هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: «کتاب بخوان و کتاب بخوان و کتاب بخوان تا از هیچ چیزی عقب نمانی حتی از خودت.» این یادگاری مژگان برای من است. وقتی در شب سرد پاییزی ون نارنجی خواستنی، کتابهای خواندنی و خود دوستداشتنیاش را ترک میکنم، خوشحالم زنی در همین نزدیکی است که رویاهایش را زندگی میکند. ون نارنجی کنار فلکه شهرداری اوز به گل نشسته بود، اما من با مرغی دریایی ملاقات کردم که با بالهای کاغذی، ذهن خود و همشهریانش را به دریاهای دور میبرد.
قصههای من و مامانم
مهمان مژگان، مجری ایدهای خاص و راننده فولکس ون نارنجی رنگ جذاب هستم. دختری پرهیاهو و مادری قهرمان. روبهرویش مینشینم. میگویم اصلا به قیافهات نمیخورد که یک پسر ۹ ساله داشته باشی: «من برای اینکه مادری خوب باشم، باید خودم برای خودم خوب باشم. باید حال خودم خوب باشد. من وقتی برای علایقم وقت گذاشتم و به آنها رسیدم، طبیعتا مملوء از آرامشم و آن وقت است که مادری خوب برای پسرم میشوم.»
امین کمی آنطرفتر از ما دو نفر نشسته است. بعد از شنیدن حرف مادرش میگوید: «من عاشق مامانمم. حرفهایی که بین من و مامانم رد و بدل میشود خیلی جذاب است. البته بیشتر وقتها از خاطرات خندهدار حرف میزنیم. گهگاهی هم جدی حرف میزنیم.» امین با این سن کم، مردانه حرف میزند و فکر میکند. مژگان میگوید: «من پسرم را از کوچکی مستقل بار آوردم. تا حدی که در طول دو ماهی که کنار دست خودم کار کرد، به او ماهیانه حقوق میدادم.» لبخندی میزنم.
از امین میپرسم واقعا؟ با حالتی جدی میگوید: «بله. تازه یک بار مجبور شدم آنقدر کار کنم تا جبران کارت یکی از مشتریهایی که به اشتباه کشیده بودم، بشود.» مادرش میگوید: «چون امین خیلی به این کار علاقه نداشت ترجیح داد خانه بماند و با دوستانش برود دوچرخهسواری. ولی هنوز مشوق من است.»
امین میگوید: «بعضی وقتها که دلم برای مامانم تنگ میشود با دوچرخهام سری به مادرم میزنم تا هم او را ببینم هم یک هات چاکلت بخورم.» میگویم پولش را هم میدهی؟ لابلای خندههای بلندش میگوید: «من که پول ندارم.» مژگان او را بغل میکند و میگوید امین مرد کوچک زندگی من است.
امین میرود. من میمانم و دنیایی از حرفهایی که قرار است زده شود تا بشنوم و برای شما بنویسم.
سفینهی زرد شازده کوچولو
او از راهی شدنش در جادهی کتاب میگوید: «اولین روز کاری من مهرماه بود. برای شروع این کار، پروانه کسب دفتر خدماتی پیشخوان دولتم را واگذار کردم و نه ماه در مسیر رفت و آمد به شیراز و اوز بودم. فقط برای تست منوی کافهها. هر کافهای که سر راهم بود میرفتم داخل و دمنوشهایش را امتحان میکردم و از دیزاین داخلیاش ایده میگرفتم. اما با شناختی که از خودم داشتم و میدانستم نمیتوانم یک جا بند شوم و سقفی بالای سرم باشد. از کافهگردی کناره کشیدم. تمام عشق و علاقه من کافهداری بود، اما سیار.»
