نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

هنوز منتظرتان هستم، دختران بابا!

هفت‌برکه: «یک سال از نبودنتان می‌گذرد اما هنوز یاد برق امیدی که در چشمان شما می‌درخشید، به من انگیزه‌ی بودن می‌دهد. دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم و در انتهای این خلا درونی‌ام بعد از آن پرواز ابدی‌تان، عمیق‌تر از قبل دنبال معنای زندگی‌ام. به خودم قول داده‌ام که یادتان را زنده نگه‌ دارم و این کار را می‌کنم.»

یک سال پیش عباس سعادت در پرواز شماره ۷۵۲ هواپیمایی بین‌المللی اوکراین دو دخترش سارا و صبا و همسرش شکوفه چوپان‌نژاد را از دست داد. بار اولی که از او خواستم با ما گفت‌وگو کند او درگیر مراسم تدفین و خاکسپاری خانواده‌ش بود و با گفتن این جمله که حرفی برای گفتن ندارد، تقاضای مصاحبه با ما را رد کرد. اما بار دوم، او درخواست گفت‌و‌گو را پذیرفت و حالا در این شب زمستانی در خانه‌اش روبه‌روی او نشسته‌ام تا بگوید در این مدت چه به او گذشته و چه چیزی او را سرپا نگه داشته است.

عباس سعادت در یکی از واحدهای مسکن خودمالکی زندگی می‌کند. قفل درِ خانه را که باز کرد اولین چیزی که به چشم می‌خورد قاب عکس شکوفه و دخترانش روی دیوار و دقیقا رو به روی در ورودی بود. وارد خانه می‌شوم و تندی بوی سیگار که در خانه پیچیده است را حس می‌کنم، نگاهم سُر می‌خورد به سه قاب عکس دیگر از سارا و صبا و مادرشان که در گوشه‌های اتاق نصب شده‌اند. روی مبل می‌نشینم و او برای تازه شدن هوا، پنجره‌ها را باز می‌کند و وارد آشپزخانه می‌شود تا چای را دم کند.

دلتنگی چیزی نیست که آدم توضیح بدهد

شروع گفت‌وگو برایم سخت است و جرات پرسیدن هیچ سوالی را ندارم؛ می‌داند به چه هدفی این‌‌جا هستم و منتظرم خودش سر صحبت را باز کند و سنگینی موقعیت را کم کند.

سینی چایی را روی میز می‌گذارد و شروع می‌کند به حرف‌زدن: «سه روز به چهلمین روز نداشتنشان مانده بود که تنها روی نیمکت انتظار فرودگاه امام تهران نشسته بودم و در رفت و آمد چهره‌های ناشناس، به دنبال چهره‌های آشنای خودم می‌گشتم؛ به دنبال خبری که بگوید آن اشتباه فقط یک اشتباه بود و زندگی هنوز در چشمان امیدهای زندگیم جریان دارد.»

جمله‌اش را که تمام می‌کند به نقطه‌ای خیره می‌شود و سکوت می‌کند، درک کردن شرایط او سخت است. با خودم فکر می‌کنم؛ امید و حسرت که هم‌زمان به قلب آدم هجوم بیاورد یعنی یک جای کار می‌لنگد. سنگینی عجیبی تو را منگ می‌کند و داغی بی‌اندازه‌ی خونی که از قلبت پمپاژ می‌شود رمق را از تمام اعضای بدنت می‌گیرد. خاموش کردن آتش امید سخت‌ترین کار همه‌ی ما آدم‌هاست.

سکوتش را می‌شکند و ادامه می‌دهد: «صدای سارا و صبایم هنوز درگوشم است. دم لحظه‌ی رفتن که از فرودگاه زنگ زدند و برایم شیرین زبانی ‌کردند. گفتند «بابا این دفعه زودتر برگرد پیش‌مون.» من ماندم با آن خبری که در تمام دنیا پیچید و همه را شوکه کرد. به عمه‌هایشان زنگ زدم و خبر سقوط هواپیما را دادم اما در دلم امید داشتم که آن‌ها زنده باشند؛ شاید به آن هواپیمای لعنتی نرسیده‌‌ باشند، شاید از آن حادثه جان سالم به در برده‌ باشند.»

