هفت برکه- فاطمه ابراهیمی: «وقتی صدای حاضری زدن تکتک دانشآموزانم را شنیدم از سر شوق تا دو روز گریه میکردم. این بهترین احساسی بود که میشد دلتنگیام را با آن رفع کنم. عشق معلمی یک چیز دیگرست.»
خانم مرادی، معلم کلاس اول مدرسه شهید عالمی، با گفتن این جمله دوباره چشمانش خیس عشق میشود. میگوید: «معلمی عشق است و بس.»
خانم مرادی: باید معلم باشی تا حسم را بفهمی
روزی که شنیدم مدارس قرار است تعطیل بشود انگار دستگاه شوکر را به بدنم وصل کرده بودند. من ماندم و حجم زیادی از کتابهایی که هنوز مانده بود و باید ورق میخورد.
بدون هیچ معطلی، سه روز بعد از تعطیلی رسمی مدرسه برای مدت نامعلوم، دست به کار شدم. یک گروه وات ساپی با بچههای کلاسم تشکیل دادم و اعلام کردم از فردا راس ساعت ده صبح تدریس را شروع میکنم. طبیعتا چون زمان بازگشایی مدارس و اوضاع کرونا مشخص نبود خیلی از اولیا دانش آموزان مخالفت کردند و گفتند صبر کنم تا مدارس باز بشود. اما آنها را توجیه کردم و درسم را شروع.
چند روز اول راس ساعت مشخص، فیلمهایی که همان لحظه به صورت آنلاین میگرفتم را میفرستادم توی گروه و از بچهها میخواستم اگر جایی را متوجه نشدند بپرسند و تکلیفی را که برایشان مشخص کردهام، انجام بدهند.
چند روز بعد از تدریس، به ذهنم رسید اگر شبیه کلاس مدرسه، حضور و غیاب کنم حس بهتری دارد. احساسی که یک معلم با شنیدن صدای دانشآموزاناش پیدا میکند را اصلا نمیتوانم برایت توصیف کنم. باید معلم باشی تا بفهمی.
من هر روز بعد از انجام کارهای خانه، تدریسم را شروع میکنم که معمولا یک ساعت تا یک ساعت و نیم طول میکشد. برای هر درسی ایدهها و خلاقیتهایی که از روزهای قبل به آنها فکر میکنم به خرج میدهم. چون فکر میکنم اگر تدریس تنوع داشته باشد دانشآموز پایه اول ابتدایی که اصلیترین و حساسترین پایه است بهتر یاد میگیرد و مفهوم در حافظهاش میماند.
خانم معلم و موش موشی
من برای درس فارسی علاوه بر خواندن شعر و داستان با عروسک موش موشیام که کلی با این عروسک خاطره دارم، نمایش عروسکی بر اساس محتوای کتاب کار میکنم. و یا با سادهترین وسایلی که در خانه دارم کاردستی درست میکنم. اینجوری توی ذهن بچهها ماندگاری بیشتری دارد. برای درس ریاضی هم که جای کار زیادی دارد با سادهترین وسایلها مثلا نی نوشابه،برای توضیح بستههای یکی و ده تایی آنها را با کش پول میبندم و از آنها میخواهم اگر نی نداشتند با هر چیزی که میشود این کار را بکنند.
خانم مرادی وسط انبوهی از کاغذهای رنگی نشسته است.یکی یکی نشانم میدهد و میگوید اینها برای درس ریاضی و آن دیگری هم برای تدریس درس فارسی است. میپرسم چقدر وقت گذاشتید برای درست کردنش؟«من برای آمادهسازی این مقواها از همسرم کمک میگیرم.» لبخندی میزنم و میگویم؛ حالا که قرنطینه هست طبیعتا باید وقت بیشتری برای زندگیات داشته باشی تا آمادهسازی وسایل کاردستی برای بچهها.
جوابم را با لبخند ملیحی میدهد و میگوید:«اتفاقا ذهنیت خیلی از خانوادهها این است که ما حقوق بگیر هستیم و این روزها مطالب آماده دانلود میکنیم و با یک کلیک کردن میفرستیم توی گروه. در صورتی که من اصلا این کار را نمیکنم و برای هر مطلب درسی کلی ایدهپردازی میکنم و در فضاهای مجازی پیگیری ایدههای خلاقانه هستم و کلی وسایل درست میکنم. همین نگاه کردن به گوشی به صورت مداوم چشمم را اذیت میکند.
