هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: هفته هلالاحمر آرام و بدون سر و صدا گذشت. هفتهی بزرگداشت امدادگرانی بیمزد و منت که سالهاست در قلب حادثه هستند.
عصر بیست و هفتم ماه رمضان بعد از یک گفتگو با پیشکسوتان هلالاحمر، برای تکمیل گزارش، سرزده و بدون اطلاع قبلی من و مسلم پورشمسی (همسرم) مهمان بچههای پایگاه بینجادهای میشوم تا گپ و گفتی با آنها بزنم.
با استقبال باقر حیدری به اتاق کوچک هشت ضلعی روبهروی در ورودی هدایت میشوم. اتاقی با یک میز و صندلی و چند پشتی مقابل میز که روی زمین به دیوار تکیه داده شده است. مهدی شکاری، محمد روانشاد، صادق گشتاسبیزاده و امرالله عباسپور با لباس فرم هلال احمر به پشتیهای روبهروی میز تکیه دادهاند. روبهروی بچهها مینشینم و با کنجکاوی تمام از باقر حیدری میخواهم کار و فعالیت بچههای این پایگاه را برایم توضیح بدهد.
«اینجا پایگاه ثابت امداد بین جادهای است. ما روزانه پنج نفر شیفت میدهیم، یک نفر راننده آمبولانس و چهار نفر نجاتگر. من خودم کارمند رسمی این پایگاه هستم و راننده آمبولانس، تنها ماشین این پایگاه. اگر اتفاقی رخ بدهد مردم با شماره ۵۲۴۴۰۱۱۵ تماس میگیرند و ما در کمترین زمان خودمان را به محل حادثه میرسانیم. بعد از ثبت هر تماس، اولین چیزی که از مخاطب پشت تلفن میپرسیم، مسیر است. آدرس محل حادثه. بچهها که اعزام شدند آن یک نفر توی پایگاه میماند و مشخصاتی مثل چند نفر توی صحنه مصدوم شدهاند و یا اگر طرف استرسش مانع از حرف زدنش نشود، سوالهای متعدد دیگری میپرسیم تا بدانیم چه وسایلهایی برای این اتفاق لازم است. دستگاههایی مثل جک و فک و قیچی. و یا خیلی از وسایل دیگر که برای رهاسازی ماشین و مصدومین مورد نیاز است.»
تا همیشه، همه کاره، همه جا
از بچهها میپرسم تا کی اهل خدمت کردن میمانید؟ جواب تک تکشان این بود اگر بشود تا همیشه. اما اگر بشود با امکاناتی مثل خودرو نجات، چه بهتر. با بچهها سری به اتاق عملیاتی پایگاه میزنم. طبقههای آهنی که وسایلهای مورد نیاز خیلی از حوادث با نظم و ترتیب خاصی روی آن ردیف شدهاند دور تا دور اتاق رخ نشان میدهد. باقر کارایی تمام وسایل را با حوصله برایم توضیح میدهد. میگویم شاید به یکی دو تا از این وسایل برای فلان اتفاق نیاز باشد؛ شما باید مجدد از سر صحنه اتفاق برگردید؟ میگوید اگر خودرو نجات داشتیم، نه. تمام این وسایل که حالا توی این اتاق است باید توی آن ماشین جاساز میشد. اما متاسفانه ما نداریم و باید برگردیم.
مهدی شکاری میگوید: ما چون خودرو نجات نداریم، یک دستگاه چند کاره کوچک جک و فک و قیچی را توی ماشین گذاشتهایم که اگر کارمان با آن راه نیفتاد، برگردیم و بقیه وسایل را ببریم سر صحنه. خودرو نجات یکی از اصلیترین نیازهای این پایگاه است. اما متاسفانه ما نداریم و تا کی نباید داشته باشم هم خدا میداند!
