هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: گاهی زدن یک تیتر بدون هیچ یادداشتی در ادامه، تو را تا ته ماجرا میبرد. ماجرایی که دلت نمیخواهد بشنوی و باورش کنی. تلخی کار من این است که گاهی دلت نمیخواهد بنویسی. دوست داری بیمحابا از کنارش رد بشوی. اما نمیشود. من باید مشق کنم. مشق روایت یک داغ بزرگ.
تیتر میزنم. تیتری که دلم میخواهد جای آن را فقط چند نقطه ممتد بگذارم. تیتر میزنم، «روایت پرغصه تنها شدن یک ملت» . دلم نمیخواهد پشت بندش چیزی نوشته شود. این تیتر کافیست تا تمام تو را ببرد به یک سال قبل. به یک شب سرد زمستانی. به وقت بغداد، شب جمعه، سیزدهم دیماه نود و هشت.
به شبی که ما آسوده در خواب بودیم، آنطرف تر از ما، در دیاری غریب، مردی همیشه بیدار از تبار عشق آسمانی شد. دستی از بدن جدا شد که سالها برای امنیت مردم مسلح بود. دستی که روز و شب برای حال خوب مردم سرزمینش در خلوت با خدا به دعا بلند شد. دستی با انگشتری که بوی عطر راز و نیاز میداد. دستی که در قنوت سبز لحظههایش با خدا، گلبرگ گل قرمزی از دستان کوچک فرزند شهیدی نصیبش شد.
برای رفتنش گریستم. برای رفتن کسی که نمیدانستم دوستش دارم. برای پرواز مردی که امنیت سرزمینم بود و او را ندیده بودم شکستم. نوشتن برای قهرمانی که او را نه دیده بودم و نه میشناختم سخت بود. اما رد قدمهای غیرت و شجاعت حاج قاسم خیلی زود در دلم جوانه زد و دستم را روی کاغذ چرخاند.
برای از تو نوشتن، اگر شاعر باشی نمیتوانی شعر بگویی. برای از تو گفتن حتی اگر راوی باشی نمیتوانی روایت کنی. باید مجنون باشی. من مهر جنون خورد به پیشانیام. دلباخته شهیدی شدم که با شهادتش در خودم فرو ریختم.
نوشتن از حال و هوای اولین سالگرد آسمانی شدنت سخت است. هوایی که ناجوانمردانه طوفانی است. هوای خرابی که آوار شده است روی سر زندگیمان. حال دنیای بدون تو خوب نیست حاجی. دنیایی که بعد از تو قرنطینهمان کرده است. دنیا هم دارد تقاص از دست دادن تو را پس میدهد. دست تو که از بدن قطع شد دست دادن در دنیا هم قطع شد. دست، دست و دست. سه حرفی که برای ما یک مرثیه است. کلمهای که با دیدن و شنیدنش خون باریدیم. دستی که دلهای مجنون زیادی را به دست آورد. چه کسی گفته است یک دست صدا ندارد؟ همین یک دست تو صدایش گوش تمام عشاق عالم را پر کرد.
حاج قاسم، سردار دل شکستهام. الفبای وجود تو که هجی شد تمام دنیا به هم ریخت. الفبای وجودی که با هر عضو تکهتکهاش روضه خواندم. زار زدم و گریستم. حالمان خوب نیست. اشک چشممان با هر بار دیدن تو در قاب جادویی طوفانی از باران به پا میکند.
دل بیتاب است و بیقرار. خودم را میبرم به یک سال قبل. به سهشنبهای که تو دعوتم کردی و در خلوت گلزار شهدای کرمان، کنار تربت پاک تو ساعتها نشستم. حرف زدم و دعا کردم. گلزار پر از سکوت بود. من برای خلوت در شب باید مجوز ورودم را نشان میدادم. تو هنوز نیامده بودی. مزار خالی بود. من با همین جای خالی تو پر از حرف بودم و پر از اشک.
امشب که یک سال از روزهای بیتو بودن میگذرد دوباره خودم را رساندم سر قرار. کرمان، گلزار شهدا. همه مثل من مجنون شدهاند. اینجا برای به تو رسیدن باید خودمان را به خط کنیم. برای یک سلام از راه نزدیک، یک التماس دعا و یک خط حرف دل با تو، باید خودمان را به صف کنیم تا برای چند ثانیه بتوانیم از نزدیک عرض ارادت کنیم.
اینجا وقت و بیوقت نمیشناسیم. طلوع باشد یا غروب، نیمه شب باشد یا سپیده دم. دل که تنگ تو بشود خودمان را میرسانیم سر قرار. اینجا هر گوشهاش دنج است برای گریستن. برای خلوت با تو.
اینجا قاعدهها برعکس میشوند. صدای دلِ شکسته، بلندتر از هق هق است. خلوت، صدایش بلندتر از همهمه و هیاهو است.