روزهای اول تدریس آنلاین، بیست گیگ اینترنت به ما تعلق گرفت که هم سرعتش خیلی ضعیف بود و هم تمام شد. من از جیب خودم، هر دو سه هفته یکبار،پنجاه هزار تومان بسته اینترنت میخرم و به بچهها درس میدهم.
تخته وایت برد کوچک خانم معلم، نه روی پایه است نه روی سه پایه. روی دو بالشت تکیه داده شده است به دیوار. روی تخته کلمه (خوا)،خواهر و خواب نوشته شده است. میگوید:«تدریس امروزم کلمه (خوا) است. که برای تدریس این کلمه با این کاغذ رنگیهایی که دور انگشتانم میآورم برایشان درس میدهم. قصه یک آدم خوابآلود است.» میپرسم همه شبیه شما این خلاقیت را برای دانشآموزان به خرج میدهند؟ با تکان سرش جوابم را میگیرم. میگوید: « تاجایی که خبر دارم نه. اما من وجدانم قبول نمیکند.»
خانم مرادی یکی یکی کاغذ رنگیهایی که هرکدام برای خودشان قصههایی دارند را از دور انگشتانش باز میکند و میگوید:«اینها را میگذارم برای روزی که مدرسه باز بشود. کرونا برای من یک فرصت بود که بتوانم استعدادم در تدریس خلاقانه، مضاعف کنم. تازه فهمیدم که میتوانم چه کارها بکنم تا بچهها بیشتر یاد بگیرند.»
یاد گرفتم خلاقتر باشم، هر درس به یک روش
از تدریس دیگر درسهایش میپرسم. میگوید:«برای ورزش، آهنگهایی که زنگ ورزش تمرین میکردیم را میفرستم تا بچهها حس و حال مدرسه را داشته باشند و از بچهها میخواهم حرکات ورزشیشان را فیلم بگیرند و برای من بفرستند. و یا حتی بازیهایی که خودم بلدم و یا از اینترنت دانلود میکنم را میفرستم و از آنها میخواهم این بازیها را حتما انجام بدهند. برای درس قرآن فایلهای صوتی قرآن که جذابتر خوانده شده است را میفرستم و برای آزمایشهای درس علوم میخواهم با سادهترین وسایلهایی که درخانه دارند این آزمایشها را انجام بدهند و اصلا والدین را در این شرایط حساس کرونایی مجبور به خرید از بیرون نمیکنم.»
«برای درس هنر هم کاردستی درست میکنیم و هم نقاشی میکشیم. یا با انگشت و یا مداد رنگی. هر بار سعی میکنم یک تنوع به خلاقیت قبلی اضافهتر کنم تا تکراری نباشد و جذابیتش را حفظ کند.»
میگویم این که پس حسابی وقتتان را میگیرد و همسرتان هم حق دارد گله کند. میخندد و میگوید:«من به عشق این بچهها نفس میکشم و این وظیفه من است که به بهترین نحو حتی در این شرایط تدریسم را انجام بدهم.
من علاوه بر تدریس آنلاین، از امشب تا هروقتی که درسهایم تمام بشود یکی از دانشآموزانم را برای آموزش به خانه میآورم.» میگویم در این شرایط حساس مجبورید؟ میگوید:«نه. هیچ اجباری نیست. من نگرانم. نگران سوادش. نگران عقب افتادنش از بقیه همکلاسیهایش. نگران خیلی چیزهای دیگر. چون کامران بنا به دلایلی نمیتواند از فضای تدریس آنلاین بهره ببرد به او هر شب به صورت حضوری درس میدهم.»
گروه واتساپی مدرسه بدون استرس
از قبل که با چند نفر از اولیا دانشآموزان هماهنگ کرده بودم تماس تصویری میگیرم و با آنها گپی میزنم. مادر حسین میگوید: «همین که خانم مرادی شبیه دیگران مطالب آماده دانلود شده را نمیفرستند و از خودشان ایدهپردازی میکنند جذابیت کار را بالا برده است و حسین را طی مدت تدریس پای گوشی میخکوب میکند.» حسین گوشی را از مادرش میگیرد و با صدای بلندی میگوید:« سلام خانم معلم. خیلی دلم تنگ شده برایتان. دوست دارم زودتر مدرسه باز بشود. راستی خانم معلم پس کی کرونا تمام میشود؟»
حسین و خانم معلم بعد از مدتها همدیگر را در قاب گوشی میبینند و من این تصویر عاشقانه مادر پسری اما از جنس دیگرش را مهمان قاب دوربینم میکنم.
