نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

حلیمه، پرستار اختصاصی آقا نادر

فاطمه ابراهیمی: خاطراتش بوی چهل سال پیش می‌دهد. بوی باروت و موج انفجار. بوی گاز خردلی که بعد از سال‌ها هنوز تازگی دارد و آثارش رخ نشان می‌دهد. تنگی نفس، تاول زدگی، سرفه‌های مکرر و ۵۵ درصد جانبازی، هنوز طعم جبهه و جنگ، مزه شیرین دهانش است. هشت بار مجروحیت تمام بدنش را نشانه رفته است. حلیمه، همسرش، روبرویم نشسته است. حلیمه می‌گوید: به خاطر ولایی بودن خودم و خودش لبیک گفتم به ازدواجی که می‌دانستم سر و ته‌اش در جبهه است. 

پدری که داریم و نداریم

بتول فرزند ارشد خانواده کنار مادر نشسته است. می‌گوید دلم از زندگی پر است که پدر داریم اما خیلی اوقات برای ما نبوده است. من از چهار ماهگی‌ام بغل مادر بوده‌ام و از این بیمارستان به آن تیمارستان بیرون از شیراز رفته‌ام. بابا جانباز اعصاب و روان است. تمام زندگی مادر با بچه‌های قد و نیم قد در جاده گذشته است برای مداوای بابا. با این که چهل سال از جنگ می‌گذرد این ما هستیم که باید بابا را درک کنیم. بابا هست اما انگار که نیست. بیشتر حضور معنوی است و سایه سر او بالای سر زندگی‌مان تا حضور فیزیکی‌اش.

فهیمه خواهر بتول که تفاوت سنی‌شان کمی بیش از یک سال است می‌گوید: اولین صحنه‌ای که از پدر هنوز یادم مانده است بدن باندپیچی‌شده بابا است که فقط چشم و بینی‌اش پیدا بود. من فقط سه سال داشتم.

حلیمه افشار، همسر نادر نادرپور جانباز ترکش و خمپاره و شیمیایی سال‌های خیلی دور، از زندگی‌اش برایم می‌گوید: «نادر از همان نوجوانی‌اش با سنی که برای جبهه رفتنش قانونی نبود همرزم نیروهای داوطلب شد. عاشق خدمت به مردم بود و به شدت گوش به فرمان امام. چشمش به دهان امام بود تا همان کار را بکند.»

خاطرات بیمارستان

حلیمه از ازدواجش برایم می‌گوید: «بعد از چهار بار مجروحیت سنگین به اصرار پدر و مادرش سال ۶۳ به خواستگاری آمدند. من تا شب عقدی‌ام با اینکه با نادر نسبت فامیلی داشتم او را ندیدم اما برایم شرط گذاشته بود که می‌خواهم آخرین لحظه در جبهه بجنگیم. من عاشق امام بودم و انقلابی. با این شرط موافقت کردم.» خیلی سریع می‌پرسم ماه عسل کجا رفتید؟ توپ، تانک، مسلسل.

نادر تمام مدتی که جنگ بود در جبهه بود. یعنی ۵۹ ماه تمام. همان چند باری هم که آمد گراش به خاطر مداوای مجروحیت‌هایی بود که سرش آمده بود. سه ماه قبل از ازدواجمان یعنی سال ۶۳ بود که شیمیایی شد. قرار بود به خاطر جراحت شیمیایی‌اش او را به سوئد اعزام کنند که در فرودگاه تهران تا پای پرواز هم می‌روند اما خودشان راضی نمی‌شوند و می‌گویند نمی‌خواهیم پول بیت‌المال خرج ما بشود. این سنگین‌ترین جراحتی بود که هنوز که هنوز است داریم با آن زندگی می‌کنیم.

رزمنده‌ها در جبهه دسترسی به تلفن نداشتند که ما را از حال خودشان باخبر کنند. در آخرین مجروحیت نادر که سال ۶۷ بود پانزده روز از او بی‌خبر بودم تا این‌که به‌واسطه یک نفر با خبر شدیم که مجروح شده است و در بیمارستان نمازی شیراز در کماست. من می‌گفتم شهید شده است و به من نمی‌گویند. با پیکان پدرم بتول و فهیمه، بچه‌هایم را برداشتم و رفتم شیراز. هشت روز بستری بود. منتقل‌اش می‌کنند بیمارستان نمازی. او را برای عمل آماده کرده بودند که دکترش به قصد کاری به امریکا می‌رود و با اجازه خودمان قبل از عمل به بیمارستان امام سجاد(ع) لار منتقلش کردیم تا دکتر امامی او را عمل کند.

