هفتبرکه: ۱۸ فروردین ۱۳۶۶ یادآور روزی است که گراش با شهادت همزمان ۱۰ جوان، یک پارچه سوگوار شد. در عملیات کربلای هشت ۱۰ تن از رزمندگان گراشی شهید و ۲۶ نفر مجروح شدند. احمد ایزدی، حمیدرضا خواجهزاده، حسین رسولینژاد، مرتضی عظیمی، حسینعلی غلامی، احمد فانی، حسینعلی فانی، علیاصغر نوروزی، غلامعباس یحیی پور و مرتضی یحیایی در اولین و دومین روز این عملیات به شهادت رسیدند.
این یادداشت را محمد خواجهپور ۱۵ سال پیش (فروردین ۱۳۸۸) در وبلاگ روزنامهنگار شهر خاکستری نوشت و سال ۱۳۹۱ در نشریه خاکریز خاطرات منتشر شد. به مناسبت سی و هشتمین سالگرد شهدای ده تن گراش این یادداشت در هفتبرکه بازنشر میشود.
محمد خواجهپور: بچه بودیم. نه این که حالا بزرگ شده باشیم. خاطرهای دور و حالا رنگ پریده مانده است. باید آن موقع هفت ساله بوده باشم. و چیز زیادی به یاد ندارم. حتی مدرسه هم یادم نیست میرفتم یا نه اما حالا که بعد از سالها به آن دهنفری که کنار هم خوابیدهاند سر میزنم احساس میکنم باید خاطرهای باشد. ته ذهنم را شخم میزنم و چیزی است که گاهی سر بر میآورد. خاطرهای شاید از جنگ برای کودکی من، مادرم آن روزها مثل همه زنان فامیل نمیدانست به داد دل چه کسی باید برسد. از آن ده نفر حداقل شش نفر از خویشان نزدیک بودند. اما کوچکتر از آن بودم که چیزی یادم بیاید. اما وقتی در عصرهای گاه دلگیر و گاه شلوغ پنجشنبه گذرم به گلزار میافتد خاطرهای جوانه میزد و رشد میکند. از آدمهایی که نبودن ندارند و هنوز در رگ و پی شهر زندهاند.
حسین رسولینژاد
برای من او شکارچی گنجشکهای خوشمزه بود. خیلی وقتها با داییام، علی درویشی، تفنگ بادی را بر میداشتند و در باغ جنگلوار خانهشان گنجشک شکار میکردند. خانهی ما پناهگاه دایی کوچکم بود که گنجشکها را میآورد و مادرم پرهایش را میکند و یک خوراک نادره بود. هر وقت از کنار سنگ سفید قبرش میگذرم بوی غذا میشنوم انگار یک بوی دور در کودکی. بدون او دیگر گنجشکها خوراکی نیستند. بعدها که با مجتبی رسولینژاد همکلاس بودیم و دوست، آن باغ رویارویی خانه حاج عبدالرسول را کشف کردم. درختها و نخلها و صدای بیوقفه گنجشکها، تصویری دوباره شکل گرفت؛ داییام و او را میدیدم که در میان شاخ و برگها نشسته بودند و کمین کرده آرام با هم پچپچ میکردند. انگار جنگ هم یک بازی بود.
غلامعباس یحییپور
خوابهایم به یادم نمیماند. اما خوابی است که شک دارم خواب بود یا خاطرهای بوده که محو شده است و به شکل خواب به یاد میآورم. کودک هستم روی پاهای او نشستهام، خیلی کوچکم و او لباس خاکی پوشیده است. لباس خاکیرنگِ تمیز با اندامی جا افتاده، من اخم کردهام و نگاهاش میکنم. دهاناش را پر باد میکند و لپهایش گل میاندازد. با دو دست محکم میکوبد روی گونهاش و هوا میپاشد به صورتام مثل یک توفان، میترسم و بعد بلند میخندم. هر وقت به قبرش میرسم از آن توفان نسیمی میوزد و از خنده، لبخندی روی لبم بر میگردد. انگار جنگ یک خواب بود. ترس و خنده با هم
حمیدرضا خواجهزاده
خواهرم در مدرسه راهنمایی فانیزاده درس میخواند. برادرِ خانم معلمشان تازه شهید شده بود. شعری درباره شهید مطهری را انتخاب کرده بودند و با کمی دستکاری در جشنواره سرود برای او خواندند. وقتی خواهرم زیر لب شعر را زمزمه میکرد من هم با او میخواندم. شعری یادم نیست. اما هر وقت از کنار سنگ سفید او در میانه آن ده نفر میگذشتم میخواستم سرود بخوانم. لحظهای میایستادم. این سالها اگر گذرم بیافتد باید بیشتر منتظر بمانم شاید چند دقیقهای تا همسرم که نشسته است برای برادرش فاتحه بخواند فرصت بیشتری داشته باشد. شاید سرنوشت، شاید هر چیز دیگری که اسماش باشد من را به این لحظه کشانده است. جنگ مال همه است.
حسینعلی فانی
مادرش عمه من است. زنی که هنوز هم دلش نمیخواهد شماره گرفتن با تلفن را یاد بگیرد. مانند بیشتر گراشیهایی که پدرشان در خارج کشور هستند، من هم کمتر خانواده پدری را دیدهام. خانهشان یک حوض داشت در وسط حیاط و یک نخل بلند مثل بیشتر خانههای گراشی. عیدها و بیشتر عید فطر با خواهرها و برادرها دستهجمعی سری به عمهها میزنیم. هنوز یک پرتقال را نخوردهای سیب را پوست گرفته است و داخل بشقاب گذاشته است. میوه کمتر میخوری تا جا برای پفک و بستنی بعد از آن باشد. در وقت خوردن گاهی نگاهت روی تاقچه میافتد که عکس رنگی شدهاش را گذاشتهاند با زمینه قرمز تیره، مادرش یا همان عمهات چارقدش را مرتب میکند و نارنگی دوستداشتنی را میگذارد در ظرف تو و میپرسد: «پدرت کی میآید؟» نمیدانی و میگویی: «نمیدانی». دوباره به عکس خیره میشوی. جنگ ساده بود خیلی ساده مثل عمهام اما مهربان نبود مثل او. جنگ ساده بود میروی و میجنگی همین
با کلیک روی پوستر شهدای ده تن آن را با کیفیت اصلی از هفتبرکه دانلود کنید.