مادر یکی دیگر از بچهها میگوید:«منتظر فرصتی هستم تا بتوانم از روش تدریس و تنوع و خلاقیت خانم مرادی تقدیر کنم. خانم مرادی اصلا به فایل صوتی اکتفا نمیکند و به صورت تصویری و خلاقانه به بچهها درس میدهد. همین که ارتباط صمیمانهای با بچهها برقرار میکند پسرم را آنقدر دلتنگ مدرسه کرده است که مدام از من میپرسد پس کی مدرسهام باز میشود؟»
خانم فردفانی،مادر علیرضا،میگوید:«همین که راس ساعت ده صبح همه بچهها باید حاضر باشند، این نظم، حس بهتری برای فضای آموزشی مجازی رقم زده است و همین حضور و غیاب و شنیدن صدای همکلاسیها پسرم را خوشحال میکند.
تدریس خانم مرادی چون با شعر شاد شروع میشود حتی اگر بچههای ما خواب هم باشند آنها را بیدار میکند و سرحال. من که اسم این گروه وات ساپی را گذاشتهام مدرسه بدون استرس.»
برنامهای که فقط اسماش «شاد» است
با مادر علیرضا خداحافظی میکنم. از خانم معلم راجع به اپلیکیشن برنامه شاد میپرسم. میگوید:«در اصل همه باید روی تلفن همراهشان این اپلیکیشن برنامه شاد را نصب کنند اما چون این اپلیکیشن خیلی مشکلات داشت من هنوز از طریق همین وات ساپ کار تدریسم را انجام میدهم. ما جای خوبی افتادیم اما خیلی از روستاها از اینترنت محروم هستند و یا حتی وضعیت اقتصادی و فرهنگ خانوادهها جوری نیست که گوشی هوشمند داشته باشند. نمیدانم بچه مدرسهایها چطور دارند این شرایط را میگذرانند. من اسم این اپلیکشین را میگذارم برنامه تلخ نه شاد.»
میپرسم شده که خسته بشوید از کارتان؟ میگوید:«اگر علاقه نبود شاید. اما آرزوی بچگیام معلمی بود و هر وقت میپرسیدند در آینده میخواهید چکاره بشوید میگفتم معلم. و خوشحالم که امروز جایی ایستادهام که دارند روزهای خوبش برایم خاطره میسازند.
خاطراتی شیرین و کودکانه که برای برقراری ارتباط با این بچهها باید بچه بشوم و وارد دنیای بچهگانهشان. و چه دنیای بیریا و شرینی.
کاش خیلی زود دوباره بچهها را ببینم. تدریس حضوری یک چیز دیگر است. خیلی از بچهها برایم فایل صوتی میفرستند که خانم معلم اگر مدرسه باز بشود ما حتی پنج شنبه و جمعه هم درس میخوانیم و حاضریم برای جبران تمام این روزها مدرسه بیاییم.»
اسم بچهها که پیش کشیده میشود خانم مرادی میگوید:«با حسین،یکی از دانشآموزانم تصویری حرف بزنیم. شمارهاش را میگیرد. با حسین گپ میزنم و میگویم؛ چقدر دلت برای خانم معلم تنگ شده است؟ میگوید:«خیلی خیلی.»
حسین لابلای حرفهای شیرینش بارها تکرار میکند خانم معلم خیلی دوستت دارم و کلی دلم برایت تنگ شده است. و باز قصه عشق معلمی چشمهای خانم مرادی را خیس میکند. گوشی را میگیرم سمت خودم تا خانم مرادی راحت باشد. به حسین میگویم چه خاطرهای از خانم معلم توی ذهنت مانده است که دوست داری زودتر مدرسه باز بشود؟ حسین کمی فکر میکند و میگوید:«ما چون معلم ورزش نداشتیم با خانم مرادی فوتبال بازی میکردیم.» میگویم، چه جالب. پس خانم مرادی فوتبال هم بازی میکند؟ میگوید:«حتی دروازهبانی هم کرده است و کلی گل به او زدهایم.» همه میخندیم.