اتاق نادر چون مردانه بود از صبح علی‌الطلوع تا ساعت ملاقاتی پیشش می‌ماندم. بعد از اتمام ملاقاتی برمی‌گشتم خانه تا به بچه‌ها برسم و یکی از مردهای اقوام پیشش می‌ماند. باز صبح فردا می‌رفتم بیمارستان. آن زمان وقتی یک رزمنده از جبهه برمی‌گشت چه سالم و چه مجروح از تمام شهر می‌آمدند خانه. من در آن اوضاع باید مهمان‌داری هم می‌کردم.

دکتر امامی گفت خیلی شانس آورده است که پایش را قطع نکرده‌اند. یعنی متوجه وضعیت استخوان پایش نشده‌اند که هجده تکه شده است.

برای عمل نادر ۶۵۰۰ سی‌سی خون نیاز بود که یادم هست از بلندگوی مساجد اعلام کردند که برای عمل یک رزمنده نیاز به خون دارند. نمازخانه بیمارستان پر بود از آدم‌هایی که عاشقانه آمده بودند برای اهدای خون. بعد از هشت ساعت عمل، پای چپ نادر با هجده پیچ و مهره و میل و پلاتین، گچ گرفته شد.

امواج جنگ ادامه دارد

نادر همیشه به‌محض مداوای مجروحیتش دوباره به جبهه اعزام می‌شد و می‌گفت صلاح نیست من در خانه بمانم و هم‌رزمانم در خط مقدم زیر آتش و تیربار باشند. نادر در بیمارستان بود که از تلویزیون بیمارستان اعلام آتش‌بس شد.

بعد از سه ماه بستری در بیمارستان لار، در خانه دائم از او پرستاری می‌کردم. شب و نصف شب از درد می‌نالید که از کیوسک تلفنی که روبه‌روی خانه‌مان بود زنگ می‌زدم دکتر و می‌گفت او را بیاورید. نادر را در بار ماشین تویوتا می‌خواباندیم و می‌بردیم. امروز سی و دو سال است که از آن روزها گذشته است اما برای من پرستاری از همسرم ادامه دارد.

بتول و فهیمه می‌گویند ما با آن سن کم هنوز فریادهای بابا را از درد و سوزش و خارش تمام بدن باندپیچی‌شده در گوش‌مان هست. آن روزها اگر کسی به ملاقاتی می‌آمد با سیخ یا هر چیز دیگری که بشود از زیر گچ ببرند داخل، بدن بابا را می‌خاراندند.

فهیمه حرفی می‌زند که در عالم بچگی خودش عجیب بوده است. گراش خیلی شهید می‌آوردند. وقتی بابا را از بیمارستان آوردند خانه، من چهره‌اش را با عکس‌هایش مدام مطابقت می‌دادم و فکر می‌کردم یک نفر دیگر را به‌جای بابا به ما دادند تا ما دلمان نسوزد. سال‌ها گذشت تا وقتی فهمیدم که این پدر واقعی‌مان است.

بعد از اینکه گچ نادر را باز کردیم کم‌کم کمکش کردم تا با عصا راه برود و بعد از مدتی بدون عصا، اما با پایی که پنج سانتی‌متر کوتاه‌تر از پای راستش بود و با کفش طبی راه می‌رفت.

ناف مرا با پرستاری بریده‌اند

سال ۶۸ بیمارستان امیرالمؤمنین گراش افتتاح شد. من چون قبلاً کلاس ماشین‌نویسی رفته بودم و به مدت دو سال در آموزش و پرورش خدمت کرده بودم برای کار در بیمارستان در اولویت بودم. البته در آزمونی که از ما گرفتند با نمره ۹۶ از ۱۰۰ قبول شدم و رسماً مسئولیت خدمات اداری را برعهده گرفتم. کار ورود و ترخیص بیمار با من بود. منشی دکتر شیبانی که رئیس بیمارستان بود هم شدم. امتیاز همسر مجروح جنگی هم روی کار من تأثیر داشت.