محمد روانشاد با تایید حرفهای مهدی میگوید: این خودرو نجات پیشکش، اصلا خیلی از مردم هنوز نمیدانند ما چهکارهایم و بچههای نجاتگر چه فعالیتهایی انجام میدهند. مهدی وسط حرفهای محمد میگوید: بنویس همه کاره. از پشتیبانی بچههای آتشنشان تا پشتیبانی بچههای اورژانس. اصلا بنویس همه اینجا، هم آنجا، هم همهجا. ما نجاتگر سیلاب، کوهستان، آتشسوزی، آوار و تصادفات و خلاصه همه چیز هستیم. افتخار هم میکنیم به خدمترسانی به مردم.
محمد میگوید: من ساکن و شاغل بندرعباسم. ولی عشق خدمت به مردم شهرم، مرا سه روز در هفته به گراش میکشاند. تازه پیگیر کارهای پسرم هستم تا داوطلب خدمت در همین پایگاه بشود.
میدانم این بچهها همه شاغل هستند و برای گذران امور زندگیشان باید منبع درآمدی داشته باشند. فعالیت در سازمان هلال احمر چون یک نهاد مردمی و مقدس است بیمزد و منت انجام میگیرد. صادق گشتاسبیزاده یکی از همین بچههای پایگاه، روزهایی که در تاسیسات بیمارستان مشغول به کار نیست، اینجا شیفت میدهد. صادق میگوید من نمیتوانم یک جا بند بشوم. در شهر خودم، رستم، هم همین کار خدمترسانی به مردم را انجام میدهم.
مهدی میگوید: من مغازه وسایل تزئیناتی و دکوری دارم. بارها پیش امده که تلفن همراهم زنگ میخورد که بیا سر فلان حادثه. مغازه را با مشتری رها کردم و رفتم. وقتی علاقه باشد هیچ چیزی مانع رفتنت نمیشود.
از بچهها میپرسم میدانم ریالی دریافت نمیکنید اما حتما هفته هلال احمر از سمت نهادهای دیگر تشویق و تقدیر میشوید. مهدی خندهاش میگیرد و میگوید تقدیر؟ تشویق؟ شما بگو یک تشکر خشک و خالی. اصلا من فکر میکنم نمیدانند چنین پایگاهی در سطح شهر وجود دارد. امرالله میگوید من که سالهاست اینجا خدمت میکنم تابه حال یادم نیست که کسی از مسئولین رده بالا حتی سرزده بیاید اینجا، چه برسد به تقدیر! یکی دیگر از بچهها میگوید دلت خوش است. من فکر میکنم اصلا کسی نمیداند ما چه کارهایم، چه برسد به تشکر کردن و آمدن به این پایگاه.
میدانیم وظیفهمان را انجام میدهیم، اما…
حرف بچهها برایم قابل تامل است. تقدیر از خدماترسانی و حضور این بچهها به مردم شهر مناسبت نمیخواهد. اصلا وقت آزاد نمیخواهد برای سر زدن. باید یادشان باشد و یادی بکنند از ایثار و ازخودگذشتگی کسانی که همیشه شب بیداری میکشند تا مردمی از این شهر اتفاق تلخی برایشان نیافتد. خانواده و کارشان را رها کردهاند. خودشان را به دل صحنههایی میزنند که من و تو حتی نمیتوانیم تماشا کنیم. من خبرنگار این شهرم. اما یکی از همین مردم شهر هم هستم. امروز با این گپ و گفت فهمیدم اگر این آدمها، این داوطلبهای عشق به خدمت، نباشند خیلی از کارها لنگ میزند. بعضی وقتها باید به این بچهها روحیه معنوی داد؛ نه مادی. لازمه کارشان، یادآوری و تداعی این روحیه از سمت دیگران است.