یک معلم، یک دانشآموز، یک کلاس خصوصی رایگان
صدای زنگ در که شنیده میشود تماس با حسین را قطع میکنم. خانم مرادی با یکی از بچهها وارد میشود و میگوید:«این آقا پسر گل، کامران است.» به کامران که ماسکی روی صورتش زده است میگویم تعریفت را از خانم معلم شنیدهام. قدرش را بدان. کامران با شعور کودکانهاش خیلی سریع جوابم را میدهد و میگوید:«خانم مرادی به من لطف دارد. من هم خیلی دلم برایش تنگ شده بود.» میگویم حسابی قدر این کلاس خصوصی را بدان چون ممکن است دیگر فرصتش پیش نیاید. خانم معلم میگوید:«درست است شبیه کلاس خصوصی است و فقط به کامران درس میدهم اما من هزینهای نمیگیرم. من برای آموزش کامران با چند معلم که میشناختم صحبت کردم اما هیچ معلمی حاضر نشد در این شرایط کرونایی کسی را به خانهاش راه بدهد و البته حق هم دارند. و خودم با افتخار و از روی وظیفه با پدر کامران صحبت کردم و خواستم هر شب،شبی دو ساعت او را به خانهام بیاورد. وقتی خوشحالی خانواده کامران را دیدم فهمیدم کارم درست بوده است و بقیهاش توکل بر خدا. البته قبلا هم برای دو دانشآموز دیگرم که احساس میکردم از بقیه عقب افتادهاند کلاس درس را در همین اتاق خانهام برایشان گذاشتهام.» میگویم خدا خیرتان بدهد.
کامران با هدفونی قرمز رنگ که روی سرش گذاشته است میگوید:«این را پدرم برایم خریده است. من هم قول دادهام درسهایم را بخوانم.»
کامران و خانم معلم با رعایت مسائل بهداشتی و با فاصله درس میخوانند. کامران کلمه خواهر را که در کتابش مینویسد نگاهم میکند و میگوید:«راستی من یک خواهر دارم و برادر. دایی شدهام و قرار است تا چند روز دیگر عمو بشوم.»
با لحن بچه گانهای میگویم:«چه خوب. حتما عموی خوبی برای برادرزادهات شو.» میخندد و میگوید:«قول میدهم.»
بیشتر از این وقت تدریس کلاس خانم مرادی را نمیگیرم. خانم معلم به رسم ادب تا دم در بدرقهام میکند. در که باز میشود ماشینی ترمز میزند. پسرکی کوچک با جثهای نحیف پیاده میشود و بدون هیچ مقدمهای هدیهای را میدهد به خانم مرادی و میگوید:«خانم معلم روزت مبارک.» خانم مرادی آنقدر غافلگیر میشود که نمیداند چه عکسالعملی نشان بدهد. علی یکی از دانشآموزان خانم مرادی است. خداحافظی میکنم و خانم معلم خودکاری را هدیه میدهد به من و میگوید:«یادگاری از من برایت بماند.»
خانم راهپیما در کرمان، دانشآموزانی در گراش
مسیر بعدیام دو کوچه بالاتر است. مادر زهرا پورشمسی منتظرم ایستاده است. سلام که میکنم میگوید:«پنج دقیقه دیگر تدریس خانم راهپیما شروع میشود.»
خیلی سریع داخل خانه میشویم. زهرا با یونیفرم مدرسه و کتاب درسیاش ،گوشی به دست نشسته است. راس ساعت هشت شب همه استیکر صلوات میفرستند توی گروه. مادر زهرا میگوید:«حضور غیاب خانم راهپیما این شکلی است.» تدریس که تمام میشود با خانم حلیمه راهپیما،معلم پایه دوم مجتمع آموزشی دکتر شیبانی تصویری صحبت میکنم.
میگویم خیلی برایم جالب بود که همه با صلوات حاضریشان را اعلام کردند. میگوید:«اینجوری یک ثوابی میکنیم. قبل از شروع هر درس دعای مطالعه میخوانیم توی گروه. مثل زمان مدرسه و سر کلاس.»
