میز. من با اینکه نمیتوانستم رای بدهم اما از هشت صبح آنجا بودم. آنقدر سرمست حال و هوا بودم که دوست داشتم هر کاری که از دستم برمیآید انجام بدهم. برای کسانی که سواد نداشتند مینوشتم. به مردم شربت میدادم. و آنهایی که پای صندوق نشسته بودند اگر کاری داشتند یا چیزی میخواستند من برایشان آماده میکردم.
با عشق و علاقه تکتک خانههای گراش را میرفتم در میزدم و میگفتم بیایید رای بدهید. دست خیلی از پیرزن، پیرمردهایی که راه رفتن برایشان سخت بود را میگرفتم میآوردم و بعد از رای دادن دوباره آنها میرساندم خانهشان.
سراج خواجی دختر اول حاجی فرخنده هم از مشارکت مردم و مهربانی آنها که هنوز کنج ذهن و قلبش به یادگار مانده است حرف میزند: «مردمی که برای رای دادن میآمدند برای ما که پای صندوق بودیم و پشت میز، خوراکی میآوردند. یکی شربت میآورد، یکی نان مهوه و دیگری نان پنیر و سبزی میآورد. شور و شوق خاصی در وجود مردم بود. افراد میانسالی میآمدند که از خمدیگی کمر، پیشانیشان روی زمین بود اما مشتاقانه اول صبح پشت در مسجد توی صف ایستاده بودند.»
آنهایی که پای صندوق بودند
حاجی فرخنده کاغذی پاره شده از گوشه کنار، توی دستهایش دارد که اسمهایی پشت سر هم سطر به سطر نوشته شده است. این نامهایی که بعد از چهل سال هنوز در حافظهی او مانده است. یکی یکی برایم میخواند و روی اسم کسانی که از این دنیا رفتهاند تاکید میکند. چیزی شبیه سیاهه عروسی است و البته حال دیگر تکهای از تاریخ:
من خودم (فرخنده باختر) ، بچههایم سراج و فاطمه بیبی و علی (خواجی)، نرگس، اشرف، سیف الله، اصغر و محمدرضا و حاج حیدر فرزانه، فریده شکوهزاده، نادیا دهقان، خاله فاطمه نساء، منور و فوزیه حسن زاده، زهرا و نرگس خواجهزاده، حلیمه نوروزی، حلیمه آذربادگان، زهرا روانبخش، زبیده محمودی، صفیه محیایی، جواهر حسنی، صغری رضایی، فاطمه چابک، ایران باختر، زن حاج ابراهیم، زن محمد و رقیه فقیهی، مهرانگیز غفاری، زن شعبان، زن کریم آذربادگان، شهربان فانی، مهری حسنی.
مرحوم محمد فقیهی، محمدحسن، خسرو و حمید حسن زاده، محمدرضا ایزدی، سید جواد معصومی، سید طالب خلیلی، حاج ابراهیم فقیهی، محمد نامآور و خیلیهای دیگر که متاسفانه یادم نمیآید گروهی بودیم که فعالیت داشتیم و در رفراندوم پای کار بودیم. حاجی فرخنده چاییاش را سر میکشد و میگوید: ما خانوادگی پای انقلاب بودیم و هستیم. همانطور که خانه ما آن زمان پایگاه انقلاب بود حالا نوههایمان پا جای ما گذاشتهاند.
تنها سه رای قرمز
رادیو پای ثابت رفراندوم بود. با پخش صحبتهای حضرت آقا و صدای محمد گلریز که برای انقلاب میخواند حال و هوای خاصی حکم فرما شده بود.
مرحوم میسر حسین شیری، حاج قنبر فولادی، فتحعلی جعفری و طاهر خوشاب چهار نگهبانی بودند که آن روز با تفنگ شخصی گلولهزنی میجر از رفراندوم و مردم محافظت میکردند. دو نفر بیرون مسجد و دو نفر داخل سالن.
حمید میگوید: ۹۹ درصد گراشیها پای صندوق رای آمدند. بعد از غروب که کمی خلوت تر شده بود یک صندوق سیار را با کمک سه نفر از بچهها بردیم محله پاقلعه برای کسانی که به هر دلیلی سختشان بود از خانه خارج بشوند. رای که میدادند کلی دعا به جان ما میکردند با پاشنی این سه کلمه «پیر ببش بچم» .