«خواهرهایم با شیون اسمشان را در لیست کشته‌شدگان نشانم می‌دادند. می‌گفتم گریه نکنید شاید اشتباهی شده. شاید آن‌ها اشتباهی اسمشان را در آن لیست مرگ گذاشته‌اند. شاید… من هنوز هم منتظرشان هستم. چیزی که من تجربه کردم در مدت این یک‌سال امیدوارم هیچ‌وقت برای هیچ کسی اتفاق نیافتد. فقط همین را می‌توانم بگویم. دلتنگی چیزی نیست که آدم بتواند تفسیرش کند. چیزی نیست که آدم بتواند توضیحش دهد. حالا یک سال از رفتن‌شان گذشته اما برای من هیچ‌چیز آن‌قدر قدرت ندارد که باورِ بودنشان را در دلم کم‌رنگ کند.»

به این‌جا که می‌رسد فکر می‌کنم همه‌ی کلمات و جملات کاربردشان را از دست داده‌اند؛ از او می‌خواهم بیشتر از آن‌ها حرف بزند و او با اشک‌های بی‌صدایی که می‌ریزد شروع می‌کند به گفتن: «دخترانم سارا و صبا خیلی به من نزدیک بودند. تا جایی که هر ارتباطی می‌خواستند بگیرند من را در جریان قرار می‌دادند و از من نظرخواهی می‌کردند. شکوفه، همسرم هم تنها یک زن نبود، یک رفیق خوب بود. این خانم یک نابغه بود نه فقط از نظر علمی از نظر رفتاری نسبت به من، نسبت به خانواده‌ی خودش، نسبت به خانواده‌ی من، نسبت به دوستان. اخم او را به یاد ندارم و عصبانیت او را ندیده‌ام. راست گفتن و صداقت با همدیگر از اول در زندگیمان وجود داشت. سارا و صبا ۱۶۰۰ کتاب در کتابخانه‌شان در کانادا داشتند. سارا دکترای روانشناسی داشت ولی همه نوع کتاب می‌خواند، روانشناسی، انسان‌شناسی، رمان؛ صبا به کتاب‌های علمی علاقه‌مند بود، شکوفه هم روزی ۴ تا ۶ ساعت خارج از حیطه‌ی کاری‌ش مطالعه می‌کرد. خود من هم آن زمان سعی می‌کردم روزی دو ساعت مطالعه داشته باشم. البته بیشتر در زمینه‌ی رشته‌ی تخصصی خودم دندان‌پزشکی. بعد از آن حادثه اما تمایلم به خواندن کتاب‌های دین‌شناسی بیشتر شده است و در مدت زمان هفت، هشت ماه، انجیل، تورات و قرآن را تمام کردم.»

به خاطر سارا و صبا مهاجرت کردیم

مزه‌مزه‌کردن یک زندگیِ خوب و فراهم‌کردن آسایش برای خانواده‌ا‌ش، تنها چیزی است که قلب او را آرام می‌کند: «خانواده‌ام زندگی خیلی شیرین و خوبی داشتند. هیچ کمبودی نداشتند و این مرهمی است برای وقت‌های دلتنگی‌ام. دلیل این که ما از ایران رفتیم فقط بچه‌ها بودند، وگرنه من و مادرشان احتیاجی به رفتن نداشتیم. چه از نظر مالی و چه اجتماعی کمبودی نداشتیم. فقط به خاطر آینده‌ی بهتر بچه‌ها رفتیم. می‌خواستم به آن آسایشی که در کشورهای دنیا وجود دارد، برسند. هر کاری دوست دارند بتوانند انجام دهند و کسی نباشد که به آن‌ها بگوید که چیکار کنند و چیکار نکنند. یا به آن‌ها بگوید فلان کار درست است و فلان کار نه، خودشان فکر کنند، اگر دوست داشتند بتوانند آن کار را انجام دهند. دوست داشتم خودشان انتخاب کنند.»