برای این حرفم دلیل دارم. بچهها از دیدن صحنههایی برایم گفتند که شنیدنش هم سخت بود چه برسد به نوشتنش. امرالله برایم از خاطرهای حرف میزند که تصور کردنش هم سخت است: «باید خودم را یک روز بارانی سر صحنه تصادفی در محور جاده گراش به لار میرساندم. بچههایی که زودتر از من رسیده بودند چون میدانستند پدر خانمم توی این تصادف کشته شده است به من چیزی نگفتند و از من خواستند به ماشین نزدیک نشوم و کنترل ترافیک کنم. یعنی ماشینهای عبوری را هدایت کنم و مانع از ازدحام مردم بشوم. وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است خودم را باختم. پدر خانمم به همراه خواهر زنم و فرزندش هر سه کشته شده بوند. هر کسی جای من بود شیون میکرد. ولی به من گفتند تو لباس هلال به تن داری و الان موظفی کارت را بکنی. باید قوی باشی. این وظیفه من بود که مسئولیتم را درست انجام بدهم. اما احساسم چه میشد؟ تا مدتها هضم این مساله برایم سخت بود که خودم سر این صحنه باشم و با چشمهایم مرگشان را ببینم. ما به روحیه و انگیزه نیاز داریم. میدانم وظیفهمان است اما یک جاهایی توقعاتمان بالا میرود برای چند خط تشکر.»
با بچهها میآیم توی حیاط تا هم آمبولانس را ببینم و هم بچهها هوایی به سرشان بزند تا کمی یادشان برود چه دیدند و چه گفتند برای من. مهدی کفشهایش را که میپوشد میگوید ما با همین کفشهای خودمان حوادث زیادی رفتهایم. اما یک جاهایی مثل کوهستان کفش نجاتگر باید خوب باشد تا مشکلی برای ما به وجود نیاید. کاش کمی به این موارد هم توجه میشد، هم کمک.
محمد در پشت آمبولانس را که باز میکند اولین حرف من این است «چه فضای کوچکی دارد.» مهدی خندهاش میگیرد و میگوید هر بار که سوار میشویم خودمان تلف میشویم. سرمان به سقف و کپسولها میخورد. پاهایمان به این آهنهای کنار صندلی و برانکارد میخورد و زخمی میشود. کنار آمبولانس یک عکس دستهجمعی از بچهها میگیرم.
خورشید کمکم دارد غروب میکند. وقت افطار است. مهدی میگوید: شده بارها وقت افطار سر صحنه بودیم که بچهها فقط با آب افطارشان را باز کردهاند. و یا سحری نخورده به پایگاه برگشته و روزه گرفتهایم. صادق میگوید: یک بار غذا روی اجاق بود و تماس گرفتند و باید میرفتیم سر صحنه. وقتی برگشتیم ته دیگ خوردیم.
روحیه بچهها با وجود مشکلات و کمبود امکانات همچنان برای عاشقی کردن و خدمت به مردم بالاست و قلبشان میتپد. لابلای گله و شکوههایشان عِرق به شهرشان ملموس است.
چراغ هلالاحمر چگونه روشن شد؟
هلال احمر علاوه بر این جوانان عاشق به خدمت، پیشکسوتانی هم دارد. چند خط از یک دورهمی ساده با حال و هوای آن روزهای خدمتشان.
من که لقب کارمند حلالخور به او دادهام. حلالخور به توان سه. یعنی سه بار تاکید کن. حلالخورِ حلالخورِ حلالخور. قهقهه حاج اصغر شکاری از پشت ماسک آنقدر بلند است که به راحتی شنیده میشود. سرش را به طرف حاج یونس برمیگرداند و میگوید: «من در این سالها سعی کردم وظیفهام را درست انجام بدهم. منم یکی شبیه بقیه.» حاج ناصر دلخوش، نفر سومی است که خودش را به جمع چهار نفره ما ملحق میکند. حاج ناصر با کت و شلوار کرمی رنگی که به تن دارد سمت چپ من مینشیند. حاج اصغر با حرفهایی که قرار است بزند، مرا میبرد به سالهایی که هنوز بچه مدرسهای هم نبودم.
سال هفتاد و سه گراش هنوز بخش بود. سازمان هلال احمر، طبقه بالای ساختمان بانک کشاورزی، روبهروی حسینیه اعظم، کنار آزمایشگاه دکتر مهرابی به صورت مستقل تاسیس شد. فعالیتهای این سازمان چون گستردگی نداشت متراژ آن و چند اتاق کوچک برای تاسیس این سازمان کافی بود. هلال احمر با چهار کارمند و یک رئیس مامور به خدمت در این سازمان به اسم علیاصغر حسنی که دیگر همه او را به تلاش و عرقش به گراش میشناسند، کارش را شروع کرد.
