نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

مرور۹۸: به عشق سردار، سفر به کرمان

هفت‌برکه: شهادت سردار قاسم سلیمانی نه تنها یکی از مهم‌ترین اتفاقات سال ۱۳۹۸ بلکه یکی از نقاط عطف تاریخ معاصر ایران است. فاطمه ابراهیمی، خبرنگار گریشنا، همراه با همسرش مسلم پورشمسی برای تشییع پیکر شهید به کرمان سفر کرده بود. حاصل این سفر علاوه بر این گزارش مفصل، یک نمایشگاه چندرسانه‌ای بود که این زوج در بهمن‌ماه ۹۸ در گالری آبشار اندیشه برگزار کردند (خبر در گریشنا).

اکنون این گزارش را همراه با عکس‌های فاطمه ابراهیمی از مراسم تشییع پیکر سردار سلیمانی در گریشنا می‌خوانید.

فاطمه ابراهیمی: مجوز ورودمان را نشانش می‌دهم. به محافظی که کمی آن‌طرف‌تر ایستاده است می‌گوید این دو نفر از خبرنگاران سپاه فجر فارس هستند. از بین آن همه جمعیت که پشت داربست‌ها ایستاده‌اند خودم را به داخل گلزار شهدای کرمان هل می‌دهم. یکی یکی صدایشان بلندتر می‌شود تا جایی که انگار بیخ گوشم جار می‌زنند چرا این خانم می‌تواند برود داخل ولی ما نه؟ محافظ سپاهی که برگه‌های مجوز ما را دیده بود می‌گوید این خانم خبرنگار است. مجوز دارد. از مردم دورتر می‌شوم اما صدای التماس هرکدامشان‌که با اشک‌های آن دیگری درهم تنیده شده است را هنوز می‌شنوم.

کنار قبور شهدا هیچ کس نیست. من هستم و پوسترهای بزرگی ازعکس سردار دل‌ها که تمام درودیوارگلزار را پوشانده است. سمت راست من، جایگاه مراسم فردا را آماده کرده‌اند. دلم می‌خواهد شب را همین جا،کنار جایگاه بمانم تا صبح برای شروع مراسم به سردار نزدیک‌تر باشم اما می‌دانم که نمی‌شود. سرمای هوا منفی پنج درجه است. آنقدر خودم را پوشانده‌ام که نمی‌توانم چیزی بنویسم. اما من به خودم،دلم و مردم شهرم قول داد‌ه‌ام از کرمان برایشان بنویسم. از شهر فرمانده. از حال و هوای دلدادگان و عاشقان سردار دل‌ها. اما دستانم یخ زده است و نمی‌توانم حتی لای دفترم را باز کنم.

دلم می‌گیرد. دلم می‌خواست این نوشته‌ها تبرک بشود به حال و هوای اینجا. دلم می‌خواست بغض واژه‌هایم اینجا بشکند و بساط عشق‌بازی‌شان‌ با سردار را پهن کنند. دلم می‌خواست قلب مچاله شده نوشته‌هایم همین جا در چند متری مزار پاک سردار بتپد. اما نمی‌شد. حرف زدم. باریدم. شکستم. دعا کردم. التماس کردم. شفاعت خواستم و شهادت خواستم. به خودم می‌گویم این آخری به تیپ تو نمی‌آید. اما آمدن من، بودن من در چند قدمی تو،حرف زدن در سکوت گلزار شهدا با تو، این‌ها نمی‌تواند کمی حال و هوای زندگی و دل مرا خوب بکند؟ مثلا بشوم شبیه آدم‌های خوبی که فقط برای رضای خدا کاری می‌کنند؟

صدایی از پشت سرم مرا از حال خودم پرت می‌کند. «خانم بفرمایید بیرون.» مجوزم را نشانش می‌دهم و می‌گوید: «ببخشید فکر کردم از مردم عادی هستید.» کیفم را برمی‌دارم و بین مزار شهدا آرام آرام قدم می‌زنم. اینجا پر از سکوت است. اما گاهی قاعده‌ها برعکس می‌شوند. سکوت از هر صدایی بلند‌تر می‌شود. بیخ گوشم پر از صداهایی است که یک عمر زندگی آن را ریخته است سرم. اینجا می‌شود بی هوا اشک بریزی و بباری. اینجا می‌شود خودت باشی. می‌شود ساعت‌ها بنشینی و از هر دری حرف بزنی. خیالت تخت است که اینجا همه شش دانگ حواسشان به حرف‌های توست.

