هفتبرکه: «دنبال نام نبود. حتی نخواست اسمش به عنوان بانی خیر روی سر در حسینیه ابوالفضل(ع) باشد. حب اهل بیت(ع) در دلش داشت و سالها به عشق خانواده و مردم رنج دوری و سفر کاری را تحمل کرد و در آخر، کرونا سایهی پدر را زمانی که ۷۳ ساله بود، از ما گرفت.»
آدمهای زیادی در این شهر هستند که گراش را به عنوان شهر خیرین پرآوازه کردند. حاج ابوالسن خبازی یکی از آنهاست. پس از مرگش، فرصتی میشود تا پسرش عبدالمهدی از او حرف بزند.
پدر متولد یکم خرداد ۱۳۲۶ است. ۵ پسر و ۲ دختر ثمرههای زندگی او هستند. بابا نیز مثل بسیاری از گراشیها از زمانی که کم سن و سال بود برای کسب و کار و درآوردن روزی به کشورهای خلیج میرود و بحرین اولین کشوری بود که به آن سفر کرد.
پدر چند سال در بحرین و مدت کمی هم در کویت فعالیت داشت و بعد از آن در شارجه (امارات) بود و در نهایت عمده سالیان زندگی او در دبی گذشت. در سال ۱۹۹۵ ما (فرزندان) او را بازنشسته کردیم و از آن بعد پدر در گراش ماندگار شد و تنها برای موارد اقامتی و دیدن فرزندان و دید و بازدید، سفرهای کوتاهی به امارات داشتند.
تنها عمهام تعریف میکند که مرحوم پدرم از همان دوران بچگی حب اهل بیت(ع) را در دل داشت و از سنین خردسالی به روضه و نوحهخوانی علاقهمند بود. وقتی با مادربزرگم از روضه برمیگشتند خانه، چند متکا روی هم میگذاشت و حوله دور سرش میبست ملحفه روی دوش خود میانداخت و میگفت من شیخ هستم و روی متکا روضه میخواند.
و همین علاقه بود که با وجود تمام مشکلات و دستتنگیها او را برای خرید زمین حسینیهی ابوالفضل(ع) مشتاق کرده بود.
آن زمان، مکان کنونی حسینیه ابوالفضل(ع) دور از دسترس و از شهر فاصله داشته است. دقیق نمیدانم هزینهی زمین حسینیهی ابوالفضل(ع) چقدر بوده اما تا جایی که اطلاع دارم و طبق شنیدهها هفت هزار و ۵۰۰ تومان ارزش داشته است و پدرم آن زمان آن قدر پول برای خرید زمین حسینیه را نداشت. کسی که در این مسیر پدرم را همراهی میکند، مرحوم حاج ابراهیم فقیهی بود. اما پدرم همچنان برای خرید زمین کسری بودجه داشت، برای همین از داییاش حاج حسینعلی جهانسوزی پولی را قرض میگیرد اما زمانی که برای خرید زمین مراجعه میکند باز هم موجودی او کمتر از پولی بوده که برای خرید زمین نیاز داشته است تا این که فردی به اسم سلیمانخان، یکی از خوانین گراش، زبان خیر میگذارد و واسطه میشود و زیر اسناد دستنویس امضا میزند که پول را به این شخص بدهید و من ضامن هستم. بالاخره این پول تهیه شد و پدر زمین حسینیه ابوالفضل(ع) را خرید.
اما هنوز مشکل دیگری وجود داشت و آن هم گرفتن مجوز ساخت حسینیه بود. این موضوع برمیگردد به ۴۸ سال پیش، دوران شاه که برای دادن مجوز حسینیه سختگیری زیادی میکردند. پدرم همراه با حاج ابراهیم فقیهی چندین بار به ادارات مختلف آن زمان مراجعه میکنند اما نتوانستند مجوز را بگیرند و این موضوع محقق نمیشد تا این که این بار به عنوان مکانی برای امور خیریه اقدام به گرفتن مجوز میکنند. پدرم آن موقع موتورسیکلتی داشت آن موتور را به قیمت دو هزار و پانصد تومان فروخت و پول موتور را به مسئول دستگاهی که مجوزها را صادر میکرد، داد تا این که امضای مجوز را میگیرد.
تمام مواردی که در مورد حسینیه به شما اطلاعات دادم تا ۵ ماه قبل از ما بچهها و حتی مادرم پنهان بود. تا ۵ ماه قبل که پیگیر درآوردن ثبت سند رسمی حسینیه میشوند و آن موقع مادرم متوجه میشود که زمین حسینیه ابوالفضل(ع) تا آن زمان در واقع همچنان ملک شخصی حاج ابوالحسن خبازی بوده است. برای ثبت شدن سند، حاج نجات آشفته، آقای فروزان و هیات امنا حسینیه حضرت ابوالفضل(ع) کمک میکردند برای ثبت سند تک برگ حسینیه به نام خود حضرت ابوالفضل(ع) و آنجا این راز برملا میشود. جالب اینجاست از سمت اداره ثبت اصرار میکنند که تمام ثبتیهایی که به نام ائمه میکنند، باید بانی خیر داشته باشد. ولی هر چه اصرار میکنند، پدرم به هیچ عنوان قبول نمیکند که هیچ اسمی از خودش در سند تکبرگ باشد و میگوید فقط و فقط نیت این بوده که زمین را بخرم و با مشارکت خودم و مردم این زمین را به حسینیه تبدیل کنم و خودم هم خادم حضرت ابوالفضل(ع) باشم.