من از سال هفتاد و شش آمدم و شدم کارمند رسمی هلال. من مسئول انبار تدارکات شدم. من و یونس نوروزی با هم وارد این سازمان شدیم و شروع به خدمت کردیم. هلال احمر یک سازمان مقدس و مردمی است. هر شخص که فعالیت میکرد، داوطلب خدمت به مردم بود و مبلغی در قبال فعالیتش دریافت نمیکرد. اما همه همدل بودیم و جانمان را میدادیم برای خدمت. روحیه ایثار و ازخودگذشتگی درون بچهها موج میزد و خروشان بود. فرقی نمیکرد جغرافیای خدمت، کجای این دیار باشد. محدوده مشخصی نبود. همین که ندای کمک شنیده میشد یا علی میگفتیم.
هلالاحمر مهمتر از خانواده
حاج ناصر روبهروی حاج علیاصغر و حاج یونس، دو دوست و یار دیرین همدیگر نشسته است. ناصر دلخوش هم با حرفهایش قرار است خاطرات همدلی آن سالهای دور را برایم بگوید: «من سرباز بودم. برای آمدن به مرخصی جای این که تماس بگیرم با خانوادهام، به حاج اصغر زنگ میزدم و میگفتم قرار است فلان روز به گراش برگردم. اگر برنامهای هست بگذارید برای آن روز که من هم باشم. یعنی خدمت به مردم را با تایم مرخصیهای سربازیام جور در میآوردم.»
دلخوش ادامه میدهد: «یادم هست سال هشتاد و یک، بم زلزله شدیدی آمد که گفتند ده نفر از بچههای هلال گراش، برای کمکرسانی بروند. یک مینیبوس پر شد از آدم و من وسط راهروی مینیبوس سرپا ایستاده بودم. توی پمپ بنزین بعد از این که مینیبوس باکش را پر کرد، من و چند نفر از بچهها را پیاده کردند. جا نبود. از شدت ناراحتی بغض کردم و هنوز که هنوز است وقتی یادم میآید ناراحت میشوم. روحیه بچهها زبانزد خاص و عام بود و هست. در سطح استان حرفی برای گفتن داشتیم. بعد از خود شیراز، بچههای ما در اولویت بودند برای کمکرسانی در حوادث طبیعی و یا غیر طبیعی.»
بگذارید کار خودمان را بکنیم
حسینعلی مولایی که سالها مسئول آتشنشانی گراش بوده با لباس چهارخانهی مشکی و قرمزی که به تن دارد توی گوشه، کنار حاجاصغر نشسته است. حسینعلی هم از آن روزها میگوید: «من آتشنشان بودم. اما تایمهایی که ایستگاه نبودم و شیفت نداشتم میآمدم هلال احمر تا کنار بچهها باشم و هر کاری که از دستم بربیاید انجام بدهم. کلا ناف من و این بچهها را با خدمت به مردم بریدهاند. آن سالها بچهها برای حضور بیشتر و خدمترسانی رقابت میکردند با هم. همه دلشان میخواست همه جا باشند.»
مولایی ادامه میدهد: «یادم است باران سیلآسای سال ۹۵ گراش، خیلی از خانههای محله پاقلعه را خراب کرد و آسیب جدی به این خانهها وارد کرد. بچهها توی آن باران خودشان را فدای خدمت به همشهریانشان میکردند. خواب و خوراک نداشتند. شبها هم همانجا توی پایگاه امداد بین جادهای میماندند که از قافله خدمت جا نمانند. جا کم بود و ما با اصرار، بچهها را برمیگرداندیم خانه.»