«کار روزانهام شده بود سرچ در گوگل در مورد کافههای سیار. یادم است اولین چیزی که بالا آورد یک خانم و آقای تهرانی بودند که این کار را انجام داده بودند. سرچ بعدی من، پیدا کردن ماشین مورد علاقهام بود. باید میرفتم کاشان. آنجا هم ماشینم را خریدم و هم دوره آموزش باریستا (نحوه دم کردن و درست کردن قهوه و هاتچاکلت و اسپرسو و کاپوچینو و….) را گذراندم. ماشین را با کفی آوردم اوز و تجهیزات داخلیاش را مثل آبکشی و برقکشی دستگاه نوشیدنی گرم انجام دادم. ایدههای زیادی برای تجهیز و دیزاین ماشینم داشتم. شده بود شبیه انباری. کم کم آن را مرتب کردم. البته هنوز کلی کار دارد که باید حتما انجامشان بدهم.»
مرگ ماشین دستفروش
مژگان صحرانورد از خودش میگوید. من سی و سه سالهام و اصالتا اوزی. هیچ وقت نمیتوانستم یک جا بمانم و مدام باید در تکاپو بودم. فوق لیسانس ریاضی دارم و در حال حاضر ترم سه بهداشت محیط هستم. میدانم این رشتهها با کارم جور در نمیآید اما به شدت علاقه دارم به حساب و کتاب و اعداد و ارقام.
از کارش برایم میگوید: «فقط چند روز شروع به کار کردم که ماشینم جام کرد و هیچ مکانیکی نبود که کارش تعمیر موتور ماشین من باشد. موتورش را فرستادم شیراز و بعد از تعمیر، آن را جاساز کردیم.»
«برنامهام این بود که در طول هفته حتما علاوه بر اوز، گراش و خنج هم بروم. بعد از صحبت با شهردار گراش، یک روز کنار شهرداری بساط نوشیدنیام را پهن کردم. بازخورد مردم خیلی عالی بود و همانجا با چند خانم گراشی دوست شدم که هنوز هم دوستیمان ادامه دارد. بعد از چند ساعت، آقایی آمد و از من خواست که وسایلم را جمع کنم تا سد معبر نکرده باشم. خیلی از مردم با او صحبت کردند تا من سر جای خودم بمانم. این رفتار مردم گراش برایم جالب بود و هیچ وقت محبتشان را فراموش نمیکنم.»
«شب شد. باید برمیگشتم اوز. در راه برگشت نزدیک کشتارگاه ققنوس، ماشینم از کار افتاد. وقتی مکانیک سیاری آمد و گفت ماشینت یاتاقان زده است بلند بلند خندیدم. اولین بار بود که این کلمه را میشنیدم. آنقدر خندیدم که اصلا یادم رفت ماشینم آن وقت شب در جاده خراب شده است. به هر زحمتی بود با کمک آن مکانیک سیار خودم را رساندم اوز. دوباره ماشینم را با کفی بردم شیراز و بعد از تعمیر و انتقالش به اوز تصمیم گرفتم در یک مکان مشخص بایستم و با ماشینم در رفت و آمد نباشم. میترسیدم باز در جاده بمانم.»
رویای کافه پیانو
فلکه شهرداری اوز، پاتوق دوستداران و طرفداران مژگان و خوشمزههایش است. فاطمه لطافت یکی از دوستان مژگان به جمع دونفره ما اضافه میشود. از فاطمه میخواهم راجع به مژگان برایم بگوید: «رفاقت ما برمیگردد به ۱۵ سال قبل. من و مژگان از دوران دبیرستان با هم همکلاسی بودیم. همه مژگان را به زرنگی و نمرههای خوبش میشناختند. بعد از دوران مدرسه با مژگان در گروه نمایشنامهخوانی صحنه همکاری داشتم. مژگان عاشق خواندن است. هیچ وقت او را در حالت سکون نمیبینی. در این گروه کتابهای زیادی به پیشنهاد مژگان خوانده شد. وقتی با خواهرم او را با این ماشین و این ایده جذاب دیدم ذوق زده شدم. و حالا یک سال است که مشتری ثابت دوستم هستم و پاتوقم همین جاست.»
فاطمه بعد از سفارش یک نوشیدنی گرم از جمع ما دور میشود. من میمانم و مژگان و مشتریهایی که لابهلای گپ و گفت ما برای خوردن نوشیدنیهای گرم خودشان را مهمان میکنند.