با نمره شصت از صد استخدام رسمی شدم. پنج بخش جراحی زنان و مردان، گوش و حلق و بینی، چشم و کلیه را هم می‌چرخاندم. همراه با دکتر موسوی جراح عمومی سر راند بیمار بودم و از آنجا اطلاعات پرستاری‌ام بالا رفت. علاوه بر انجام این کارها از طرف سپاه مأمور به انجام فعالیت‌های فرهنگی در بیمارستان شدم. فعالیت‌هایی همچون امر به معروف و نهی از منکر.

۹ سال در بیمارستان مشغول به کار بودم. بتول و فهیمه با فاطمه که فقط هفت ماهش بود را هر صبح با خودم به مهد بیمارستان می‌سپردم و وقتی بزرگ شدند و مدرسه‌ای شدند نوبت محمدجواد، ته‌تغاری‌ام بود که او را با خودم به مهد بیمارستان ببرم.

 

محمدجواد پسر ته‌تغاری این خانواده شش‌نفره می‌گوید: هنوز که هنوز است وقتی کسی از اقوام یا آشنایان بیمار می‌شود مادرم برایش نسخه می‌پیچد و خیلی زود خوب می‌شوند. بتول می‌گوید مادرم وقتی یکی از نوه‌هایش مریض باشد تا وقتی که حالش را خوب نکند پا پس نمی‌کشد و حتی اگر نیاز باشد تا دکتر شهرهای اطراف و یا شیراز همراهمان می‌شود. مادرم یک پرستار تمام‌عیار است.

حلیمه می‌گوید انگار ناف مرا با پرستاری بریده‌اند. من ساعت‌های تعطیلی‌ام پرستار یک مجروح جنگی (همسرم) و مادر شوهرم که سکته مغزی زده بود در خانه خودم بودم.

من پرستار بیمارستان بودم، همسر و پرستار یک جانباز و مادر چهار بچه قد و نیم قد. هر کدام مشکلات خاص خودش را داشت. آنقدر خسته شده بودم که خودم را از بیمارستان کشاندم خانه. خانه  نشین شدم. سی و دو سال از روزهایی که جنگ تمام شده است می‌گذرد و سی و هفت سال از زندگی مشترکم.

یک روز آرام

کنجکاو می‌شوم که زندگی با یک جانباز مجروح جنگی، مردی که جراحت‌های زیادی متحمل شده است چه سختی‌هایی دارد. حلیمه یک روز زندگی معمولی اش با نادر را برایم می‌گوید.

خانه باید آرام باشد بدون هیچ سروصدایی. نادر اخبار را مدام رصد می‌کند اما با صدای بسته تلویزیون. نگاهم که متعجب می‌شود ادامه می‌دهد. زیرنویس‌های شبکه خبر را می‌خواند. همه چیز باید سر جای خودش باشد حتی اگر درست نباشد. جای هیچ چیزی نباید عوض بشود ممکن است پشت بندش اعصاب به‌هم‌ریخته نادر باشد. برای آرامش او صدای گوشی همراهم همیشه بسته است. هروقت کنارش نشسته‌ام نباید سرم در گوشی باشد. باید ساعت‌ها بنشینم به حرف‌هایی که مدام تکرار می‌کند گوش بدهم و لابه‌لای حرف‌هایش فقط سرم را تکان بدهم و هیچ حرفی نزنم. اگر بچه‌ها بخواهند پدرشان را ببینند باید روزها و یا حتی هفته‌ها صبر کنند و وقتی که پدرشان حالش خوب است بیایند. آن هم در مدت زمان کوتاهی. اگر قرار است مهمان بیاید باید ببینم اوضاع حال نادر چطور است. اگر آرام است که هیچ، اگر بنا به هر دلیل حتی کوچکی به‌هم‌ریخته است باید عذرخواهی کنم.

می‌خواهم بگویم چه زندگی سختی که چون نادر کنارم نشسته است فقط سرم را تکان می‌دهم و لابه‌لای حرف‌هایش هیچ حرفی نمی‌زنم.