دلخوش بعد از این حرفهای حسینعلی مولایی میگوید: «یک خاطره پاقلعهای هم من دارم که البته فقط مسیر عبور این خاطره از آنجا بود. کوچههای محله پاقلعه تنگ و باریک است. یک روز برای خدمترسانی با ماشین هلال رفته بودیم توی یکی از همین کوچهها. گوشی همراهم زنگ خورد که تصادف خیلی بدی روبهروی مجتمع تجاری گراشسنتر اتفاق افتاده است و سریع خودتان را برسانید. آمبولانس باید تا سر کوچه را دنده عقب میآمد. من از ماشین پیاده شدم و کیف کمکهای اولیه که بیست و پنج کیلو وزن دارد را انداختم پشت کولم و تمام مسیر را دویدم. وقتی رسیدم ازدحام جمعیت اطراف مصدوم به حدی زیاد بود که بارها از مردم خواستم دورم را خلوت کنند تا راحتتر بتوانم کارم را بکنم. یکی از مصدومین را با عمل سیپیآر احیا کردم. وقتی احیا شد و قلبش دوباره تپید، تمام خستگی مسیر را یادم رفت و تازه یادم آمد چقدر راه را دویدهام.»
محمد شکاری، پسر حاج اصغر، که این روزها مسئول عملیات هلال احمر گراش است و مزه کیک جشن بازنشستگی پدرش از این سازمان مردمی زیر دهانش تازه است، با تایید حرفهای ناصر دلخوش میگوید: «اگر مردم مراعات حال و کار ما را بکنند ما هم زودتر و هم راحتتر میتوانیم کار امداد و نجات را انجام بدهیم. برای همین خاطرهای که ناصر تعریف کرد، من مجبور شدم آمبولانس را آنطرفتر از صحنهی تصادف متوقف کنم. چون اصلا مردم به بوقهای ممتد ماشین توجهی نداشتند. کار ما امداد و نجات است. و تنها فردی که از بچههای هلال احمر شهرستان گراش، در کنار امداد، صلاحیت درمان را هم دارد همین حاج ناصر است. اما حتما بنویسید تا مردم بدانند در این جور مواقع، ما را محاصره نکنند و به ما استرس وارد نکنند. ما کارمان را خوب بلدیم.»
کار ما تماشا کردن نیست؛ ما در دل حادثهایم
از بچهها میپرسم کار شما مواجهه با صحنههای دلخراشی است که خیلیها حتی نمیتوانند یک لحظه آن صحنهها را ببینند. برایتان عادی شده است بعد از این همه سال فعالیت و دیدن؟ حاج اصغر میگوید: «بارها و بارها برای خود من پیش آمده است که ماشینی تصادف کرده و گارد ریل از بدن راننده و یا کمک راننده وارد شده و از ته ماشین زده است بیرون و تمام اعضا و جوارح بدنش را جمع کردهام و درون یک پلاستیک بقچهپیچ کردهام. هیچ کس جرات نزدیک شدن نداشت. ولی من باید کارم را میکردم.»
محمد بعد از حرف پدرش میگوید: «ماشینی بعد از تصادف آتش گرفته بود. بوی دودی که از اجساد سوخته بلند شده بود تا مدتها از مشامم دور نمیشد. ما صحنههایی دیدیم و میبینم که پر از استرس و اضطراب و حال بد است. اما کار ما تماشا کردن نیست. ما باید خودمان را بزنیم به دل حوادث. آن هم بدون هیچ چشم داشتی و ریالی پول.»
امدادگری شغل نیست، عشق است
حاج ناصر میگوید: سازمان هلال احمر با بقیه نهادها متفاوت است. اینجا باید خدمت کنی تا برچسب هلال را بچسبانند روی پیشانیات. یا باید سالیانه دویست هزار تومان از جیب بدهی برای حق عضویت. پس چیزی توی جیبت نمیرود. اما آرامشی که از خدماترسانی به مردم داری را با هیچ مبلغی نمیتوانی عوض کنی.
از محمد میپرسم هیچ مبلغی واقعا به شما داده نمیشود؟ میگوید: «ما اینجا در قبال خدمت حقوقی نمیگیریم. فقط علاوه بر هزینه غذای همان روزی که شیفت هستیم، هزینهی مازادی به عنوان ایاب و ذهاب به ما تعلق میگیرد. مزیت بودن پایگاه توی شهر برای بچههای این پایگاه این است که مقداری از این مبلغ ته جیبشان میماند. اما برای شهرهای دیگر که پایگاه ثابت ندارند یا توی شهرشان نیست، هزینه ایاب و ذهاب بیشتری میپردازند.»