هوا سرد است. از مژگان میخواهم داخل ماشینش بنشینیم. درِ کشویی ماشینش باز است. سقف ماشین با ریسههای صورتی و سفید آذین شده است. روبهرویم یک قفسه چوبی با کتابهای زیادی که در طبقههایش صف کشیدهاند، نصب شده است. یک میز خوشرنگ قرمز وسط ماشینش با یک گلدان و یک کتاب باز روی آن گذاشته است. نگاهی به کتابهای داخل قفسه میاندازم. مژگان میگوید من عاشق کتاب خواندنم. از نوجوانی دوست داشتم بروم کتابخانه و مثل غذا خوردن در طول روز به آن اهمیت میدادم. هنوز هم مطالعه اولویت زندگی من است. ایده داشتن یک کافه کتاب داخل ماشینم همیشه دغدغه ذهنیام بود که هم کتاب بفروشم و هم امانت بدهم.
مشتریهایم وقتی مرا در حال مطالعه میبینند کتابهای مختلفی به من پیشنهاد میدهند. که البته من اکثر آنها را خواندهام. خیلی دوست داشتم کنار نوشیدنی، تغذیه سالم جسم و روح هم داشته باشم اما هزینهاش را نداشتم. برای گرفتن وام برای خرید کتاب، با شهرداری صحبت کردم اما نشد. به پیشنهاد یکی از مشتریهایم کتابها را به شرط فروش، از یکی از ناشران خریداری کردیم.»
میپرسم اگر کسی به صورت امانت خواست؟ «نمیشود. چون من هنوز هزینهاش را ندادهام و فقط فروشی است. اما دوست دارم آنهایی که کتاب اضافه دارند در خانه، حتما بیاورند تا بتوانم به صورت امانت و گردشی در اختیار علاقه مندان کتاب قرار بدهم.
«من در طول روز سه نوع مطالعه دارم. وقتهایی که کنار ون هستم کتاب میخوانم. وقتهایی که پشت ون و در حال رانندگی، کتاب صوتی میشنوم و شب موقع خواب که باید چراغ خاموش باشد از اپلیکیشن طاقچه کتابی که خریدهام را میخوانم. این اپلیکیشن خیلی وقتها تخفیفهای خوبی هم میگذارد که قیمتش از خرید عادی کتاب ارزانتر است.»
مژگان، مرغ دریایی
کتابی را که روی میز قرمز با خودکاری که وسطش به علامت نشانه صفحههای خوانده شده گذاشته است برمیدارم. جاناتان مرغ دریایی. میگوید: «این کتاب انگار برای من نوشته شده است. من جاناتانم. جاناتان شخصیتی است که مدام شکست میخورد اما بلند میشود و به راهش ادامه میدهد. من یک جاهایی کم آوردم اما جای زانو زدن، روی پاهای خودم ایستادم. بلند شدم و به راهم ادامه دادم. وقتهایی که دلم میگیرد به آسمان نگاه میکنم و خدا را بابت نعمتهایی که به من داده است شکر میکنم. انرژی میگیرم و حتما بعد از این که حالم خوب شد مطالعه میکنم. کتاب خواندن زندگی و تفکر مرا عوض کرده است و از این بابت خوشحالم.»
مژگان نه فقط برای کارش بلکه به خاطر علاقهاش کتاب زیاد میخواند: «کتابهای زیادی خواندهام اما بیشتر فلسفی دوست دارم. به دوستانم و حتی مشتریانم کتاب پیشنهاد میدهم. بعد از خواندن جاناتان، ده نسخه دیگر به کافه کتابم اضافه کردم و هر کسی خواست از کافهام، کتاب بخرد حتما این کتاب را پیشنهاد میدهم. راستی اسم کافه کتابم را هم گذاشتهام جاناتان بوک JANATHAN BOOK
دو نفر از دوستان مژگان به جمع ما اضافه میشوند. خانم انصاری و دهقان که این روزها به صورت آنلاین به دانش آموزانشان درس میدهند. خانم انصاری بیست سال قبل معلم دینی مژگان بوده است. خانم دهقان میگوید: «من هر وقت نوشیدنی بخواهم ترجیح میدهم اینجا بخورم. چون مژگان علاوه بر نوشیدنیهای خوشمزهاش، خودش دنیایی از زیبایی است. مژگان یک زن به تمام معناست. مادری خوب و مهربان. جرات و جسارت میخواهد در شهر به این کوچکی بتوانی ایدهای متفاوت و خاص را پیاده کنی آن هم در یک مکان عمومی. مژگان فارغ از محیط و باورهایش، متفاوت است و ایدهاش را به اجرا گذاشته است. من به خودم میبالم با شخصیتی آشنا شدم که پر پرواز ندارد ولی باور پرواز دارد.»