تنهایی و خانه‌نشینی دوای اعصاب نادر است. تمام کارهای خانه، از خرید روزمره بگیر تا خرید لباس و شلوار برای نادر تا کارهای اداری بیرون با من است. مگر این که امضای خودش نیاز باشد. باز هم با او همراه می‌شوم و تمام مدت حواسم است که کسی حرفی نزند که اعصابش به هم بریزد.

سال‌هاست من یک همسرم و یک پرستار. خیلی وقت‌ها نقش پدر را هم برای بچه‌هایم ایفا می‌کنم. مدام به بچه‌ها یادآور می‌شوم پدرشان را درک کنند. بتول می‌گوید: «هیچ چیزی برای ما پدر سالم نمی‌شود. ما پدر داریم ولی دلتنگ دیدارش هستیم.»

فاطمه دختر سوم خانواده که فوق‌لیسانس مدیریت کسب و کار در دانشگاه آزاد اسلامی واحد بندرعباس می‌خواند می‌گوید: «پدر همیشه مشوق من بوده است برای درس خواندن. اما خیلی‌ها همین که می‌دانند من فرزند یک جانبازم می‌گویند تو با سهمیه آمده‌ای. من حاضرم تمام امتیازات و سهمیه دانشگاهم را بدهم تا پدرم یک شب تا صبح را آرام بخوابد. حاضرم تمام سهمیه‌ام را بدهم تا هر وقت دلم تنگ شد در هر ساعت از شبانه‌روز بتوانم پدرم را ببینم و یا حتی سرم را بگذارم روی پاهایش و با او حرف بزنم. یک حرف عادی و یا درد و دل. اما پدرمان را نداریم. برای دیدارش باید مدت‌ها منتظر بمانیم تا مامان بگوید امروز می‌توانید بابا را ببینید.»

وقتی که حال بابا خوب است

فاطمه می‌گوید: «البته نباید از حال خوب بابا هم بگذریم. وقت‌هایی که سرحال است مدام از موفقیت‌های ما حرف می‌زند چه در امر تحصیل من و چه برای کارهای فرهنگی هنری بتول. برای کسب‌وکار فهیمه و محمدجواد. درست است که این حال خوب خیلی پایدار نیست اما خدا را شکر می‌کنیم که لابه‌لای تلخی و سختی‌های زندگی لبخند بابا نفسمان را چاق می‌کند و نبض زندگی‌مان می‌زند.»

فهیمه می‌گوید: «من نسبت به بقیه زود رنجم. وقتی دلتنگ دیدار پدری می‌شوم که خانه‌شان فقط چند کوچه با خانه‌ام فاصله دارد به هم می‌ریزم. به خودم حق می‌دهم که پدر می‌خواهم اما آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است. این روزها به خاطر کرونا که دیگر حسابی راه‌مان از هم دور شده است. چون ممکن است ما ناقل باشیم و خدایی ناکرده مشکل اساسی برای بابا به وجود بیاید.»

حلیمه می‌گوید: «پرستار که نباید حتماً آمپولی تزریق کند یا قرصی بدهد دست مریضش. همین که همیشه باید مرتب حواست به همه چیز باشد پرستار هستی. قرص اعصاب، استخوان درد، آرام‌بخش، تنگی نفس، و خیلی از قرص‌های دیگری که نادر باید مرتب بخورد را دیگر از حفظم.»

حلیمه ادامه می‌دهد: «من هم خیلی وقت‌ها طاقتم طاق می‌شود. نیاز به صحبت کردن دارم. خانه برای من شبیه بیمارستان است. باید مدام حواسم به بیمارم باشد که چیزی او را به هم نریزد. اما یک وقت‌هایی کم می‌آورم. من با بیرون رفتن و سر زدن به بچه‌هایم انرژی و انگیزه می‌گیرم.