اما ساختمان حسینیه با مشارکت مردمی ساخته شد. و پدرم هم در بخش کوچکی از این مشارکت حضور داشت.
بعد از ساخت حسینیه نوبت به رسیدگی به امور حسینیه رسید. هیات زنجیززنی حضرت ابوالفضل(ع) به صورت مستقل و جدا از حسینیه اداره میشد و رسیدگی به امور هیات از اول تا آخر تحویل پدرم بود و عمده هزینههای آن را هم پدرم تامین کرده است به جز کسانی که نیت میکردند این پول به عنوان کار خیر در هیات زنجیزنی ابوالفضل(ع) خرج شود نه حسینیه؛ چون حسینیه هر سال پخت و مراسمهای مختلفی دارند و حسینیه حسابی جدای از هیات دارد و همچنان هم مستقل اداره میشود.
به جرات میتوانم بگویم که پدر جزء افرادی بود که همیشه میخواهند بینام و نشان باشند و باقی بمانند و کمکهایش به مردم بیشتر به صورت مخفی بود و نمیخواست عمومیت پیدا کند. او به جز پدر، یک معلم، یک مشاور و یک دوست صمیمی برای ما بود.
هر کسی در گراش یا جای دیگر با پدر در ارتباط بود به جز خوبی و محبت چیز دیگری از او ندیدند.
در طول دوران زندگیاش کارهای خیر زیادی انجام داده که حتی ما از آن بیخبر هستیم؛ ولی بعضی موارد که در جریان هستم و یا بعد مرگش برای ما روشن شد را میتوانم توضیح بدهم. مثلا ۵۰ تا ۶۰ خانوادهی مستمند را تحت تکلف داشت که در طول سال، کمکهای نقدی و غیر نقدیاش را به آنها میرساند.
ساخت ۱۰۰ منبر برای ۱۰۰ مسجد در گراش و خارج از گراش، خریداری و نصب ۱۰۰ آب سردکن در ادارات مختلف، مدارس، حسینیهها و اماکن عمومی، اگر کسی برای تقاضای کمک به پدر رجوع میکرد هیچ وقت دست خالی از خانه بیرون نمیرفت. باز کردن حسابهای بانکی برای مسجد و حسینیه و کارهای خیر دیگر.
۲۱ تیر ماه همین سال کرونا پدر را از ما گرفت. هر چند، چند ساعت بعد از مرگش به طور معجزهآسایی تست کرونای او منفی شد و نحوه و مراسم تدفین او به صورت سنتی و رسمی برگزار شد.
این ویروس منحوس که روی کار آمد، پدرم خیلی مراقب بود و جایی نمیرفت و در شهر رفت و آمد نمیکرد و همیشه خانه بود و خیلی مراقب بود که اتفاقی برایش نیافتد. چند وقت قبل دچار سرماخوردگی شد دکتر سرخی و دکتر فتحی به خانه آمدند و همه گفتند سرماخوردگی و آنفولانزا است و نسخه پیچیدند و دارو دادند تا این که یک شب حالش خرابتر شد به آمبولانس زنگ زدیم وقتی آمبولانس رسید پدر خودش لباسش را پوشید و با پای خودش سوار آمبولانس شد و او را به بیمارستان رساندیم.
به او اکسیژن وصل کردند و کارهای اولیه اورژانس بیمارستان را انجام دادند، دستگاه سی تی اسکن سیار آوردند و عکس سینهش را گرفتند دکتر مطلبی گفت: سینهش ۱۰ روز است که درگیر کرونا است و چرا این قدر دیر مراجعه کردهاید؟ گفتیم ما فکر همه چیز را کردیم جز کرونا چون با هیچ کسی در ارتباط نبوده و خود ما هم مسائل بهداشتی را رعایت میکردیم حتی ما که به واسطهی شغلمان بیرون خانه در رفت و آمد بودیم، زیاد خانه پدرم نمیرفتیم تا فاصله را رعایت کنیم و مشکلی برای پدر و مادرمان به وجود نیاید. دکتر مطلبی تشخیص داد که باید دستگاه وصل کنند آن شب برای وصل کردن دستگاه او را بیهوش کردند و اکسیژن را برای او وصل کردند و ضریب هوشی او را هم کم کردند که خیلی دستش را تکان ندهد و ۱۶ روز در بیمارستان بستری بود و عصر روز هفدهم حوالی ساعت ۱۷ به رحمت خدا رفت.
پدرم لباسهایش را خودش پوشید و با پای خودش به بیمارستان رفت اما این حسرت تا ابد در دل ما است که هیچ وقت از بیمارستان برنگشت. به هر حال عمر دست خدا است.
حالا نوبت ما است که راه او را ادامه بدهیم. هر یک از خواهران و برادرانم ممکن است به نیت خودشان برنامههایی داشته باشند. من به نوبه خودم تصمیم دارم اگر خدا توفیق و طول عمر دهد به نیت مرحوم به مدت ۲۰ سال به تعداد صد هزار کیسه با اسم و یاد پدر تهیه کنم و بین مردم توزیع کنم.
پدر همچنین در وصیتش ساخت دو مدرسه را (اگر نیاز بود در گراش و یا کمک هزینههایی که در این راه در هر جایی که باشد خرج شود) بر ما واجب کرده است. و صندوق هزینههای هیات زنجیر زنی حضرت ابوالفضل(ع) را نیز همچنان عهدهدار هستیم.
در کلام آخر به جز ما فرزندان او، گراش نیز حاج ابوالحسن خبازی را از دست داد. روحش همیشه شاد و یادش همیشه ماندگار و گرامی.