گلزار شهدای کرمان با چراغ‌های قرمز رنگ یک هدر پایین هرکدام از مزارها روشن است حال و هوای معنوی خاصی به خودش گرفته است.گوشی همراهم را از کیفم بیرون می‌آورم. زیارت عاشورا را پلی می‌کنم. با صدایی آرام اما دلی طوفانی و چشمانی بارانی در چند متری مزار پاک سردار، که دور تا دور آن با بنر پوشانده شده است می‌نشینم. عجب حال و هوایی شده است. یادم نمی‌آید گاهی برای خودم و به حال خودم اینجوری زار زده باشم. اینجا برای کسانی که اسمشان را لیست کرده بودم، روبه‌روی مزار سردار دعا می‌کنم و اسمشان را با صدای بلند می‌خوانم.

آن محافظ سپاهی دوباره به من نزدیک می‌شود و می‌گوید خانم دیگر بس است. بروید. این بار از من می‌خواهد بروم. ساعتم را که نگاه می‌کنم دوساعتی می‌شود که در سکوت و تنهایی در چند قدمی مزار پاک سردار نشسته‌ام. مسیر خیابان گلزار به سمت زیرگذر را پیاده می‌روم. به صبح جمعه فکر می‌کنم. همین سه روز قبل. که با شنیدن آن خبر شکستم. تمام خودم را باختم. اصلا معادله ذهنی‌ام جور در نمی‌آمد. من برای کسی خودم را باخته بودم که فقط او را از قاب تلویزیون دیده بودم. قلبم برای کسی مچاله شده بود که تابه حال دلم برایش تنگ نشده بود. اما وقتی فهمیدم دلم ریش شده است و نمی‌توانم آرام بگیرم فهمیدم معادله دلم با این اتفاق جور است. آن شب را اصلا نمی‌دانم چطور خوابم برد. اما می‌دانم دیگر دم صبح بود و بعد از نماز. همان شب تصمیم را گرفتم که بروم کرمان تا برای مراسم تشییع شهید آنجا باشم. این بهترین آرام بخشی بود که می‌شد برای دلم تجویز کنم.

کارهای مجوز را همسرم انجام داد و بچه‌ها را برای اولین بار آن هم برای چند روز از خودم جدا کردم و راهی کرمان شدیم. اولین قرارم با خودم، گلزار شهدای کرمان بود.

صبح دوشنبه است. جمعیت آن قدر زیاد است که شک می‌کنم که نکند مراسم از سه‌شنبه افتاده است به یک روز زودتر.