به خانم راهپیما میگویم:«شنیدهام شما هر بار محل تدریستان عوض میشود.» میخندد و میگوید:«بیخانمانی همین است دیگر. من برگشتهام روستایمان در کرمان. روستای خواجه عسکر بم کرمان و سر زمینمان. و چون برای ساخت خانهام باید حتما خودم حاضر بودم و کارهایش را میکردم هر بار یک جایی بساط تدریسم را پهن میکنم و به بچهها درس میدهم. حتی شده کنار ارگ بم،سرِ زمینم،خانه اقوام و هر روز یک جایی. البته این تنوع هم خوب است و بچهها را خسته نمیکند.» میخندم و میگویم؛ پس فعلا شما با این شرایط راضی هستید تا خانهتان بالا برود و تمام که شد مدارس باز بشود. میگوید:«نه. دلم برای مدرسه و بچههایم تنگ شده است. البته من از استعداد بعضی از بچههایم که آگاه هستم چند باری پیش آمده که تدریسشان را از قبل دیدهام و تدریس را به عهده خودشان گذاشتهام و خودم نظارت کردهام و شدهام دانشآموز و جایمان با هم عوض شده است.»
زهرا میگوید:«خانم معلم برای هر درسی یک کار جالبی انجام میدهد. مثلا امروز برای درس علوم که در مورد تهیه نان بود، رفت نانوایی و از آنجا تصویری برای ما کلاس درس گذاشت.»
خانم راهپیما میگوید:«من در هر شرایطی که باشم وظیفهام را باید به بهترین نحو انجام بدهم و خدا را شکر بچهها گیراییشان خوب است و دانشآموزانم هیچ مشکلی ندارند.»
مدیرهای مدارس باید نظارت کنند
با خانم راهپیما خداحافظی میکنم. قرار بعدیام گپ و گفتی با آقای معلم است. کوچه خانه زهرا خیلی شلوغ است. بچهها دوچرخهسواری میکنند. صدایشان میکنم و میگویم شما درستان را خواندهاید که همه با هم بازی میکنید؟ همه با هم جوابم را میدهند،«بله. تازه خانم ما برای شبهای ماه رمضان یک گروه وات ساپی تشکیل دادیم که بعد از درس و مشقمان با هم توی کوچه برای بازی جمع بشویم.» میگویم؛ تجمع خوب نیست و باید با فاصله از همدیگر باشید. یکی از بچهها میخندد و میگوید:«کوچه ما از این خبرها نیست و خدا را شکر هیچ کس کرونا نگرفته است.» میگویم شما باید رعایت کنید. کرونا خبر نمیکند. مادر یکی از بچهها که در کوچه ایستاده است حرفهای ما را که میشنود، میگوید:«من هر دو پسرهایم در یک مدرسه درس میخوانند. اما از روش تدریس معلم پسر کوچکترم اصلا راضی نیستم. من که مادرم با آن سواد دانشگاهیام نمیفهمم، چه برسد به پسر کلاس دومیام. مثلا فرمول ریاضی را به صورت متن میفرستد. نمیکند یک عکس بفرستد با شکل که بهتر متوجه بشویم. به نظر شما این درست است؟ من هم اگر جای پسرم بودم رغبت به تدریس مجازی با گوشی همراه نداشتم و ترجیح میدادم بیرون از خانه بازی کنم و یا به بازیهای نصب شده روی گوشی را سر بزنم و از زیر بار نفهمیدن درس در بروم.
من خودم با این سوادم تمام کتابهای درسیاش را تمام کردم و اصلا با روش معلمش نتوانستیم درس بخوانیم.»
زهرا میگوید:«ولی خانم معلم ما خیلی خوب است. تازه من با همکلاسیهایم هم تصویری حرف میزنیم و کلی دلتنگ بچهها و مدرسه هستیم.» میگویم،روش تا روش فرق میکند اما خیلیها شاید به خودشان سخت نمیگیرند و فقط رفع تکلیف میکنند.
مادر سینا میگوید:«فامیلی بچهام را ننویس برایم دردسر میشود اما حتما بنویس تو را خدا مدیران نظارت کنند. گروه ما نه مدیر عضو است نه معاون.» قول میدهم که بنویسم.