می‌پرسم: «اگر به عقب برگردی و بدانی آینده‌ات این شکلی خواهد بود باز بله می‌زنی؟» تند و سریع جوابم را می‌دهد و می‌گوید: «بله. حتی اگر پنجاه بار هم مجروح بشود حتی از این وضعیت بدتر، دوباره با نادر ازدواج می‌کنم. من آن‌قدر عاشق نادر بودم و هستم که هر کلمه‌ای در هر کتابی که کلمه نادر در آن به کار رفته بود را دورش دایره می‌کشیدم. مثلاً دور کلمه نادر از کلمه نادرست را دایره می‌کشیدم و روی دو حرف ست خط می‌کشیدم. یا نادرشاه افشار. شاه را خط می‌زدم و دور نادر و افشار که فامیلی خودم است دایره می‌کشیدم.» حلیمه خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: «رابطه عاشقانه ما سر جایش مانده است اما خوب زندگی یک وقت‌هایی سخت می‌شود و این تو هستی که باید وفادار به عهدت بمانی. من به خاطر رضای خدا و با جان و دل از نادر مواظبت می‌کنم.»

آن نامه‌ها و این شعر

حرف از رابطه عاشقانه که می‌شود حلیمه گریزی می‌زند به نامه‌هایی که نادر در زمان نامزدی برایش نوشته است. از جبهه که برمی‌گشت چون خانواده‌هایمان خیلی سخت‌گیر بودند برای دیدن همدیگر، برایم نامه می‌نوشت.

لبخندی می‌زنم و می‌گویم پس این نامه «لیلا فقط بخونه» را هم شما داشتید. منتهی حلیمه باید می‌خواند. همه می‌خندند. حلیمه می‌گوید: «جالبی ماجرا اینجاست که نامه‌های نادر اصلاً عاشقانه نبود. نادر در نامه‌هایش تأکید بر حفظ حجاب داشت و می‌گفت پیرو ولایت‌فقیه باش. البته برای ادامه تحصیلم خیلی مشتاق بود. آن زمان من سال دوم دبیرستان بودم که دیپلم اقتصاد آن زمان که انسانی حالا است را گرفتم. حالا هم برای دخترم فاطمه خوشحال است که دارد فوقش را می‌خواند.»

بتول می‌گوید: «البته برای من هم حامی خوبی است. بابا مشوق کارهای فرهنگی و هنری است. من شعری برای بابا سروده ام به نام هشت ترکش. که در یکی از شب شعرها خواندم و خودم همپای حضار اشک می‌ریختم. شاید باورت نشود اما بابا تا به حالا از من سیصد بار خواسته است که آن شعر را برایش بخوانم. بابا از من خواسته است شعری در وصف رهبری و انقلاب هم بگویم. اما هنوز نتوانسته‌ام.»

بوی خون و جای ترکش/ یک پلاک و یک چفیه/ برگی از دفتر که رویش/ نقش بسته یک وصیت/ مین و تیر و تانک و باروت/ در سرش شوق شهادت/ این همه احساس و شور، الله اکبر/ در کنارش یک قناری/ حنجره‌اش بر روی خنجر/ بوسه زد بابا پیاپی/ روی عکس ما دو دختر/ لحظه سبز وداع و وقت رفتن/ ردپایی که هنوز هم مانده از او از جدال نابرابر/ می‌شود تنها دلیل شکر من از حی داور/ کل دارایی بابا/ یک پلاک و یک چفیه، برگ دفتر/ کل دارایی ما هست نبض بابا، صبر مادر، عشق برتر

نادر می‌گوید زمانی که آقا عباس امام‌جمعه گراش بود من محافظش بودم. دیداری با آقای خامنه‌ای که رئیس‌جمهور ایران بود داشتیم که دستی بر سرم کشید و این نوازش می‌ارزد به هزار مجروحیت و درد.

حرف نامه و نوشتن که می‌شود حلیمه نگاهی به نادر می‌کند و نگاهی به من. می‌گوید: «البته بعضی نوشتن‌هایی هم بود که اشکم را در آورد. روز چله‌شوری فهیمه، وصیت‌نامه‌اش را بالای سرم خواند.»

می‌پرسم: واقعاً؟ آن هم در این چنین روز قشنگی؟ نادر دو عکس از فهیمه و بتول را نشانم می‌دهد. می‌گوید: «این عکس‌ها را به همراه یک کلاه و ژاکت بافتنی که خود حلیمه برایم بافته بود را شهید محمد خوشبخت برایم آورد جبهه. این دو عکس تا آخرین لحظه و در تمام مجروحیت‌های بعد از پدر شدنم در جیب لباسم بود.»