از خانمی که عکس سردار را گرفته است توی دست‌هایش می‌پرسم حاج خانم مراسم تشییع فرداست؟جواب بله‌اش را با تکان سرش می‌دهد. دارد گریه می‌کند. برنامه ضبط صدای گوشی همراهم را اوکی می‌کنم تا حال و هوای خوبش را به یادگار بگیرم. می‌پرسم چرا گریه می‌کنید؟ می‌گوید:«به خاطر سردار. با شنیدنش کمرم شکست. با رفتنش پشت‌مون خالی شد. چرا گریه نکنم؟» روسری‌اش را می‌کشد جلوتر و هق هق می‌زند. می‌روم تا حال و هوای اشک‌ها و چشم‌های مردم را بنویسم. صدای التماس مادری از پشت داربست‌هایی که زده‌اند تا کسی به مزار سردار نزدیک نشود مرا به سمت خودش می‌کشاند. به محافظ جوانی که پشت داربست ایستاده است می‌گوید:« فقط برای یک لحظه بگذار من مزارش را ببینم زود برمی‌گردم.» جواب‌های منفی و تکراری آن جوان محافظ،صدای التماس مادر را بالاتر می‌برد. می‌گویم بگذار برود. چطور می‌توانی گریه‌هایش را ببینی و بگویی نه نمی‌شود؟ می‌گوید نمی‌شود دیگر. اگر این مادر برود بقیه هم می‌خواهند بروند. من مامورم و معذور. به مادر می‌گویم من مجوز دارم با من بیا. به مردی که رنگ لباسش از بقیه پررنگ‌تر است و می‌دانم انتظامی است می‌گویم این مادر با من است. با تعجب نگاهم می‌کند و می‌دانم که حرفم را باور نکرده است. می‌گویم فقط یک لحظه اجازه بدهید تا از دور ببیند. نمی‌دانم کجای حرفم دلش را نرم می‌کند که راضی می‌شود. مادر دستانم را سخت گرفته است و می‌گوید:«من پیر شده‌ام نمی‌توانم از این همه پله بالا بروم.» می‌گویم؛ از پایین نمی‌گذارند مادر جان و باید این پله‌ها را برویم بالا. زیر کتفش را می‌گیرم و او را به بالا می‌رسانم. تا چشمش به مزار سردار می‌افتد آن قدر اشک می‌ریزد که حالش بد می‌شود. او را به هر سختی است پایین می‌آورم. حالش که به راه می‌شود، می‌گوید:«با این خبر کمرم شکست مادر. من مادر شهیدم.» با اشاره دستانش به دوردست، قبری را نشانم می‌دهد.«آن قبر پسرم هست. من برای شهادت پسرم اشک نریختم اما برای شهادت سردار، مردم.» تا می‌خواهم حرفی بزنم می‌گوید:« مادر بگو کمی خاک مزار شهید سلیمانی را به من بدهند برای آرامش دلم می‌خواهم.» به همان محافظ جوان می‌گویم مادر شهیدی از من خواسته است که خاک مزار سردار را به او بدهی. می‌گوید:«صبر کن ببینم می‌شود کاری کنم.» می‌رود و با لیوانی پر از خاک برمی‌گردد. می‌گوید:«این هم برای آن مادر.» بوی این خاک تمام مرا می‌شکند. چه بوی آشنایی دارد. بوی تربت کربلا می‌دهد. می‌گویم؛ یک لیوان هم برای من بیاور. می‌گوید:«دیگر نمی‌شود خانم.» لیوان را می‌دهم مادر و می‌گویم من تمام حال خوب شما را ضبط کردم، برای حال دل من هم دعا کنید. چادر رنگی روی سرش را می‌کشد پایین‌تر و کف دستش را از زیر چادر باز می‌کند  و خاک را می‌ریزد توی چادرش و آن را گره می‌زند. می‌گوید:« بقیه‌اش برای تو. تو مرا به آرزویم رساندی.» اصلا زبانم باز نمی‌شود که حرفی بزنم. فقط اشک است که پهنای صورتم را خیس می‌کند. لیوان را جوری نگه می‌دارم که انگار خروار خروار طلا را به امانت داده‌اند دستم.

اینجا می‌شود برای هرچیزی و با هرچیزی اشک بریزی و حرف بزنی. مثلا با همین خاک. من هم گریستم، هم حرف زدم. این بهترین هدیه‌ای بود که می‌شد از سردار بگیرم. بهترین دارویی بود که می‌شد سردار برایم نسخه کند. اینجا هر صدای دل شکسته‌ای، هر هق هق چشمی، هر فریاد حنجره‌ای تو را به سمت خودش می‌کشاند. یکی روی زمین کنار قبر شهیدش نشسته است. یکی دارد روضه می‌خواند برای دلش،آن یکی دارد سینه می‌زند و آن یکی هم بنر سردار را هی بالا می‌زند تا بتواند به زور هم که شده مزار سردار را ببیند و کمی از خاکش را بردارد برای تبرک. مردی خودش را از زیر بنر می‌کشاند بیرون و یک مشت خاک را می‌ریزد توی جیب لباسش. می‌گویم من پلاستیک دارم، لباستان کثیف می‌شود. می‌گوید«سردار برای این آب و خاک جان داد من به فکر کثیفی لباسم باشم؟ این خاک تبرک است،برکت است خانم.» از من دور می‌شود. بوی دود اسفند مرا برمی‌گرداند به پشت سرم. می‌گویم خانم چرا اسفند دود می‌کنید؟ اسفند بیشتری را می‌ریزد روی آتش و می‌گوید:«برای کوری چشم دشمنان، تا این ملت را چشم نزند. ببین چقدر مردم آمده‌اند برای کسی که هنوز نیامده است.» من دلم شبیه این اسفند جلز و ولز می‌کند برای فردا. اشک‌هایش از پهنای صورتش سر می‌خورد روی آتش. دور سرم می‌چرخاند و می‌گوید«برای چه فیلم می‌گیری؟» می‌گویم من هم برای کوری چشم دشمنان این ملت. لبخند نحیفی روی لب‌های ترک برداشته و سرمازده‌اش می‌نشیند و می‌گوید:«آها خبرنگاری. خانم از همه بگیر، از همه زاویه‌ها. ببین از هر قشری آمده‌اند. اصلا سردار برای همه بود. حیف…حیف و صد حیف.» این را می‌گوید و می‌رود.