حاج ناصر میگوید هر داوطلب هلال احمر باید یک منبع درآمدی در کنار کار هلال داشته باشد. یعنی یک شغل دومی حتما باید داشته باشد تا بتواند گذران زندگی کند. حاج یونس هم میگوید آن سالها با این که همه کار داشتیم اما به شوق خدمت مغازه را تعطیل میکردیم و میرفتیم برای خدمترسانی.
اولین پایگاه امداد جادهای ثابت استان
بحث پایگاه ثابت امداد بین جادهای که میشود حاج یونس میگوید: «سال ۷۸، پنج سال بعد از تاسیس هلال احمر، پایگاه ثابت امداد بین جادهای افتتاح شد. در کل کشور تنها بخش و در کل استان فارس هم تنها پایگاهی بودیم که این امتیاز ثابت بودن را داشتیم. ثابت یعنی تمام فصول سال را شیفت میدهیم. اما جایی شبیه سپیدان فقط زمستانه است و موقع بارش برف کار میکند. روز اول من و حاج عبدالحسین مهروری با سید عبدالمحسن معصومی که راننده آمبولانس پایگاه بود شیفت دادیم. ما تا سی و هشت روز ماندیم و شیفت دادیم و بعد از آن بچههای دیگری به ما ملحق شدند.»
حسینعلی میگوید: دلم تنگ شده است برای آن روزها که همگی با هم بودیم و کنار هم. این روزها گرفتاری و دغدغه آنقدر زیاد شده است که اصلا تمام وقت آنلاین هستیم و درگیر روزمرگیها.
محمد میگوید: «بابا و بقیه با حرفهایشان و حس خوب حضور بچهها من را مصممتر کرد که با انگیزه بیشتری خدمت کنم برای مردم شهرم. خدا را شکر سازمان هلال احمر این روزها در هر تخصصی یک تیم جداگانه دارد. مثلا تیم تخصصی نجات در کوهستان، نجات در سیلاب، نجات در آوار و نجات در جاده. این تیمبندی خیلی به نفع این سازمان است. چون برای هر حادثهای افراد متخصص به این کار را میبریم.»
یونس نوروزی میگوید: «خیلی خوب است که سازمان این کار را انجام داده است ولی در هر صورت باید نیروسازی بشود. و نیاز دارد به نیرویهای جوان و زبده و عاشق خدمت و ازخودگذشتگی. جوانانی با روحیه ایثار که جا پای ما قدیمیها بگذارند.»
امداد و خدمت در کربلا
از بهترین خاطرهشان که میپرسم، اسم کربلا میآید. حاج ناصر میگوید: «من چون جز کادر درمان هستم چندین بار توسط سازمان پزشکی حج و زیارت اعزام شدهام. پنج سال توفیق خدمترسانی به زائرین ابا عبدالله را داشتم در مسیر نجف به کربلا. یک ماموریت بین المللی بود با یک تیم یازده نفره در درمانگاه نباء نجف. ماموریت بین المللی یعنی همکاری هلال احمر با سازمان پزشکی حج و زیارت. آرم این ماموریت یک هلال است که وسط آن کعبه است.»
محمد شکاری میگوید: «ما هم اینجا با کمک خیرین داروهایی را تهیه میکردیم و با دیگر بچهها به صورت داوطلبانه میرفتیم پیادهروی اربعین. آنجا با مسئولیت خود زائر، هر دارویی که نیاز داشت به او میدادیم.»
ناصر میگوید: «روزهای سخت اما شیرینی بود. من زبان بلد نبودم. فقط الفاظ پزشکی انگلیسی بلد بودم. من شرح حال بیماران را به زبان فارسی مینوشتم و به راننده آمبولانس که عربی بود میدادم. راننده با زبان عربی به پرستارها و پرستارها به زبان انگلیسی به دکتر میگفتند. و این حالت چرخشی داشت. هر طور بود کار زائر را راه میانداختیم. روزهای شیرینی بود، یادش به خیر.»