عشق نادر و همسر پرستارش در تار و پود حرف‌هایشان، عاشقانه درهم‌تنیده شده است. مردی که به خاطر آب و خاک سرزمین و زندگی‌اش جنگید. هشت بار مجروح شد و ۵۵ درصد جانباز است و همسری که به خاطر وفای به عهد و اثبات عشقش لقب پرستار گرفت حالا لابه‌لای واژه‌هایم نفس می‌کشند. نفسی که صدای خس‌خس سینه خسته‌اش را به راحتی می‌شنوی.  

مردی جنگی که نشان مجروحیت‌هایش با افتخار آویزه نقطه‌نقطه بدنش است و خاضعانه از همسر و بچه‌هایش عذرخواهی می‌کند. می‌گوید: «مرا ببخشید. اعصابم دست خودم نیست. حلیمه سال‌هاست که پرستار من است. ممنونم که سال‌ها صبورانه با من همراه و همدل شده است. اما چه کنم که حالم دست خودم نیست و تمام کارهایی که وظیفه مرد خانه است روی دوش خانم خانه افتاده است.»

خیلی از اقوام روز پرستار برایش هدیه می‌آورند. البته که حلیمه لیاقتش بالاتر از هر چیزی است: «پرستار همیشه دلسوز بوده است و زحمتکش. این روزهای کرونایی پرستاران نشان دادند که اصل پرستاری اولویت زندگی‌شان است ولو جانشان را فدای کارشان کنند. مثل همسرم که خودش را فدای این زندگی کرده است.»

از حلیمه می‌پرسم: «اگر شرایط ایجاب کند که برای پرستاری از بیماران کرونایی به بیمارستان برگردی حاضری؟» می‌گوید: «توانش را ندارم وگرنه چه چیزی از این بالاتر که در خدمت مردم باشی.»

به نام بردباری

نادر دوباره نبض خاطرات جنگی‌اش را کوک می‌کند و می‌گوید: «همرزمان من که شیمیایی شدند و به سوئد اعزام شدند آنجا هر روز لباس‌هایشان را آتش می‌زدند تا این بیماری به پرستاران منتقل نشود. پرستاران مدافع سلامت این روزها، مرا یاد پرستاران زمان جنگ می‌اندازد. خیلی از آن‌ها برای درمان جانبازان شیمیایی شهید شدند و خیلی‌ها امروز شهدای مدافع سلامت شدند و در قلب تاریخ جاودان.»

خانواده این جانباز و همسر فداکارش را با پوکه‌های خمپاره که از جنگ برایش به یادگار مانده است را مهمان قاب دوربینم می‌کنم. لبخند می‌زنند. من یک خانواده عاشق را از لنز دوربینم می‌بینم که حلیمه سال‌هاست زیر و بم این تلخی‌ها را زندگی کرده است تا لحظه‌ای این زندگی از تکاپو نایستد و لبخند بچه‌هایش که بابا بارها آن دو عکس را روی مین و زیر بارش خمپاره و گلوله بوسه باران کرده است، نخشکد.

حلیمه بردباری‌اش را از معنای اسمش گرفته و با کوله باری از عشق زندگی کرده است. بتول و فهیمه و فاطمه و محمد جواد ثمره‌های عشق و صبر هستند. این چند خط باشد برای بچه‌های این قهرمان جنگی و پرستار مهربان قصه من

تقارن روز پرستار با شب یلدای امسال زیباست اگر زیبا فکر کنیم. فقط چند ثانیه بیشتر به این فکر کنید که بابا هست. پس خدا را بابت به زبان آوردن این چهار واژه (بابا) شکر کنید. سایه سری که روی سقف زندگی‌تان پهن است. بابا هست حتی اگر وقت مشخصی برای دیدارش نباشد. بابا هست حتی اگر جایش در دورهمی‌ها خالی باشد. بابا هست تا وقتی که عشق باشد، زندگی جریان داشته باشد و همسر پرستاری مثل حلیمه کنارش.

 

 

خروج از نسخه موبایل