صدای هلی‌کوپتر تمام سرها را به سمت آسمان بلند می‌کند. در چند قدمی مردم روی زمین می‌نشیند. مردی از آن طرف با صدای بلند می‌گوید«کاش سردار را آورده بودند. دیگر طاقتمان طاق شده است.» می‌روم نزدیک و می‌گویم همین فردا او را می‌آورند. می‌گوید:«من از صبح جمعه تا امروز همین جا بست نشسته‌ام. اصلا نمی‌توانم بروم خانه. انگار یک چیزی را گم کرده‌ام.» میزند به سینه‌اش و می‌گوید:«ولی من همه چیزم را گم کرده‌ام.» آن قدر گریه می‌کند که دیگر نمی‌تواند حرفی بزند.

سرم را که می‌چرخانم همه زانوی غم بغل کرده‌اند. پیر و جوان مرد و زن وکودک. همه چیز و همه کس سوژه شده‌اند. از چند نفری که می‌خواهم حرف بزنند می‌گویند حالمان آن قدر خراب است که نمی‌توانیم چیزی بگوییم.

یکی آن بالا، وسط جمعیت ایستاده است. از سردار و خاطراتش می‌گوید. از آمدنش به گلزار و سرزدن به رفقای شهیدش. از اینکه سردار همیشه می‌گفت من هم یکی روزی همین جا کنار دوستان شهیدم می‌خوابم. مردم با شنیدن این خاطرات ،چشمشان بیشتر فریاد می‌زند. مداح،نوحه می‌خواند، دخترکی کم سن و سال دلنوشته‌ای می‌خواند. اینجا انگاری همه چیز دست به دست هم داده است تا بغض‌هایی که در گلویت گیر کرده است و جایی برای فریادشان نداشتی را بریزی بیرون و هق هق کنی.

زن و مرد چشم‌هایشان را از قاب دوربینم نمی‌دزدند. چون می‌دانند این چشم‌ها فردا باید بیشتر ببارند. دیگر شب شده است اما مردم بیشتری آمده‌اند. عزاداری‌ها در این سرمای طاقت فرسا بیشتر و گرم‌تر شده است. موکب‌ها هر کدام منقلی از آتش را گذاشته‌اند تا عزاداران خودشان را با این آتش گرم کنند. اینجا،کرمان،همه صاحب عزا هستند. با صدای مردی که پسرک خردسالی در بغل دارد و با او حرف می‌زند به خودم می‌آیم. مرد لباس بسیجی پوشیده است و روی لباسش نوشته شده است «کلنا فداک یا زینب.» نزدیکتر می‌روم و می‌گویم بچه اذیت می‌شود با این سرما، می‌گوید:«ما به عشق سردار آمده‌ایم. سرما و گرما معنا ندارد. این پسر خواهرم، خودش بچه شهید مدافع حرم است. او را آورده‌ام تا شاید بهانه پدرش را کمتر بگیرد.» سرش را می‌بوسم و می‌گویم بزرگ شدی انتقام خون پدرت را بگیر.