اما انتخاب سرنوشت همیشه چیز دیگری است، چشمان خیس از گریه‌اش را به سمت من می‌چرخاند و از زمانی می‌گوید که خبر را شنید: «من این‌جا بودم، در گراش، در خانه. باجناقم به من خبر داد، همان موقع تماس گرفتم به تلفن سارا، تلفن سارا آن موقع کار می‌کرد و بوق آزاد می‌خورد. با تک‌تک سلول‌های وجودم می‌خواستم که گوشی را بردارد و جواب دهد. ولی کسی برنداشت، زنگ زدم تلفن شکوفه و دیدم خاموش است، زنگ زدم به تلفن صبا، تلفن او هم خاموش بود. سه روز مشخص نبود چه اتفاقی افتاده و علت سقوط چه بود و این موضوع باعث شد من در این سه روز بیشترین درد را بکشم. بارها و بارها مسیر حرکت و پروازشان را در ذهنم مرور می‌کردم. با هم رفتیم شیراز، آ‌ن‌ها رفتند اصفهان، صبح از تهران به سمت اوکراین پرواز داشتند و از اوکراین پرواز داشتند به تورنتو و از تورنتو پرواز داشتند به سمت ادمونتون و همان شب سارا به سمت آمریکا پرواز داشت. با هم رفتیم شیراز، آن‌ها رفتند اصفهان…»

با قبر خالی همسرم در گراش مخالفت شد

بلند می‌شود و سیگارش را روشن می‌کند. همان‌طور ایستاده، ادامه می‌دهد: «باید می‌رفتیم تهران، بعد اصفهان و بعد گراش برای انجام کاغذبازی‌های اداری و برگزاری مراسم کفن و دفنشان‌. با همراهی شوهر خواهرم، دکتر دارا و برادرم دکتر جمال تابوت‌ حامل جسدها را از تهران تحویل گرفتیم. تابوت همسرم خالی بود، چون همسرم در نجف آباد اصفهان دفن شد. اما قرار بود در گراش سه قبر کنار هم باشد. قبر خالی همسرم در کنار قبر دخترهایم برای زنده نگه‌داشتن یادش. همان کاری که در اصفهان برای سارا و صبا انجام شد. آن هم در قطعه‌ی فرهیختگان. یادبود آن‌ها در اصفهان دو مزار خالی در کنار مادرشان است. ولی این‌جا در شهر خودمان متاسفانه این قضیه منتفی شد. نمی‌دانم تصمیم کدام ارگان بود اما امیدوارم بتوانم کاری کنم که قبر یادبود خانمم را این‌جا داشته باشم و سخت دنبال این موضوع هستم. اگر این‌جا مخالفت کردند از مقامات بالا اقدام خواهم کرد.»

عباس سعادت در طول این مدت با هیچ‌کدام از خانواده‌های مسافران پرواز ۷۵۲ اوکراین‌ایر که در صبحگاه ۱۸ دی ۱۳۹۹ سقوط کرد، ارتباط نگرفته است. او می‌گوید: «دنبال این نبودم که بدانم مقصر که بود. یعنی همه در مورد آن می‌دانند و از طرفی دنبال مقصر بودن هیچ‌وقت خانواده‌ام را به من برنمی‌گرداند، آن‌ها برنمی‌گردند.»

همه از کانادا زنگ زدند

می‌پرسم چه کسانی بعد از آن حادثه از شما حمایت کردند؟ می‌گوید: «من از طرف همه حمایت شدم. فامیل و دوستان و همشهریان؛ به خصوص دولت کانادا. روزی نبود که زنگ نزنند، وزیر امور خارجه، نخست‌وزیر، رئیس بیمارستان، پزشکان و… همه برای دلجویی با من تماس داشتند. ولی تماسی از سمت مسئولین ایران نداشتم. فقط می‌توانم بگویم ممنون از همه انسان‌ها با هر دین و مسلک و هر اعتقادی که دارند. ممنون از همه. این یک فاجعه نه فقط برای من که برای کل ایران و برای کل دنیا بود.»

در زمان این گفت‌و‌گو سه ماه از بازشدن و فعالیت دوباره‌ی مطب دندان‌پزشکی دکتر سعادت در ساختمان سیمرغ می‌گذرد. او می‌گوید: «چند ماه بعد از آن اتفاق به کانادا برگشتم ولی بعد از آن روز دست و دلم به کار نمی‌رفت اما الان نزدیک دو سه ماه است که شروع کردم به کار دندان‌پزشکی و روزی ۵ تا ۶ ساعت کار می‌کنم.»