قصه موتور برق گروه سرود
باران گرفته است. با سرعت زیادی خودم را میرسانم حسینیه حضرت زینب (س). صدای موزیک بلند و زیبایی از فضای سالن حسینیه پخش میشود. آرام و بی سر و صدا میروم داخل و تمرین بچهها را نگاه میکنم. کارشان که تمام میشود از خسرو جولافیان که به بچهها تمرین میدهد،میپرسم این کار را برای چه روزی و برای کجا آماده میکنید؟ میگوید:«برای جشن نیمه رمضان، میلاد امام حسن مجتبی(ع). ما با توجه به تحسین رهبری از سرود میدانی و تجربه شیرینی که از اجرای شب میلاد امام زمان(عج) به دست آوردیم تصمیم گرفتیم برای این میلاد مبارک هم اجرای میدانی داشته باشیم البته این بار سعی میکنیم به مناطقی که نرفتیم، برویم. هم مناطق مختلف شهر و هم مناطق حاشیه شهر مثل محمدآباد و سلطانآباد.»
آقای درستکار میگوید:«اجرای میدانی بچهها در سلطان آباد که با احساس مردم آن منطقه گره خورده بود را بیشتر دوست داشتم. مناطقی که کمتر کسی به آنجا سر میزند یک حس بهتر و دیگری دارد.»
از آقای درستکار میپرسم نقش شما در این اجرای میدانی به عنوان یک معلم کجاست؟ میگوید:« قبل از این که جواب این سوالت را بدهم برایت بگویم که چند روز قبل از نیمه شعبان یکی از ساکنین محله خانه پدریام به من زنگ زد و گفت از خانه ماندن خسته شدهایم. طبق روال هر سال برایمان نوای یا مهدی ادرکنی را از بلندگوی مسجد پخش کنید. این حرفش به من انگیزه بیشتری برای ادامه این اجرای میدانی داد تا از این طریق مردم را خوشحال کنیم. من راننده وانت بار حامل بچههای گروه سرود هستم. البته ماشین را هم باید تجهیز کنم به موتور برق و باند و وسایل تزیینی. اسم موتور برق که میآید همه بچهها با هم میخندند.
آقای جولافیان میگوید:«سر اجرای میدانی نیمه شعبان موتور برق خاموش شد و چون بچهها پلی بک میخواندند یک دفعه نفهمیدیم چه شد. ولی خدا را شکر چون بچهها به صورت زنده هم تمرین کرده بودند ادامهاش را با صدای خودشان خواندند. امروز هم داریم تمرین میکنیم که اگر دوباره همچین مشکلی پیش آمد دست پاچه نشویم.» آقای درستکار میگوید:«ما برای نیمه شعبان سی منطقه از شهر را اجرا رفتیم. در دو شیفت بعد از ظهر و شب. که بهترین و ویژهترین اجرا را برای پرسنل داروخانه شبانه روزی لطافت داشتیم که کنار مجتمع سیمرغ اجرا کردیم.»
میگویم:«انگار خانه ما جای پرتی است و کسی به ما سر نمیزند و ما از تماشای این برنامهها محرومیم.» آدرس خانهمان را که میدهم میخندد و میگوید:«وای محله قرمز. اسم این قرمزی هنوز که هنوز است روی محله ما جا خوش کرده است. آقا معلم قول داده است که شب میلاد را هم حتما برای اهالی کوچه ما اجرا کنند.»
سفرها علمی با آقا معلم
بعد از تمرین بچهها با آقای درستکار گپ میزنم. معلمی که این روزهای قرنطینه کرونایی خیلی فعال است. سالن بالای حسینیه را نشانم میدهد. از پلهها که بالا میروم پسری کم سن و سال با هدیهای به سمت آقا معلم میآید و میگوید:«آقا معلم روزتون مبارک.» میفهمم که دانشآموزش است. به حسین میگویم که روز معلم پس فرداست. میگوید:«همه همکلاسیها برایش آوردهاند. فقط من مانده بودم که مادرم این هدیه را داد و گفت ببر برای آقاتون.» حسین به آقا معلم میگوید:«خیلی دلم برایتان تنگ شده بود.» میگویم:«آقاتون؟» آقای درستکار لبخندی میزند و میگوید:«این لقبی است که بچهها برای من گذاشتهاند و وقتی میخواهند حرفی از من پیش خانوادههایشان بزنند میگویند آقامون.»