مسیر فقط یک خیابان باریک و بلند است. دو طرف آن موکب‌هایی است که برای پذیرایی از عزاداران برپا شده است. ساعت از نیمه شب گذشته است. اما سیل عاشقان به سردار آ‌ن‌قدر زیاد است که دلت نمی‌آید بروی خانه و می‌خواهی تا صبح فردا با این حال و هوای خوب دلشان حرف بزنی. یکی با خواندن نوحه،یکی با زدن بر سینه، یکی با اشک و دیگری با تکرار نام سردار با صدای بلند مسیر منتهی به گلزار را راه می‌روند.

این مسیر برای من چقدرآشناست. شبیه مسیر عشق،کربلا، شده است. حال وهوایش،عزاداران وموکب‌هایش. من اسم این خیابان را می‌گذارم بین‌الحرمین. یک طرف عشق و دلدادگی و یک طرف عاشقان دلداده‌ای که در دفاع از حریم، فدای من و تو شدند. من این مسیر را فقط از قاب تلویزیون دیده‌‌ام اما مگر می‌شود این اسم را روی این خیابان نگذاری؟

می‌رسم سر زیرگذر و باید برگردم خانه. ماشینی سوارمان می‌کند. تا مقصد راهی نیست اما با این شلوغی توی ترافیک می‌مانم. صفحه مجازی اینستاگرامم را که باز می‌کنم پیام‌های زیادی آمده است که خوشا به سعادتت،به حال خوبت غبطه خوردم، شهید تو را طلبیده است و …

چشم‌هایم را می‌بندم و به سه روز قبل فکر می‌کنم. به صبح جمعه. به این که شاید سردار صدای شکسته شدن قلبم را شنید و مرا طلبید. به این فکر می‌کنم که طلبیدن سعادت می‌خواهد. یعنی من سعادت داشتم؟ هزار فکرهای تو در تو که نمی‌دانم به کدامشان فکر کنم.

با صدای مردی که از پشت شیشه ماشین از من می‌پرسد:«خانم شهرستانی هستید؟» به خودم می‌آیم. شیشه را می‌دهم پایین و نگاهش می‌کنم. نمی‌دانم بگویم بله یا نه. اصلا برای چه این سوال را می‌پرسد؟ می‌گویم بله من خبرنگارم و از شهرستان آمده‌ام. می‌گوید:«امشب شام را مهمان حاج قاسم هستید. بفرمایید پیاده بشوید.» کنار موکب خیلی شلوغ است. خیلی‌ها پشت در بسته‌ای ایستاده‌اند وکوچه بن بستی را نگاه می‌کنند. می‌روم نزدیک و می‌گویم اینجا کجاست؟مردی که پشت حصار ایستاده است می‌گوید اینجا خانه سردار است. مجوزم را ناخودآگاه از کیفم بیرون می‌آورم و نشانش می‌دهم. می‌گوید:«نمی‌شود. چون خانواده‌اش اینجا نیستند و کارگر‌ها و استاد بنا داخل خانه کار می‌کنند.» روی برگه سفیدی که روی حصار زده شده است نوشته شده اسکان صلواتی با درج شماره‌ای زیر آن. روی ظرف غذا هم نوشته است مهمان حاج قاسم. هرکدام از دانه‌های این برنج را می‌شود برای تبرک گذاشت. هرکدام را می‌شود برای شفا گذاشت. عکس‌هایم را می‌گیرم و سوار همان آژانس می‌شوم. ذهنم سخت درگیر است. به همه چیز فکر می‌کنم. به حرف‌های آن مرد. به کلمه کلمه‌هایی که از دهانش شنیدم. به اینکه سردار خودش گفته بود که من فاطمیه امسال را نیستم و همه را مهمان کنید. به این فکر می‌کنم که وقتی اخلاص باشد همه چیز جور درمی‌آید. همه چیز آن‌طور که خودت می‌خواهی پیش می‌رود. با صدای راننده به خودم می‌آیم.رسیدیم خانم.کرایه‌اش را که می‌دهم می‌گوید:«صلوات بفرست برای سردار. این چند روز را من صلواتی کار می‌کنم.» صلوات را در دلم با صدای بلندی می‌فرستم. آنقدر خسته‌ام که نمی‌دانم آخرین بار کی چشم‌هایم را بسته‌ام. فقط چهار پنج ساعت وقت دارم تا کمی بخوابم. اما این فکرهای تودرتو انگار تمام مغزم را درهم تنیده‌اند. با صدای آلارم گوشی‌ام بیدار می‌شوم. ساعت هفت صبح است. چفیه‌ام را می‌اندازم روی دوشم و می‌زنم بیرون. راه می‌روم. اما انگاری هنوز هم در دل می‌گویم کاش یکی بیدارم کند و بگوید خواب دیده‌ای. شایعه است. راه می‌روم اما انگار دلم نمی‌خواهد برسم به جایی. دلم نمی‌خواهد برسم به مقصدی که آب و هوای مردمانش بارانی است. راه میرم، هم‌پای مردمی که همه‌شان بغض کرده‌اند و عکس سردار را چسبانده‌اند روی سینه و چادرشان. جمعیت دسته دسته خودشان را از هر کوچه پس کوچه‌ای به میدان آزادی می‌رسانند. امیرحسین پنج ساله که دست مادرش را گرفته بلند بلند می‌خواند:«قدم قدم،با یه علم، ایشالله اربعین بریم سمت حرم.» از مادرش می‌پرسم شما گفتید که بخواند؟ می‌گوید:«نه. این چند روز این شعر شده است ورد زبانش.» صدای فریاد مردی از سمت چپ من آن قدر بلند است که دوربین صدا و سیما را متوجه خودش می‌کند تا این فریاد‌ها را به گوش همه جهانیان برساند. من هم این تصاویر را با دوربین گوشی همراهم ضبط می‌کنم تا یک روزی اگر با خودم چند چند بودم این فیلم‌ها را ببینم و خودم را با آن حال و هوا جمع بزنم. دوست دارم این خیابان با این جمعیت میلیونی را توی قاب دوربینم جا بدهم اما نمی‌شود. دوست دارم این حال و هوای بارانی مردم با فریادهایی که می‌زنند را توی قاب دوربینم جا کنم اما نمی‌شود. امروز دوست دارم لحظه به لحظه این سه شنبه عاشقانه و عارفانه را توی ذهنم ثبت کنم چون برای آمدنش طلبیده شدم.