مسلم پورشمسی یکی دیگر از بچههای قدیمی هلالاحمر که چندین سال متوالی قبل از کرونا به پیاده روی اربعین رفته است هم میگوید: من با هزینه شخصی خودم هر سال مقداری دارو و چسب زخم و پماد و گاز استریل و خیلی از چیزهایی که مورد نیاز بود میگرفتم و توی مسیر با توجه با نیاز هر زائر به او میدادم. برای یک داوطلب به خدمت، فرقی نمیکند تنها باشد یا در قالب یک تیم، این روحیه خدمت همیشه وجود دارد.
در زمینه تجهیزات کمکم عقب افتادهایم
اصغر شکاری میگوید: در دوران خدمت من، سال هشتاد و شش، با تلاش و پیگیریهای آقای حسنی و دیگر خیرین، من را با وانت فرستادند تهران تا دستگاه ستهای هدرولیک جهت رهاسازی مصدومین ناشی از تصادفات بین جادهای را بیاورم گراش. بعد از استان در زمینه تجهیزات و نیرو حرفی برای زدن داشتیم. اما متاسفانه این روزها همه چیز داریم به جز خودرو نجات. وسیلهای که واقعا مورد نیاز است. حالا که فعالیتهای این سازمان تخصصی شده و کیفیت کار و خدمت بالا رفته است ما هم انتظاراتی داریم که هماهنگی بین سازمانها برای پیشبرد اهداف سازمان هلال احمر بهتر و بیشتر باشد.
حاج ناصر هم میگوید: قبلا فعالیتهای هلال احمر در زمینههای مختلف بیشتر بود ولی الان به دلایل مختلف این فعالیتها کمرنگ شده است.
از بچهها میپرسم کار شما هم مثل اورژانس بیمارستان حیاتی است؟ ناصر دلخوش که سالهای در اورژانس خدمت کرده است میگوید: «همین اورژانس گراش مدیون هلال احمر است. چون زمانی که قرار بود اورژانس راه اندازی شود اولویت با بچههایی بود که در این سازمان فعالیت میکنند. در حال حاضر هم اورژانس مکمل این این نهاد است.»
محمد میگوید: «اولویت ما سرعت عمل بالاست. درست است که ما کار درمانی نمیکنیم اما گاهی امداد حیاتیتر از درمان است. مثلا رهاسازی ماشین و خیلی از کارهای دیگری که برای نجات مصدوم در صحنه انجام میشود، اگر با سرعت انجام نگیرد ممکن است اتفاقات بدتری بیافتد. اما خوب حوادثی مثل امداد کوهستان، تا ما بدانیم مصدوم در چه نقطهای افتاده است و برسیم به محل مورد نظر، زمان میبرد.»
دریادماندگان
ما یک گروه واتساپی داریم که اگر نیاز باشد بچهها دور هم جمع شوند توی گروه واتساپی مینویسم: «بچهها! همه پایگاه». و خیلی زود بچهها جمع میشوند. نرمافزار امدادیار هم جدیدا نصب کردهایم روی گوشیهایمان که مختص همین فعالیتهای امداد است. به این صورت که بعد از انجام هر عملیات تمامی پرسشهای این نرم افزار را پر میکنیم و برای استان ارسال میشود.
ناصر دلخوش میگوید: سه نفر از بچههای خوب هلال احمر که جایشان این روزها حسابی خالیست و دلتنگشان هستیم را از قلم ننداز. مرحوم علیرضا حیدری، عبدالله نظامی و علیرضا خدادادی. یادشان به خیر. اهل خدمت بودند و عاشق ایثار و ازخودگذشتگی. یک کلات بود و یک عبدالله که یک تنه تمام کارهای مربوط به آنجا را میچرخاند. عکس علیرضا حیدری بالای تابلوی شیفت نجاتگران زده شده است. بچهها میگویند ما رفقایی را از دست دادیم که مثالزدنی هستند. روحشان شاد و یادشان به خیر.
شاید این چند بیت از حافظ زبان حال خیلی از امدادگران هلالاحمر باشد:
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی بشنو تو این حکایت