ساعت یک نیمه شب به وقت کرمان است. حال و هوای مردم زیر پرچم گردانی عزای زهرا (س) ، شوری به پا کرده است. پرچمی به رنگ سیاه که با رنگی قرمز وسط آن «جانم مادر» نوشته است مثل چادر روی تمام احساسمان کشانده میشود.
فاطمیه است. مرا یاد غربت میاندازد. یاد سوختن در و پهلوی شکسته مادر. مرا یاد تو میاندازد. در آتش خصم سوختی و مادران شهید، از غم رفتن تو اینجا پهلو گرفتند و شکستند.
زهرا (س) برای ما معنای عشق میدهد. حاجی، میگویند از آن طرف خط بیسیم میزدی تا با رمز یا زهرا(س) عملیات شروع شود. حاج قاسم، بیسیم چی هنوز منتظر شنیدن صدای دوباره توست تا تمام عشق را فتح کند.
نوای میثم مطیعی سوز و گدازی عجیب به حال و هوای اینجا داده است. فریاد مرگ بر آمریکای مردم، مشت میشود بر سقف آسمان. صدایی از پشت سرم شنیده میشود: فقط انتقام خون حاج قاسم را بگیرید. و زار زار اشک میریزد.
و ساعت میشود یک و بیست و یک دقیقه به وقت شهادتت سردار. دیگر کسی گریه نمیکند. بر سر و سینه میزنند. شعارهای مرگ بر آمریکا بلند تر میشود. حنجرهها فریاد میزنند. هیچ چیز دست خودت نیست.
تمام خودت را میبازی. نقطه به نقطه گلزار را دوربین کاشتهاند تا حال و هوای معنوی این دیار با مردم عاشقش ثبت بشود.
گوشهای، روی صندلی نشستهام و به عکس حاج قاسم که بالای مزار پاکش روی دیوار کاشی کاری شده است را نگاه میکنم. خانمی به سمتم میاید و از من میخواهد مصاحبه کنم. قبول نمیکنم. چون حرفی جز اشک برای گفتن ندارم. اصرار که میکند مینشینم روی صندلی آهنی جلوی دوربین.
میکروفن کوچکی را میزند توی مقنعهام و میگوید از حاج قاسم بگو. پهنای صورتم خیس از اشک میشود. بغضم را نمیتوانم قورت بدهم. اشک میریزم. خانمی که پشت دوربین نشسته است میگوید: سردار را از کی شناختی؟ میگویم از روز شهادتش. و حیف و صد حیف که دیر شناختم. میپرسد مسافری؟ میگویم روایتگرم. خبرنگاری که برای روایت حال و هوای عاشقی آمده است. مکث میکنم. حرفم را پس میگیرم و میگویم به خاطر خودم آمدهام. به خاطر دلم. برای قرار بیقراریام. باید میآمدم. حتی با وجود کرونا. حاج قاسم این روزها تمام زندگی من شده است. و من آمدهام تا تمام خودم را وقف راه این مرد میدان کرده باشم. مسافرم. و غبطه میخورم به شما کرمانیها. شما جایی زندگی میکنید که سردار دارد. شما روی زمینی آرام میگیرید که سردار در دلش آرمیده است.
بعد از مصاحبهام خلوت میکنم. به این فکر میکنم که سال قبل من از چشمهایی نوشتم که پر از حرف بودند. پر از عشق. از ادمهایی نوشتم که شبیه من بودند. ندیده دلباخته شده بودند. به حرفهایی که رو به دوربین گفتم و سوالهایی که پرسیده شد فکر میکنم. سرما بدنم را به حالت یخ زدگی برده است. یک بار دیگر خودم را به صف میکنم تا با حاج قاسم حرف بزنم و با او خداحافظی کنم. ساعت دو نیمه شب است. مردم ماندهاند تا نماز صبحشان را اینجا اقامه کنند.
در دل شب، کنار سردار دلم، با دل شکستهام، برای چشمهایی که از راه دور سلام دادند و گریسته شد، دعا میکنم. برای لبهایی که التماس دعا گفتند و از بغض لرزیدند.
آمدن من طلبیدن میخواست. آمدم تا اینجا اقامه عزا کنم. بعضی از آمدنها مسئولیت تو را سنگین تر میکند. امیدوارم حاج قاسم کمک کند تا بتوانم در راه قهرمانانی که برای من و تو خودشان را به خط کردند و پرپر شدند سرباز خوبی برای وطن باشم و مشق عشق کنم. مشق غیرت و صلابت و تواضع و خدایی و خاکی بودن.
مرد میدان، دنیای بدون تو، خودِ خودِ قرنطینه است. دنیا با ماتمت، کیش شد. شهادتت مبارک