sdr

از هر قشر و گروهی،از هر شهر و دیاری مردم آمده‌اند تا امروز را اینجا باشند. به مردی نزدیک می‌شوم که با لباس محلی و سنتی بین جمعیت عکس سردار را چسبانده است روی لباسش. ازعشایر قشقایی شیراز است. می‌گوید:«آن‌قدر بیتاب بودم که تنها راه آرام شدنم، آمدنم به کرمان بود.» بغل دستی‌اش می‌گوید:«همه مردم ایران به سردار مدیون هستند. او خیابان و بیان، کوه و دشت را جنگید تا من و تو آرام بخوابیم.»

راست می‌گفت. ما در خواب ناز بودیم که او رفت. با این حرف یاد این نوشته افتادم که امروز همه آن را مشق شب بچه‌هایشان کرده‌اند.این مرد سردارقاسم سلیمانی است. او بابای همه کودکان یتیم شهدا بود. سردارسلیمانی حافظ امنیت بود تا مردم شب‌ها راحت بخوابند. یک شب که همه خواب بودند،آمریکایی‌ها او را شهیدکردند. اینجا می‌توان با خواندن این برگ ازکتاب،یک عمردرس آزادگی پس بدهی.

سردار دل‌ها چه سال‌ها جنگید تا من و تو چیزهایی را که دوست داریم به دست بیاوریم. چه سال‌ها جنگید تا من و تو چیزی از ارزش‌هایمان را از دست ندهیم.

اینجا می‌توان هر صدای بلند و آرامی را بشنوی. صدای حنجره‌هایی که امروز خودشان را فریاد می‌زنند. صدای چشم‌هایی که هق هق می‌کنند. اینجا انگار همه بی‌تاب‌ترند. امروز می‌شود عکاس شد. با دوربین چشم‌ها تمام تصاویر امروز را برای دلت ثبت کنی. امروز همه عزادارند. عزادار همشهری که تمام جهان برای شهادتش باریدند. عزادار فرمانده‌ای که گفت من فقط یک سربازم و عزادار مردی که آسمانی شد.