مژگان میگوید خدا را شکر عکس العمل مردم خیلی خوب است و این به من انرژی و انگیزه میدهد. البته دو جمله هیچ وقت یادم نمیرود و با هر بار یادآوریاش خندهام میگیرد. چند روز پشت سر هم آقایی میآمد و میگفت خیلی دلم برایت میسوزد که مجبوری گوشه خیابان کار کنی و نوشیدنی بفروشی. خدا سرمایهای به تو بدهد تا بتوانی جایی را اجاره کنی. آنقدر خندیدم و هرچه برایش توضیح میدادم که من خودم خواستم، توی کتش نمیرفت. یک بار هم یکی دیگر آمد و گفت آدمی به بیفرهنگی تو ندیدم و رفت…صدای خنده همه بلند شد و گفتم برایش توضیح ندادی؟ گفت نماند که بخواهم حرفی بزنم.
مژگان علاوه بر بازخورد خوب مردم، از مخالفت مادرش حرف میزند. متاسفانه مادرم هنوز مخالف صد درصدی کارم است. مادرم دختری میخواهد پشت میزنشین مثل خواهرم سنا، که دکتر عمومی بیمارستان گراش است. اما من نمیتوانم و اگر سقفی بالای سرم باشد خفه میشوم. فعلا که نتوانستم بعد از یک سال او را متقاعد کنم. امیدوارم خودش با کارم راه بیاید. مژگان همچنین از بازخورد موتورسوارانی حرف میزند که برای ایرانگردی از اوز عبور کردهاند. آنها با دیدن ماشین من ایستادند و نوشیدنی سفارش دادند. حتی قرار گذاشتیم که من با ماشینم و آنها هم با موتورشان دور ایران را بچرخیم و بگردیم. اما متاسفانه عملی نشد.
کافه، کسب و کار من است
مژگان از کرونا میگوید. «کرونا که آمد سه ماه خانهنشین شدم. در ایام کرونا دوبار دستگاه نوشیدنیام خراب شد که مجبور شدم آن را بفرستم شیراز. خیلی به هم ریخته بودم و اصلا تمرکز نداشتم. من که باید روزانه کتاب بخوانم اصلا نمیتوانستم تمرکز داشته باشم و حتی لای یک کتاب را هم نشد باز کنم. اما باید خودم را جمع و جور میکردم. با خودم حرف زدم. ریشه مشکلات را پیدا کردم و تا آنها را از بیخ نکشیدم بیرون دست از سرشان برنداشتم. و خدا را شکر توانستم خیلی زود روی پاهای خودم بایستم و بلند شوم. ایام عید یک هفته برگشتم سر کارم و دوباره محدودیتها شروع شد.
«اما روزهای کرونایی باعث نشد من از کارم فاصله بگیرم و یا بترسم و خانهنشین بشوم. من صبحها از هفت تا ده و نیم کنار فلکه شهرداری هستم. بعد از اینکه برگشتم خانه میروم سر وقت درسهای امین که به صورت آنلاین است تا ظهر. لابلای کلاسهای آنلاین پسرم اسنک درست میکنم برای عصر که باید بروم کنار شهرداری. از پنج عصر تا نه شب سر جای همیشگیام هستم. من عاشق کارم هستم اما خوب طبیعتا یک مادرم و باید برای خیلی چیزهای دیگر هم وقت بگذارم. سعی کردهام مدیریت زمانم را بهتر کنم.
«من در کنار کتاب خواندن، عاشق شنیدن هم هستم. رادیو پیام یا جوان همیشه از اسپیکر بزرگی که کنار ماشینم گذاشته است پخش میکنم. هم آهنگ میشنوم و هم لابلای آنها چند خط خبر.»