می‌گوید: «راست می‌گویند که آدم به امید زنده است و چیزی که در این مدت مرا سرپا نگه داشته است هدفی است که در ذهن دارم. هدفی که امیدوارم بتوانم به زودی آن را محقق کنم. هیچ کسی بهتر از من، زن و بچه‌هایم را نمی‌شناسد. نوع‌دوستی، فداکاری، دوستدار علم و فرهنگ‌بودن خصلت هر سه‌ی آن‌ها بود. می‌خواهم یادشان را با وارد شدن و ادامه دادن مسیری که آن‌ها می‌خواستند بروند، زنده نگه دارم. در این زمینه برنامه‌هایی را دنبال می‌کنم که ترجیح می‌دهم تا زمان فراهم‌شدن تمام مقدماتش در مورد آن حرفی نزنم.»

همین‌طور که میوه‌ها را به من تعارف می‌کند، ادامه می‌دهد: «تعریف دنیا از سواد تغییر کرده است. مفاهیمی که کسی را صرف داشتن مدرک و  یا داشتن مهارت صحبت به یکی از زبان‌های خارجه در گروه تحصیل‌کرده‌ها قرار می‌داد، پس زده شده‌اند. حالا دنیا به دنبال تعریف دقیق‌تری از باسواد بودن است و باسوادی را این طور تعریف می‌کند؛ کسی باسواد است که نسبت به تخصصش خدمتی به دیگران کرده باشد. افراد زیادی مدرک دارند ولی آیا شعور اجتماعی هم دارند؟ این بحثی است که خیلی می‌توان در مورد آن صحبت کرد.»

باید در گراش فرهنگ‌سازی کنیم

عباس سعادت برای گراش و همشهریانش آرزوها و برنامه‌های خوبی دارد. با درخشش و هیجانی که در چشمانش دیده می‌شود، برایم توضیح می‌دهد: «من فکر می‌کنم برای ما گراشی‌ها بهترین کاری که می‌شود کرد، فرهنگ‌سازی است. هر کسی که گراش را دوست داشته باشد باید برای آن هزینه کند. این که می‌گویم هزینه منظورم صرفا مادی نیست. هر کسی در راستای توانایی خودش باید در این زمینه قدمی بردارد. افرادی هستند که در زمینه فرهنگ‌سازی زحمت می‌کشند و تعدادشان در این شهر کم نیست ولی باید بیشتر به این موضوع پرداخته شود. فرهنگ‌سازی از زندگی شخصی هر انسان شروع می‌شود و اگر از من بپرسند که در گراش در چه‌زمینه‌ای باید فرهنگ‌سازی شود می‌گویم؛ از لحاظ اجتماعی، فرهنگی، مذهبی، روانشناسی و خودشناسی کمی عقب هستیم و باید فرهنگ‌سازی شود تا ما هم بتوانیم روزی به جایگاه انسانیت نزدیک شویم. هدفم این است که بتوانم به نحو و روشی متفاوت از دیگر خیرین شهر برای شهرمان کاری انجام دهم. با افرادی هم صحبت کرده‌ام و در نظر دارم برنامه‌هایم را خیلی زود شروع کنم، ان‌شالله نسل بعد آینده‌ی بهتری داشته باشند.»

دکتر سعادت آخرین پک را به سیگارش می‌زند و همان‌طور که سعی می‌کند با تغییر حالت ایستادنش قوس و خمیدگی کمرش را کم کند، از آرزویش حرف می‌زند: «امیدوارم همه کشورهای دنیا با هم تعامل داشته باشند. یک کشور شاد داشته باشند و همه چیز را این قدر توام با سیاست نکنند. هیچ کسی قربانی سیاست نشود. انسان‌ها با هر مسلک و هر دینی که هستند بتوانند در کنار هم با مهربانی و لطافت زندگی کنند و از صمیم قلب همدیگر را دوست داشته باشند. امیدوارم روزی در آرامش زندگی کنیم و هیچ کسی قربانی هیچ بازی جنجالی و پر هیاهوی دو سرباخت نشود.»

خروج از نسخه موبایل