ساعت دوازده ظهر است. صدای اذان با سنج و دمام و اشک‌های مردم در هم طنین‌انداز می‌شود. سردار، آهنگ رفتنت هم شبیه خودت بوی خدا می‌دهد و بوی حسین. با این موسیقی می‌شود ساعت‌ها اشک بریزی و برای دلت مرثیه بخوانی. من رسیده‌ام میدان مشتاق که تریلر حامل تابوت شهدا به ما نزدیک می‌شود. موج جمعیت آن قدر زیاد است که یک لحظه می‌افتم زیر دست و پا و مدام می‌خواهم کسی کمکم کند. فریاد می‌زنم. بازوی کسی را می‌گیرم و با هر سختی که شده خودم را می‌کشانم بیرون. خیالم راحت می‌شود از اینکه چفیه‌ام هنوز روی دوشم هست اما می‌دانم که اصلا نمی‌توانم آن را به تابوت بکشم. چیزی که منتظرش بودم. اما با این خیل جمعیت غیرممکن است. باز هم دلم می‌گیرد. اینجا آنقدر شلوغ است که به سختی مسیر ده دقیقه‌ای را به یک ساعت می‌روم تا به خیابان اصلی گلزار برسم. ساعت دو بعد از ظهر است که می‌رسم سر زیر گذر و دیگر نمی‌شود جلوتر بروم. احتمال خفگی دارد. از مردمی که مسیر را برمی‌گردند می‌شنوم که مراسم تدفین سردار لغو شده است. آن‌قدر ازدحام جمعیت است که مراسم خاک‌سپاری انجام نمی‌شود. صداهای دیگری را می‌شنوم که با بغض گفته می‌شود. «ما از صبح زود خودمان را رساندیم گلزار که برای مراسم آنجا باشیم. ما حتی ماشین حامل تابوت را ندیدیم. اصلا ماشینی نیامد.» خانمی کنارم می‌نشیند و از دوربینم می‌داند که عکاسم. می‎گوید:«من که چیزی ندیدم، عکسی داری نشانم بدهی؟» دوربینم را می‌دهم دستش و می‌گویم همه‌اش را ببین. این زن با دیدن هر عکس آن قدر اشک می‌ریزد و صفحه دوربینم را می‌بوسد که دیگر نایی برایش نمی‌ماند. دوربینم را خاموش می‌کنم. می‌گوید:«من از ایران‌شهر آمده‌ام. اما از این که تابوت سردار را ندیدم خیلی ناراحتم. اتوبوسمان هم رفت. یعنی خودم گفتم برود. من دلم طاقت نمی‌آورد. باید بمانم تا هر وقت که بتوانم و بشود بروم پیش سردار.»

زخم پاهایم دیگر نمی‌گذارد راه بروم. همان‌جا می‌نشینم و مردمی را تماشا می‌کنم که همچنان مصمم هستند برای ماندن. اینجا همه چیز زیباست.چادرهای مسافرتی که در حاشیه خیابان زده شده است، موکب‌هایی که مردم را برای صرف نهار صدا می‌زنند. ماشین‌هایی که صلواتی عزادارن را به مقصد می‌رسانند. بعضی از ماشین‌ها را حتی ده نفره سوار می‌شوند. زیبایی که نظیرش را هیچ وقت ندیده‌ام.

دیگر خورشید دارد غروب می‌کند. اما هنوز مردم ایستاده‌اند تا شاید بتوانند خودشان را به گلزار برسانند. گوشی همراهم آنتن ندارد. سر و بدنم آن‌قدر درد می‌کند که خودم را به آمبولانس می‌رسانم. فشارم به شدت پایین است. ضعف کرده‌ام. نزدیک به دوازده ساعت است که چیزی نخورده‌ام و فقط راه رفته‌ام. کمی که بهتر می‌شوم راهم را می‌گیرم که بروم سمت گلزار، اما نمی‌شود. دیگر شب شده است. باید برگردم خانه. از شدت سرما یخ زده‌ام. من هم مثل بقیه ماشینی را به هر زحمتی است می‌گیرم و باز صلواتی برمی‌گردم خانه.