مژگان میگوید: «همه به من میگویند تو متفاوتی. اما من فقط خودمم. من لذت میبرم از این که با آدمهای متفاوت مثل کارگر، دکتر، معلم و یا حتی نوجوانها و بچهها گپ بزنم و از دغدغه ذهنیشان حرف بزنند و با هم گفت و گو کنیم. این خیلی به من لذت میدهد. حتی من یک دفتر از همین امشب گذاشتهام تا هر کسی هر چه که دلش خواست بنویسد.»
دفتری با جلدی صورتی رنگ که روی آن نوشته «برام بنویسید». خودکار مشکی که کنارش گذاشته است را برمیدارم و برای مژگان مینویسم «چقدر خوب است که تو خودت هستی و زندگیات را میکنی ولی خودم بودن، آرزوی گم شدنی من است. اما شرایط ایجاب میکند یک وقتهایی خودم نباشم تا بتوانم زندگی کنم.»
جزیرهی سیار خانم کروزوئه
کتابی با عنوان رابینسون کروزوئه روی میزی چوبی، کنار شیرینی و دستگاه اسنکساز گذاشته است. میپرسم این را هم میخوانی؟ مژگان میگوید من لیستی از کتابهایی که باید بخوانم را همیشه در گوشیام دارم. و همزمان چند کتاب را با هم مطالعه میکنم. به تو هم پیشنهاد میدهم کتاب جاناتان مرغ دریایی را حتما بخوانی. توی دفترم اسمش را یادداشت میکنم تا حتما بخوانم.
مژگان مشتریهای زیادی دارد که بیشتر از این نمیخواهم وقتش را بگیرم. برایم یک هاتچاکلت درست میکند. شیرین است و خوشمزه. با دوناتی که از محصولات خانگی اوز است در آن هوای سرد حسابی میچسبد. من و مژگان یک سال است که همدیگر را میشناسیم. چهارم آذر تولدش است. میپرسم کتابی که نخواندهای بگو تا برایت هدیه بیاورم. میگوید تقریبا هر کتابی را که بگویی خواندهام. اتفاقا امین هم پرسید که برای هدیه تولدت دوباره کتاب میخواهی؟ البته امین به سلیقه خودش برایم کتاب میخرد.
سوال آخرم، از آرزویش میپرسم. نگاهم میکند و میگوید میشود نگویم. سری به نشانه تایید تکان میدهم. مژگان با گفتن علایقش گپ و گفتمان را به آخر میرساند: «دوست دارم زمین کشاورزی داشته باشم تا سیب زمینی و سبزیجات بکارم و بتوانم با محصولات خودم خوشمزهجاتی برای مردم درست کنم. البته در کنارش چند مرغ هم داشته باشم که تخم بگذارند و چند بره هم داشته باشم و با ماشینم کار کنم.» حرفهای قشنگی است که البته با شناختی که از مژگان دارم شنیدن چیزی جز این بعید نیست.
کارتم را میکشم تا هاتچاکلتی که خوردم را حساب کنم. مژگان میگوید من برای نزدیکترین دوستانم هم حساب میکنم. خودم را لابلای تعارفات گم نمیکنم. جای این که بگویم قابل ندارد بعد از کشیدن کارت میگویم نوشجان. لبخندی میزنم و میگویم حساب حساب است کاکا برادر.
دور که میشوم ون نارنجی در خیابانی که در حال خلوت شدن است خودنمایی میکند. این جمله مژگان همیشه یادم میماند: «تا خودت نخواهی کسی نمیتواند به حریمت دست درازی کند. حتی اگر کارَت گوشه خیابان باشد.»
مژگان به من یاد داد میشود جای این که حرف دلت را به کسی بزنی، به آسمان نگاه کنی و با خدا حرف بزنی و انرژی بگیری و لبخند بزنی. میشود با کتاب دوست بود و از این طریق مسیر زندگیات را بهتر کنی. میشود هم شاغل بود هم مادر به شرط این که مدیریت زمان داشته باشی. و مهمتر از همه عاشق خودت باشی و خودت باشی در دنیایی که همه نقاب زدهاند.