حسین که میرود با آقای درستکار گپ و گفتم را شروع میکنم. محمد درستکار معلم بیست و شش سالهای که کارهای خاص و خیرخواهانهاش در ایام کرونا زبانزد شده است اما شاید کمتر کسی او را بشناسد و یا حتی نامی از او شنیده باشد.
آقای درستکار، معلم پایه دوم مدرسه شاهد روبهرویم نشسته است. از او میخواهم بیشتر از کارش در این ایام برایم بگوید. میگوید:«از کدامشان؟ از بیکاری کسبه؟ از حال بد اقتصاد شهر و یا از تدریسم؟»
میگویم از تدریستان شروع کنیم. «من هم مثل بقیه همکاران یک گروه وات ساپی با دانشآموزان کلاسم تشکیل دادم و هر روز صبح مطالب مربوط به درس را در گروه میفرستم. اما دست بچهها را برای دیدن و انجام تکالیف باز گذاشتهام. به این صورت که به آنها اجازه دادهام تا ساعت ده شب مطالبی را که باید برایم بفرستند را انجام بدهند. چون خیلی از خانوادهها چند بچه دارند و رسیدگی همزمان به آنها با یک گوشی سخت است. و یا بنا به هر دلیل دیگری.
من قبل از این ایام برای یادگیری بهتر هر درس بچههایم را با خیلی از مسائل مرتبط از نزدیک آشنا کردم. مثلا دیدار با خانواده شهدا و جانبازان،برپایی نمایشگاه بهاره در مدرسه که ایدهاش از خودم بوده و الان دو سال است که این کار را انجام میدهم. بازدید ازخونه کدیم برای آشنایی با میراث گذشتگان، نجاری،خیاطی با پارچههای اضافی پردهسرای برادرم؛ رفتن به سینما،مسجد،پارک و بنا بر مبحث هر درسی آنها را به مکانهای مرتبط میبرم. البته بچههای امسالم به خاطر ویروس کرونا از بازدیدهای علمی بیشتری که کلی برایش برنامهریزی کرده بودم محروم شدند.»
درس مدرسه و درس زندگی
«من از الان روی بچهها کار میکنم تا این علاقه را در درونشان رشد بدهم و در آینده شاهد بچههایی با روابط عمومی بالا و کاربلد باشم. ما علاوه بر انجام این کارها هیات هفتگی دانشآموزی پایه اول و دوم ابتدایی مدارس سطح شهر را راه انداختیم. به این صورت که هر چهارشنبه شب بعد از نماز جماعت در حسینیه حضرت زینب بر اساس هر مناسبت کارهایی را انجام میدهیم. مثلا اگر اعیاد باشد علاوه بر مولودی خوانی، مسابقه و داستانگویی و سخنرانی داریم که یا خودم برایشان حرف میزنم یا امام جماعت مسجد. جوری که با روحیه بچهها سازگار باشد و آنها را خسته نکند.»
«دوست دارم بنیه بچهها را از مسجد و در مسجد بنا کنم. چون کاری که با رضای خدا و برای خدا باشد بهتر جواب میدهد. و مطمئنم نفس پرورش و حضور بچهها در مسجد برکت به همراه دارد.
من سعی کردهام علاوه بر تدریس درسهای عمومی درسهای زندگی هم به بچهها بدهم. مثلا برای روز مادر از یک ماه قبل به صورت روزانه از بچهها میخواستم پول تو جیبیشان را به هر مقدار که دوست دارند به من بدهند تا با آن هدیهای برای مادرانشان بخریم. که ظرفهای سردار دو تیکه خریدیم. من در اصل با این کار میخواستم این را نشان بدهم که با پسانداز میشود خیلی کارها کرد و خیلیها را خوشحال.»
گالری تلفن همراه آقای معلم پر از عکس و فیلمهایی است که روزی با عشق آنها را گرفته است. یکی یکی نشانم میدهد و میگوید:«هیچ وقت فکرش را نمیکردم یک روزی برای دلتنگیام باید این عکسها ورق بزنم. من با هرکدام از این عکس و فیلمها خاطره دارم. لبخندهایی که پشت شیطنت بچههایم بود مرا وادار به اجرای یک برنامه بهتر دیگر میکرد.»