ته دلم گرفته است. حالم خوب نیست. چون دستم به تابوت سردار نرسید. چون نمی‌دانم می‌شود برای مراسم خاک‌سپاری‌اش آن‌جا باشم یا نه؟ اصلا نمی‌دانم کی او را تدفین می‌کنند. ساعت یک نیمه شب گوشی‌ام را چک می‌کنم که نوشته است تا ساعاتی دیگر مراسم تدفین سردار شهید قاسم سلیمانی درگلزار شهدای کرمان آغاز می‌شود.

هرچه فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌توانم دیگر راه بروم. رگ پاهایم خشک شده است و به شدت درد می‌کند. خودم را راضی می‌کنم که بروم. اما اصلا نمی‌توانم از جایم بلند شوم و صدایم از ناله درد بلند می‌شود. اما یک چیزی ته دلم می‌گوید اینجا را دیگر سعادت نداشتی. وقتی به این فکر می‌کنم که هرکدام از اعضای بدن سردار حماسی زندگی من، می‌تواند یک مرثیه باشد برای دلم، آتش می‌گیرم. وقتی به این فکر می‌کنم که باید از بدن اربا اربا شده و کفن پیچ شده‌اش عکس می‌گرفتم کباب می‌شوم. تمام خودم را می‌بازم.

درست است تو بردی اما من باختم حاجی. وقتی به این فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌توانم دلم را راضی به آمدن کنم. من دیگر طاقتم طاق شده است. این چند روز برای دست‌هایت که حکایت از علمدار داشت گریستم. برای سرت که حکایت از ارباب بی‌کفن داشت خون گریه کردم.

من دیشب حرف‌هایم را وقتی که هیچ کسی نبود، کنار مزارش به خودش گفتم. ساعت‌ها نشستم و گریستم. برای حال دلم دعا کردم. برای روزهای خوب زندگی‌ام دعا کردم. نکند لابه‌لای روزمرگی‌هایی که مرا از خیلی چیزها دورتر می‌کند فراموشی بگیرم. من برای عاقبت بخیری‌ام هم دعا کردم. با تکرار این حرف‌ها برای خودم، آرام می‌گیرم. عکس‌های دیشب را یکی یکی از گوشی‌ام می‌بینم. من، مادری که تمام خودم را باختم با رفتنت در چند متری مزارت با چفیه‌ای که روی آن نوشته‌ام«عشق یعنی انگشتری مانده به دست» با هزار آرزویی که دیگر حتی به هیچ کدامشان فکر نمی‌کنم نشسته‌ام. اینجا اصلا نمی‌شود به چیزی جز سردار فکر کرد.حاج قاسم، سردار کرمانی، سردار سلیمانی، تو شبیه حرف”ی” به همه چیز ختم می‌شوی. به خوبی، مهربانی، یک‌رنگی. اصلا تو را خدا خلق کرده برای خوبی و زیبایی‌ها.

فرمانده، سرباز وطن، به شهر خودت خوش آمدی. راستی از آن طرف چه خبر فرمانده؟ این طرف پشت بی‌سیم‌ها می‌گویند:«بسم الله قاصم الجبارین.»رمز شب را می‌گویند «یا زهرا.»

امشب همه چیز دست به دست هم داده است تا قامتمان خم بشود.کمرمان بشکند از نبودنت. پشتمان خالی بشود. دفن شبانه چقدر برایمان آشناست سردار دل‌ها. وقتی تو را نیمه شب دفن می‌کنند و تقویم فاطمیه را نشان می‌دهد می‌دانم تو قرارت را با حضرت مادر گذاشته بودی. راستی حاجی تو را با رفقا برده‌اند طواف مزار پنهانش؟یا چادر خاکی‌اش را نشانت دادند؟ روضه خوان کیست؟ حاج قاسم برای ما هم دعا کن. دست دلمان را توی این شلوغی‌های رنگارنگ بگیر تا خیلی چیزها را یادمان نرود.

توی یادداشت گوشی‌ام می‌نویسم:«یادم باشد سردار شهید حاج قاسم سلیمانی دوشنبه مرا دعوت کرد، مرا طلبید تا دو ساعتی از نزدیک با او حرف بزنم. یادم باشد مسئولیت سنگینی بعد از این دعوت روی دوشم ماند. یادم بماندکه یادم باشد.»

mde
Kerman Sardar Soleimani 7
خروج از نسخه موبایل