نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

خرداد ۶۸: خاکستر خورشید بر شانه‌های شاعر

هفت‌برکه – صادق رحمانی: سال ۱۳۶۸ نخستین سالی بود که کنگره شعر طلاب در مشهد برگزار می‌شد. پیش از آن کنگره شعر طلاب و دانشجویان با هم بود.  آن سالها شعر در میدان بود و مثل امروز که به کنجی خزیده است نبود. شاعران برگزیده به مشهد رفتیم و سیدعلی موسوی گرمارودی و علامه محمدتقی جعفری هم در جمع شاعران بودند.

روز اول ۱۳ خرداد بود که شب شعر آفتاب برگزار شد. امام در روز ۱۴ خرداد به رحمت ایزدی پیوست و روز بعد نام کنگره شعر به «در سوگ آفتاب» تغییر پیدا کرد.

من روز اول این رباعی را خواندم:

آن کیست که بی ‌تو غمگساری بکند

در غربت آفتاب یاری بکند

کاری که ز دست عقل ما ساخته نیست

من منتظرم که عشق کاری بکند

موقع سخنرانی علامه محمدتقی جعفری به این شعر تعریضی زد که چنین نیست که از عقل کاری ساخته نباشد و عقل جایگاه رفیعی در زندگی ما آدمیان دارد و …

به تهران آن روزها برگشتیم. با بهنام ثابت و علیرضا کیانی که در دانشگاه تهران دکترای داروسازی می‌خوانند قرار گذاشتیم که در روز تشییع جنازه حضرت امام خمینی (ره) با هم باشیم.

صبح روز تشییع جمعیت فوق‌العاده‌ای از همه جا حاضر بودند. ما ساعت هفت صبح پیاده به راه افتادیم و حوالی ساعت ۴ بعدازظهر به محل تدفین در نزدیکی بهشت‌ زهرا رسیدیم. وقتی رسیدیم درست هلی‌کوپتر حامل پیکر امام بالای محل دفن قرار داشت. این عکس را بهنام ثابت درست در آن لحظه انداخته است. یادم نیست چگونه به خوابگاه کوی دانشگاه تهران برگشتم.

این دو غزل را با حال و هوای فراق امام سرودم که در سالروز وفات ایشان در دانشگاه تهران و مدرسه فضییه قم خواندم و سال ۷۲ در کتاب «با همین واژه‌های معمولی» چاپ شد.

خاکستر خورشید

می‌سوخت در چشمان من فانوس دریایی
بر ماسه پیدا بود ردِ پای تنهایی

آن روز در طوفان اشک و آه پرسیدم
پایان نمی‌گیرد چرا این روز یلدایی؟

ای غم! نوازش کن دل دریایی ما را
شاید گره از بغض چندین ساله بگشایی

دیگر سراغ دیده‌ی ما را نمی‌گیرد
جز های‌های ابرهای ناشکیبایی

باور نمی‌کردم شبی را این چنین تاریک
آخر چرا ای ماه من! بیرون نمی‌آیی؟

بر شانه‌هایم ریخته خاکستر خورشید
شب بود و غربت بود و جای پای تنهایی

گراش – بهار ۱۳۶۹

 

آرزوی گمشده

سوگسرودی برای امام(ره)

هنوز مثل آرزو نشسته در برابرم
کسی که داغ رفتنش شکست پشت باورم

در آن غروب پر غمی که آفتاب رفته بود
چه سایه‌های مبهمی گذشت از برابرم

مرا که فتنه‌ی قضا مرا که پنجه‌ی قدر 
شکسته پای خاطرم در این سرا بر آن سرم؛

که بی توی ای تمام لحظه‌های خسته‌ی دلم
مباد زندگی مرا که لحظه‌ای به سر برم

تمام هستی‌ام -دلم- به خاطرت گریستم
بخند ای تمام من دمی برای خاطرم

به مرگ دردناک خود همیشه گریه می‌کنم
نشسته جغد زندگی به شانه‌های باورم

 

 

 

خروج از نسخه موبایل