آقای درستکار: من یک جهادگرم
از آقا معلم میخواهم از این روزهای کرونایی و فعالیتش برایم بگوید.«من با بیکاری در تضادم. درست است من یک معلمم اما شغلی که درآمد خانوادهام روی آن میچرخد تاسیسات ساختمانی است که افتخار میکنم. وقتی بیکار شدم خانواده سه نفریمان خیلی اذیت شد. به این فکر افتادم برای درد امثال خودم فکری کنم. با رفقای اهل همین حسینیه صحبت کردم و نتیجه این شد که زبان خیر بگذاریم برای بخشش اجارههای تجاری و مسکونی. برای رایزنی با صاحبان املاک هم خودم واسطه شدم هم آنهایی که ریش سفید بودند. و خدا را شکر شهر من آدمهایی دارد که چشمشان را روی یک ملیارد تومان هم بستند و گفتند میبخشیم. و چه کار زیبایی.»
آقای معلم میگوید:«من تنها نبودم و با کمک اهالی و دوستان هیات محبان اهلبیت تا جایی که توانستیم سعی کردیم مغازههای که در این شرایط آسیب دیده بودند را شناسایی کنیم. و خدا را شکر موفق شدیم به این پویش و همدلی بخشش اجاره. خیلی از افراد آسیب دیده که مشمول این بخشندگی شده بودند از هر راهی میخواستند کار ما را جبران کنند. اما من چون همدرد خودشان بودم فقط میگفتم دعای عاقبت بخیری برایم کنید. همین.»
آقای معلم عکسهای دیگری جز عکسهای دانشآموزانش را در گالری تلفن همراهش نشانم میدهد. جهادگری که سالهاست در اردوهای جهادی عاشقانه و عارفانه خدمت میکند. خانهای را نشانم میدهد که جز سقف و یک لوله آب چیز دیگری ندارد حتی یک موکت. میگوید:«وقتی این خانه را تکمیل کردیم و لبخند و اشک آن پیرزن را دیدم انگار بهشت را به من داده بودند. من از زندگی چیزی نمیخواهم جز لبخند رضایت خدا و بندههایش.»
آقای معلم میگوید:«در این شرایط وقتی در کنار آقای مهندس حسینزاده نماینده مجلس از وضعیت وشرایط بد بهداشتی روستاها اطلاع پیدا کردیم تصمیم به جمع آوری و توزیع اقلام بهداشتی برای این مناطق گرفتیم. با چند نفر از بچهها هزار پک مواد بهداشتی و دستکش و ماسک آماده کردیم و برای این روستاها فرستادیم.»
گوشیاش مدام پشت سر هم زنگ میخورد. میگویم، حسابی سرتان شلوغ است. خانمتان مشکلی ندارد با این همه فعالیت و مشغله؟ میگوید:«اوایل شیوع کرونا از اوضاع میترسید و مدام میگفت در خانه بمانم. اما من یک جهادگرم و باید در عرصه بودم و میدان را خالی نمیکردم. این زنگ خوردنهای مداوم به خاطر همین پرمشغله بودنم هست. معلمی،تاسیساتی و جهادگری.»
معلمها روزتان مبارک
میگویم دخترتان فاطمه خانم بزرگ شده است؟ میگوید:«چند روز دیگر یک سالش میشود. عکسی را نشانم میدهد از رمضان سال قبل که با بچههای اهل محل برای شب زنده داری و احیا به مسجد امام جعفر صادق،مسجد محل خانه پدریاش رفته بودند. میگفت فاطمه تازه به دنیا آمده بود که بچهها از من طلب شیرینی کرده بوند. من هم برایشان نوشابه خریدم تا با سحریشان بخورند.» میخندم و میگویم؛شیرینی با طعم نوشابه گازدار.
نزدیک به اذان مغرب است و وقت افطار. باید برمیگشتم خانه. از آقای معلم میپرسم آخرین سوالم آرزوی شماست؟ میگوید:«دانشآموزانم موجب افتخارم بشوند.»
امروز دوازدهم اردیبهشت است و شما دو ماه است که دلتنگ بچههایتان هستید. و من چه زیبا عشق شما به شغلتان را دیدم و برای خودم یادآوری کردم معلمی شغل انبیاست. پس به پاس شرافت شغلتان مینویسم. روزتان مبارک.