ساعت ده شب رفراندوم تمام شد. آرای مردم را شمارش کردیم. توی گراش فقط سه برگ قرمز نه داشتیم که یکی را همان پیرزن اشتباهی انداخته بود توی صندوق. نتیجه آرا را بردیم فرمانداری لار.
بعد از برنامه برای شام خانه ابوالحسن حسنی دعوت شدیم. یک سفره از این سر اتاق تا آن سر اتاق برای تمامی عوامل رفراندوم پهن شد.
خبرها کماکان میرسید که همه به جمهوری اسلامی آری دادند. یکی از نگهبانها از همان تفنگ گلوله زنی سه فشنگ به نشانه پیروزی شلیک کرد به هوا. چه شب خوبی بود. هنوز خاطرات خوش آن لحظه توی دهانم مزه مزه میشود.
دومین انتخاب: فکر میکردیم بنیصدر بهتر است
بعد از اولین رفراندوم که در گراش همپای کشور ایران برگزار شد نوبت به انتخابات ریاست جمهوری رسید. زمان زیادی از رفراندوم آری یا نه نگذشته بود. مملکت شکل گرفته بود و ادارات کمی سر و سامان پیدا کرده بود. امام فرمان دادند که مردم این بار برای انتخاب ریاست جمهوری بیایند پای صندوقهای رای. آن زمان مهدی بازرگان نخست وزیر ایران بود. چند نفر از کاندیدا مثل آقای بنی صدر، یزدی، قطب زاده و…ثبت نام کردند. تبلیغات بنی صدر بیشتر از همه بود.
مدرسه هرمزی سابق (نرجس خاتون فعلی) حوزه انتخابیه بود. یک کلاس خانمها پای کار بودند و یک کلاس آقایان. روال کار آن زمان هیچ فرقی با الان نداشت. مهر و صندوق و برگ رای همین بود.
انتخابات از هشت صبح شروع شد. انتخابات همانند انتخابات آری یا نه با حضور حداکثری مردم روبه رو شد. حال و هوا همان حال و هوا را داشت. هر کسی از هر طریقی سعی میکرد پای کار باشد. یکی با تدارک نهار و شام برای اعضای حوزه انتخاباتی و دیگری با تبلیغ بنی صدر و…
وقت نهار برای سرو غذا دعوت شدیم خانه آقای نامآور و آقای فقیر. اعضای پای کار انتخابات، تقسیم بندی میشدیم. یک گروه میرفتیم و بعد از خوردن غذا برمیگشتیم و گروه بعدی با برگشت ما میرفت.
ده یازده شب، تعداد آرا را شمارش کردیم و باز نتیجه را بردیم فرمانداری لار. ما هم مثل بقیه فکر میکردیم بنی صدر بهتر از بقیه است به این خاطر خیلی مشتاق بودیم بنی صدر رئیس جمهور بشود.
تلویزیون نتیجه آرا و انتخاب بنی صدر به ریاست جمهوری اعلام کرد و ما از شادی ریختیم توی خیابان. تا برق روز میرفتیم و برمیگشتیم و شعار میدادیم. یکی از شعارهایی که میدادیم جمهوری اسلامی آری، حکومت بدخواهان هرگز. این را با ریتم میخواندیم.
بعد از گذشت مدتی از انتصاب بنی صدر به ریاست جمهوری فهمیدیم که انتخابمان اشتباه بوده است. چون هنوز خط و مشیها درست مشخص نبود ما هم توی انتخابمان اشتباه پیش رفتیم. با آمدن بنی صدر جنگ هم شروع شد و خیلی چیزهای دیگر. امام بنی صدر را که عزل کرد آقای رجایی را به جای بنی صدر بر کرسی ریاست جمهوری نشاند. انتخاب آقای رجایی انتخاب بجایی بود. چون هم مردمی بود هم عقل و درایت بالایی داشت هر چند مدت ریاستجمهوری رجایی هم کوتاه بود.